این تابلو را توی دانشکدهی هنر دیدم. بارها مثل این را در کتابهای درسی دیدهایم اما برای من اینبار فرق داشت. من افتاده بودم توی عدم تعادلی که به هیچ تعادل ثانویهای نمیرسید! زور میزدم که این روایت را تمام کنم اما نمیشد. داشت پخش میشد و من فقط میتوانستم نگاهش کنم. بعد رسیدم به این تابلو. به اینکه اتفاقها هم احتمالا چهار فصل دارند. چهارفصلی که از زمستان شروع میشود!
و من آنجا بودم هنوز. تمام میشد برف و بوران و طوفانش. چیزی درونم میگفت که میرود! ایستادم روبهروی تابلو و زل زدم به بهاری که پُر از شکوفههای صورتی بود. من میخواستم برسم به شکوفهها. حیف بود اگر بیبار میماند این نقطه از زندگیام.
بیدلیل میخواستم که تمام شود، عدم تعادلم هنوز سه فصل داشت تا به نقطهی آخر برسد.
حالا که به خزانش رسیدهام، میگویم که سخت بود اما تمام شد. پاییز هم بارانیست اما بهار در راه است!
#اتفاقها_هم_چهار_فصل_دارند