eitaa logo
حُفره
317 دنبال‌کننده
104 عکس
8 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
یا ها؟ چتینی ننه گلاب؟ خاری امروز؟ دماغت چاقه؟ الان یَک چای برات دم وَدَم جیگرت حال بییه! اوخ اوخ! خبر نداری از محل، ها؟ یوسفعلی بود! یادته؟ بچه‌سال بییه که تصادف کارد! ها همون! بعد افلیج شده حالا. البته چند ساله! میگند غیب وَگه! زمان مرگ همه رِه وَدونه! از آینده خبر هاده! دلوم وخاد بیرم پیشش. به نظرت من کِی جیناب عزرائیله وَبینم؟ ها؟ اوخ اوخ! باز موهای زیر چونه‌م تُنُک زده! مثِ تیغانه جوجه تیغینه! میگند هورمندام تنظیم نیستن! واس همینه شبیه مَردام! اوخ اوخ! قرص قندمه نخوردم! ها چیه؟ کیسه قرصامو می‌وینی؟ ۴۰ سالمه آما قد ۷۰ ساله‌ها قرص وَخورم. رنگ و وارنگ! از همه رنگ! فشار و چلبی و قند و تیلوئید و قلب و آعصاب و کوفت و زهرمار! پَیروز تو مَجّد موقع نیماز زنیکه اومده وگه " ها عیصمت! دیگه بو حلوات دراومده! " گفتمش گور به گوری! من سن دخترتم! های تف به این زمونِ. آخ تف به این زمونِ که پیرم کرد! چروکم کرد! اوخ اوخ! باز یچی قدِ هلو افتاده تو گلوم! وَگذریم ننه! وَگذریم! ها داشتم یوسفعلی رِه وَگُفتم! الانه وَگَنش یوسفعلی غیب‌گو! به حاج یونسم گف! وَگَن چند وقت قبل که حاجی بِشش سر زد، وَگُفتش! اوخ اوخ! حاج یونسو نگفتمت ها؟ اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! حاج یونس که یادته؟ امام جماعت مجّد! اینقده آقاع بود! ماه بود که نیگو! هرچی داشت و نیداشت وَداد به گدا گودولا! چند بار دست منه گرفت! چند بار! یاواشکی کمکم می‌کرد. بعد که ننه‌م مُردو وَگَم! هعی! هعی! کوفت نداشتم که وَخورم! ها وَگُفتم! بشش گف! به حاج یونس! گف که با تیغ گلوشو جر وَدَن! مث آقام عَوا عَودالله! قوربونش وَرَم! اوخ اوخ! باز گلوم باد کیرده! میگن سَر حاج یونسو.... اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! میگن هتکش کردن! ها نَمدونم یعنی چی! ولی میگن هتک حُلمتش کردن! وَدونی چند تا یتیمو سیر می‌کرد؟ اوخ اوخ! یه پالچه نور بود! هنوز مشخص نی کی زدتش! وَگَن همینا که تو خیابون سر لخت وَگردن زدنش! خبرِ که شنفتم دلوم یطو گرفت که نیگو! اینگار دوباره ننه‌م مُرد! آقام مُرد! یتیم شدم! باس بوینی جلو مجّد محله چه خوره! خرد و کلون. پیر و جوون هق هق وَزَنن! چقده بچه‌ها رِه دوس داش! تو جیواش همیشه پُر آبنوات بود! اوخ اوخ! یادم نی یَک بار تو بگو یَک بار اخمشو دیده واشم! صدا بلندشو شنفته واشم! منه که وَدید وَگفت " ها عیصمت! جوری؟ خَشی؟ ننه بوعاتو خدا ویامرزه!" اوخ اوخ! این هلو تو گلوم داره جونمه در ویاره! میگن با تیغ زدن و انداختینش رو آسفالت داغه خیابون! ننه‌ش بمیره! عکساشه تو گوشی‌ها پخش وَکَردن! سَکینه گِدا خواس نشونم وَده! گفتمش اوخ اوخ! من دیل ندارم! اشک وَریزن مردم اینگاری ننه بوعاشون مُرده! اوخ اوخ! یه‌دونه پسرِ ننه‌ش بود! اوخ اوخ! اگه بفهمه! ها چایی هم دم کَشید! کاش یه حلوا بپزم امرو؟ ها ننه گلاب؟ بپزم؟ اینگاری یتیم شدم... _________________________ لهجه و املای بعضی حروف وجود خارجی ندارد!😊
نون(۱) ننه رستم خودش را انداخته بود جلوی در. دو دستش را از هم باز کرده بود و پاهایش مثل تنه‌ی درخت چسبیده بود به زمین. زل زده بود توی چشم‌های رضا. _ مگه از جنازه‌ی من رد بشی که بذارم بری! مردمک چشم‌هایش مثل تابلوی محکمی توی چشم‌خانه بود. رضا دست راستش را بالا آورد تا ننه را پس بزند اما از شانه‌ی راست لرزی افتاد به جانش. دست راستش را مشت کرد و با دست چپ بندهای ساکش را فشار داد. _ نکن ننه! نکن! امام گفته! امام! و امام را چنان از حنجره‌اش بیرون داد که فهمید تابلوی درون چشم‌خانه‌ی ننه ترک برداشت. دوباره لرزید و مشت‌هایش را باز کرد. نگاهی انداخت به چین و چروک‌های صورت ننه که توی همین چند وقت سبز شده بودند. حتی مرگ حاجی‌بابا هم نتوانسته بود آن‌ها را بیرون بکشد. به ابروهای پُر و شلخته‌اش. به موهای زبر پشت لبش. به چاله‌های سیاه زیر چشمانش. دستش را بلند کرد و آرام روی روسری مشکی ننه گذاشت. _ ننه دورت بگردم! بذار برم! پاهای ننه لرزید و مثل درخت قطع‌شده‌ای روی زمین افتاد. _ کاش ننه‌ت بمیره! کاش! علی بس نبود؟ دیگه چند تا داغ ببینم که ول کنی؟ دلت نمی‌سوزه واسه تنهایی و بی‌کسیم؟ رضا تا به حال ننه را به این حال ندیده بود. زن بود اما رستم بود. از وقتی بچه بود و حاجی‌بابا مُرده بود، نگذاشت کسی چپ به او و علی نگاه کند. دوقلوها را به دندان گرفته بود و سایه انداخته بود رویشان. تنهایی هیچ‌وقت نمی‌توانست برایش شاخ و شانه بکشد. خبر شهادت علی که آمد، این سایه کوتاه شده بود و حالا دیگر سایه‌ای نبود. تیزی آفتاب افتاده بود روی رضا و بعد از سال‌ها می‌فهمید سوختن یعنی چه. زانو زد جلوی ننه. ننه زانوها را بغل کرده بود و روسری‌اش را جلوی صورتش انداخته بود. شانه‌های رستم می‌لرزید. بند ساک توی دست رضا شل شده بود. روسری را از صورت ننه کنار زد. _ ننه! قوربونت برم ننه! نیگام کن! ساک را پرت کرده بود گوشه‌ی پذیرایی. _ نمیرم ننه! نمیرم! هم رضام! هم علی میشم برات! و در دل ننه ستاره‌ها بیرون زده بودند مثل آسمانِ شبِ کویر. از آن روز به بعد ستاره‌ها بودند و بیشتر هم می‌شدند. حتی وقتی که سکته‌ی مغزی کرد و فقط چشم‌هایش را می‌توانست بچرخاند. حتی وقتی که زن و بچه‌ی رضا توی تصادف مُردند. ستاره‌ها فقط از رضا نور می‌گرفتند. همان وقت‌ها که داروهای ننه را یکی یکی توی دهانش می‌ریخت. غذایش را له می‌کرد تا ننه راحت‌تر قورت بدهد. بعد غذا دور دهانش را با ظرافت تمیز می‌کرد. ناخن‌هایش را می‌گرفت. موهای پنبه‌ای‌اش را می‌بافت. پوشکش را عوض می‌کرد و ستاره‌ها پرنور و پرنورتر می‌شدند تا آن شب. همان شب که همه‌ی محل بیرون خانه‌ی ننه رستم جمع شده بودند. _ یکی بره بگه دیگه! _ کی بره؟ کی می‌تونه بگه؟ _ زن بیچاره هیچکس دیگه‌ای رو نداره! _ خدا عاقبتشو بخیر کنه! _ اگه رضا نباشه می‌میره! _ کی می‌خواد تر و خشکش کنه؟ _ تر و خشک چیه؟ اون اصلا به امید رضا زنده‌ست! _ بابا خدا بزرگه! یکی بره بگه! _ اصلا چرا بهش بگن؟ پیرزن که چیزی حالیش نمیشه! حرف‌ها توی هم پیچ می‌خورد و فقط همهمه‌اش به گوش ننه می‌رسید. لب‌ها و زبانش خشک شده بود و معده‌اش تیر می‌کشید. رضا خیلی دیر کرده بود. حتی از موعد بعضی داروهایش هم گذشته بود. چند ساعتی هم می‌شد که خودش را کثیف کرده بود و بدنش می‌سوخت. بوی متعفنی اتاق را پُر کرده بود که به معده‌ی خالی ننه چنگ می‌انداخت. تمام توانش را جمع کرد توی حنجره‌اش. _ ر....رررر....رررر دهانش را دوباره تکان داد. _ آ...آ...آ.... هر چه می‌گفت، چیزی نمی‌شنید. دلش به شور افتاد. در تمام این‌سال‌ها هیچ‌وقت نشده بود رضا فراموشش کند.
نون (۲) دوباره سوالی که همیشه آسمان دلش را تیره و تار می‌کرد، یادش آمد. سوالی که تا وقتی که سالم بود جرات نداشت که بپرسد و وقتی هم که علیل شد دیگر نمی‌توانست بپرسد. سوالی که مثل علف هرزی در همه‌ جای وجودش می‌رویید. " رضا خوشحاله که موند؟ " ننه نمی‌خواست بداند که رضا از ماندن خوشحال نیست. اشک‌ها و ناله‌های رضا را توی روضه‌های هر ماه خانه‌شان نمی‌دید و نمی‌شنید. دوباره همهمه‌ها به گوشش رسیده بود. توی دلش می‌گفت باز چه خبر است؟ باز هم توی خیابان ریخته‌اند؟ رضا برایش همه چیز را تعریف می‌کرد جز یک چیز! ننه‌ام هیچ‌وقت برایش سوال نمی‌شد که رضا چطور همه چیز را اینقدر دقیق می‌داند؟ و حالا همان یک چیز نگفته چاقو شده بود و رفته بود توی قلب رضا. توی قلب تک پسرش. لولاهای در ناله‌ای کردند و چشم‌های ننه شروع کرد به چرخیدن. _ آ.... آ... آ.... سوز سردی خودش را توی اتاق جا کرد. آدم‌ها یکی یکی آمدند و گوشه‌ای نشستند. همه خیره شده بودند به گوشت خشک شده‌ای که روی تخت بود. سوال‌ها توی ذهن ننه ردیف شده بود. " کاش این گردن لعنتی رو می‌تونستم تکون بدم! رضا کجا مونده؟ اینا کین؟ یعنی موعد روضه‌ی ماهانه‌ست؟ درو کی وا کرده؟ وای کاش اتاق اینقدر بو نمی‌داد. کجایی رضا؟ آبرو برام نمونده. الان چه حرفا که پشتم نمی‌گن..." همه‌ی سوال‌ها را جمع و دوباره دهانش را باز کرده بود. _ آ.... آ..... آ..... ناگهان چیزی در جمعیت شکست و هق‌هق‌ها مثل باد توی اتاق چرخیدند. ستاره‌های دل ننه یکی یکی کم‌سو شدند. _ آ..... آ.... آ..... همه به همدیگر نگاه می‌کردند. با مردمک‌های لرزان و خیس. _ بابا یکی آروم آروم بهش بگه دیگه! _ خودت بگو حاجی! ما نمی‌تونیم. _ لا اله الاالله! _ ای بابا! _ بزنید شبکه خبر! _ چیه؟ چه خبره؟ _ زود بابا بزنید! مردی سمت تلویزیون کوچک بالای طاقچه رفت. تلویزیون رو به روی تخت ننه رستم بود. مرد کنترل را گرفت و صدا توی اتاق پخش شد. " جانشین فرمانده کل نیروی انتظامی کشور از شهادت سه مامور و مجروحیت بیش از ده پلیس در نآرامی‌ها و اغتشاشات امروز خبر داد. " ننه رستم هر کار می‌کرد نمی‌توانست حتی ذره‌ای گردنش را تکان بدهد. فقط چشم‌هایش می‌چرخید. دلش تاریک شده بود و خودش هم نمی‌دانست چرا. ناگهان اسمی توی اسم‌ها بختک شد و به جانش افتاد. "سرهنگِ شهید رضا توپچی" انگار سنگ بزرگی روی سینه‌ی ننه گذاشته باشند. نفس به زور تا گلویش می‌رسید و بالاتر نمی‌رفت. توی خودش بلند بلند می‌گفت: " این رضا اون رضای من نیست! اینا چی میگن؟ رضا پرونده‌ی رفتنو بسته بود! خدایا اینا چی میگن؟ " دو ماه بعد که جنازه‌ی ننه رستم را توی تابوت گذاشته بودند و سمت قبرستان می‌بردند، نگاه‌ها به تابلوی آبی‌رنگِ کوچه افتاد. کوچه‌ی شهید علی‌رضا توپچی
گعده‌مان را امروز اینجا برده بودیم. کلمه‌ها پیله شده بودند و دورمان پیچیدند و شاخه‌های درخت‌ها سایه انداخته بودند رویمان. نور ولی راهش را باز کرد! دست‌های درخت‌ها را کنار زد و بالاخره خودش را انداخت روی صورت تک‌تک‌مان. بعد توی دل‌مان حتی توی چشم‌هایمان چیزی دوید. کِی می‌شود که پاره کنیم پیله را و پروانه‌ها را پرواز دهیم سمت نور؟
وقتی کسی می‌گوید حالم خوش نیست، دنبال اتفاقات بزرگ نگردیم و نگوییم این که چیز مهمی نیست! به دلایل متعدد بازتاب یک اتفاق بیرونی در درون ممکن است بسیار بزرگ باشد. به رسمیت شناختن هرازگاهِ «حق کم آوردن» برای دوست، امنیت بخش‌ترین قسمت دوستی است و شناخت این حق برای خود، نشان از صلح با خود دارد در عمیق‌ترین لایه‌های وجود.
در آخرین هم‌خوانی حلقه‌ی ششم مبنا، قرار است نورمان را بتابانیم روی ! آن هم در جمعی که اکثرا دوجان دارند!
آدم حرف‌بزنی نبودی. فقط نگاه می‌کردی. ته سیاهی چشمانت، ناامیدی چنگ می‌انداخت به دلم. ناامیدی از من. از اینکه نمی‌توانم بفهممت! گفتم درست رفتم؟ دارم درست می‌روم؟ گفتی ball sort بازی کنم. بازی کردم. خیلی دیر. حالا کمی فهمیده‌ام. اما دیگر نیستی. نیستی که بگویم توپ‌ها را اشتباه چیدم! وسط بازی گُم شده‌ام. از هر طرف می‌روم آن استوانه‌های لعنتی یک‌رنگ نمی‌شود. حالا من هم ناامیدم. از خودم و از تمام آن توپ‌های رنگی! اما اگر می‌بودی.... نمی‌دانم! شاید باز هم اتفاق خاصی نمی‌افتاد! اما لااقل بودی. ها؟ نونِ نبودنت کامم را تلخ کرده است. راستش من آدم ball sort نیستم! یکی از همین روزها از گوشی‌ام پاکش می‌کنم و یادم می‌رود. که توی صفحه‌ی رنگارنگی گیر کرده‌ام!
امروز استاد خواست توی یک کلمه و حداکثر دو کلمه معرفی‌اش کنیم. می‌خواستم بگویم بعضی آدم‌ها به زور یک کلمه می‌شوند! بعضی دیگر فقط یک کلمه‌اند! دسته‌ای را حتی در جمله‌ها هم نمی‌توان معرفی کرد. درست است که کلمه، ناموس نویسنده است و قداست دارد اما باز هم بعضی آدم‌ها از کلمه‌ها سنگین‌ترند. جا نمی‌گیرند در این فضای هرچند بی‌نهایت! نگفتم ولی! اما دلم خواست روزی اگر استاد شدم، شاگردهایم نتوانند در یک کلمه از من بگویند! دلم خواست چند‌کلمه‌ای و حتی چندجمله‌ای باشم! دلم خواست توی کلمه‌ها جا نگیرم. و... بماند بقیه‌اش! ! ۸ مهر ۰۲
چشم‌هایم را می‌چرخانم لا به لای چیزهایی که استاد روی تخته نوشته است. رسیده‌ام به هذیان گزند و آسیب که می‌گوید " کسی بلده قرمه‌سبزی درست کنه؟ ". ردیف دوم نشسته‌ام و استاد به فاصله‌ی یک صندلی رو به رویم ایستاده است. سرم را از جزوه‌ی درهم و برهمم بالا می‌آورم. _ قرمه‌سبزی استاد؟ با خودم می‌گویم حتما دارد رول‌پلی انجام می‌دهد تا هذیان را بهتر بفهمیم. _ آره! قرمه‌سبزی! چیه؟ ماتم بُرده است اما بچه‌های دیگر شروع می‌کنند که " بله! معلوم است که بلدیم! ". دست‌هایش را روی قفسه‌ی سینه‌اش در هم گره می‌زند. رفته است توی دفاع. با اینکه تنها متاهل جمع هستم ترجیح می‌دهم بشنوم. _ خب بگین ببینم! هنوز کلمات خارج شده از دهان‌شان به دو تا نرسیده که استاد دست‌هایش را سمت‌شان تکان می‌دهد. حالا رفته برای حمله. _ نه! نه! اولش اینا نیست. چشم می‌چرخاند توی کلاس. _ تو بگو ببینم! سایه‌ی سنگین نگاهش را رویم حس می‌کنم. آرام سرم را بالا می‌آورم. دلم می‌خواهد بگویم این‌ها برای من بچه‌بازی است استاد! به اندازه‌ی موی سرتان قرمه‌سبزی بار گذاشته‌ام. پشتم را صاف می‌کنم. با صدای رسا و بلند می‌گویم. _ خب اول لوبیا رو باید خیس بدیم. سر استاد مثل عروسک‌های فنری بالا و پایین می‌رود. _ آفرین! خب خب. لب‌هایم را پیچ می‌دهم. گیرمان آورده است. خب بعدش معلوم است دیگر! _ بعد هم گوشت و.... دستش را بالا می‌آورد. _ بسه! بسه! تو هم بلد نیستی! ضایع شدنم را توی خنده‌ی بلندی می‌پیچانم. _ شما اصلا بگین استاد! بهم برخورده است که از یک مرد که تازه تخصصش در چیز دیگری است در آشپزی کم آورده‌ام.کاش این یک قلم را بگذارد برای ما زن‌ها بماند! استاد دست‌هایش را به هم می‌مالد. _ خب! شروع می‌کند و دستوری که تا به حال هیچ‌جا نشنیده و ندیده‌ام را می‌گوید. حتی دلم نمی‌خواهد به خاطر بسپارمش. حس می‌کنم چیز مهمی را از من دزدیده‌اند. دستورش که تمام می‌شود، شروع می‌کند به راه رفتن در عرض کلاس. ریش پروفسوری خاکستری‌اش را می‌خاراند. _ بچه‌ها! حالا سرش را بالا گرفته و ایستاده است رو به رویمان. _ هیچ‌کدوم زندگی کردنو بلد نیستین! کسی از ته کلاس سوالی که توی ذهن من هم رژه می‌رود را می‌پرسد. _ استاد قرمه‌سبزی چه ربطی به زندگی داره؟ نگاه‌مان می‌کند. _ ربط داره! بلد نیستین! حالم از حرف‌های شعاری به هم می‌خورد. تعارف را می‌اندازم گوشه‌ای. _ اگه از دستور شما بریم بلد میشیم؟ حالا نگاهش مثل شیشه‌ی بخار گرفته‌ی ماشین است در یک شب بارانی. _ نه! فقط دستور مهم نیست. باید بفهمی که چی می‌ریزی! چقدر می‌ریزی! کِی می‌ریزی! باید با لوبیا رفیق باشی. با سبزی. با گوشت. کل کلاس مثل توپ می‌ترکد. _ استاد من و لوبیا فامیلیم اصلا! _ استاد! با سبزی چطور میشه رفیق فابریک شد؟ _ استاد من با اینا رفیق بشم زندگیم بهتر میشه ناموسا؟ استاد برمی‌گردد سمت تخته و هذیان‌ها را ادامه می‌دهد. گوشه‌ی جزوه‌ام می‌نویسم زندگی با طعم قرمه‌سبزی و حتی فکرش را هم نمی‌کنم که تلنگر استاد ماه‌ها یقه‌ام را بگیرد. اما خب می‌گیرد! و حالا بعد از یک سال فکر می‌کنم که خوب است یک‌بار با دستور استاد بپزم. قرمه‌سبزی را! ۱۴ مهر ۰۲
هدایت شده از [نگاه ِ تو]
‌ ‌ 🌱 ‌صبر کردن، گاهی دقیقا خود تلاشه! @Negahe_To
– تا وقتی کوچکی و نمی تونن با خودت حرفی بزنن، به پر و پای پدر و مادرت می‌ پیچن که چرا لباس بچه تون این طوره؟ چرا مدرسه ش نگذاشتین؟ چرا دستشو به یه کاری بند نکردین؟ بعد که خودت بزرگ شدی قدم به قدم تعقیب می‌کنن، هی بیخ گوشِت ونگ می‌زنن: – آقاجون، زن بگیر، آدم که بی‌زن نمیشه، این شتریه که… بعد از تو می‌خوان که بچه دار بشی. خب، تو از زور پیسی ناچار می‌شی تخم و ترکه پس بیندازی. می‌گی با یکی در دهنشونو می‌‌بندم، اما اونا که راضی نمیشن. اگه دختره، یه برادر یا خواهر می‌‌خواد. باز اگه دختر شد دست بردار که نیستن، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلو مردم بلن شه و بنشینه. تازه اگه همه شون پسر شدن، هان؟ یکی را می‌خوان که دنبال تابوتت شیون کنه، به سر و سینه‌اش بزنه، موهاشو بکنه. بعد می‌رن سروقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت روزی دو سه نفر پیدا می‌کنن. بعد نوه ازت می‌خوان. و وقتی تا اینجا تعقیبت کردن چشم به راهن که حلوات رو بخورن و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی. باید از نگاهشون بفهمی که جاشونو تنگ کردی، که دیگه زیادی هستی و باید هرچه زودتر تو یه تابوت بخوابی تا سر دست و صلوات گویان ببرندت قبرستون، بشورندت و بگذارندت توی قبر و خاک بریزن روت و فاتحه شونو بخونن تا خیالشون از تو یه آدم تخت بشه و بتونن روی اسمت یه خط قرمز بکشن.
أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ....
حُفره
اینستاگرام را که باز می‌کنم، روی یک فیلم می‌مانم. شهربانو منصوریان است. دارد می‌رود برای مسابقه‌های آسیایی. پسر پنج شش ساله‌اش چسبیده به او و رهایش نمی‌کند. مدام می‌گوید " منم ببر! ". مادر بچه را به کسی می‌سپارد و می‌رود. مراقبش نمی‌تواند پسرک را نگه دارد و پسرک مثل تیری سمت مادر می‌دود. مادر دوباره برمی‌گردد و پسرک را بغل می‌کند. چشم‌هایش نم دارد. طنابی انگار دور گلویش بسته‌اند. پسرک جیغ می‌زند. مادر را رها نمی‌کند. فیلم آدم را متاثر می‌کند. منصوریان توی کپشن نوشته است که گاهی مجبوریم برای رویایمان از چیزهایی بگذریم. لحظه‌هایی که می‌دانیم دیگر هیچ‌وقت تکرار نمی‌شوند. کامنت‌ها تاثربرانگیزترند! زن‌هایی که حمله کرده‌اند به زنانگی منصوریان. از نظر جسمی با آن‌ها موافقم. زنی بلند و باریک و استخوانی. دست‌های بزرگ و زمخت. چهره‌ای خشن. اما آن قطره‌های کنار چشمش به من می‌گوید با وجود این نقابی که زده است، زن‌های زیادی درونش زیست می‌کنند. زن‌ها هجوم می‌برند سمتش. " رویا داشتی بچه می‌خواستی چیکار؟ " " عمرا نمی‌خوام رویامو با ضجه بچه‌م به دست بیارم! " " می‌دونی چه آسیبی به بچه‌ت زدی؟" " بخوره تو سرت اون مسابقات! " کامنت‌ها خیلی زیاد است. چشم‌هایم تار می‌شود. آن طناب لعنتی دور گلوی من هم پیچیده می‌شود. برای این آدم‌ها زن چه معنایی دارد؟ یک ربات بی‌رویا؟ که فقط بسابد و بپزد و بچه‌داری کند؟ آخر مگر می‌شود رویا و آرزو را از انسان‌ها گرفت؟ مادر در مرام شما چقدر زشت است! حالم از مادر تک‌بعدی‌ای که می‌سازید به هم می‌خورد! می‌دانید گناه منصوریان و امثالهم چیست؟ اینکه نشان‌تان دادند! اینکه مثل شما شب و روز گوشی به دست گرفته و زیر ماهواره نشسته کنار بچه‌اش نبوده است! می‌توانم قول بدهم که بچه‌های اکثر شما از پسر او مشکل‌دارتر خواهند بود! چرا گوشی‌هایتان را غلاف نمی‌کنید و به بچه‌هایتان نمی‌رسید؟ چرا به آن زنانگی آهنی‌‌تان نمی‌چسبید؟ چه چیزی کم دارید که توی زندگی بقیه سرک می‌کشید؟ می‌خواهید من بگویم؟ رویا! شما هم اگر مثل او رویایی داشتید، حالا زیر پستش نبودید و اتفاقا به بچه‌تان یاد می‌دادید رویا داشتن را!
گفتی باور کن این دفعه فرق دارد! حسش می‌کنم! یک چیز جدیدی را درونم. گفتم جوگیر نشو که بعد با کاردک جمعت کنم! برو آزمایش بده بعد! رفتی. تمام آن یک ساعت تا جواب بیاید مغزم را خوردی که این دفعه هست! حالا ببین. وای که اگر باشد! کل شهر را سور می‌دهم. به من هم قول دادی! یک شام حسابی توی یک جای باحال. گفتم کجا مثلا؟ گفتی نمی‌دانم! فقط باحالش را می‌دانستی. جواب آمد ولی اشغال بودی. بوق‌های ممتد. گفتم پس حتما خبری هست! به شکمم وعده‌ی یک شام باحال دادم و به دلم وعده‌ی خاله‌شدن را. زنگ زدی. صدایت صدای زنی نبود که بعد از سال‌ها، حامله شده است. رفتم که دوباره دلداری‌ات بدهم. دویدی توی حرف‌هایم که می‌گویند چیزی مشکوک است. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. گفتم به بدترین چیز ممکن فکر کن! تو فکرت رفت به خارج رحمی و درد‌های گاه و ‌بی‌گاهت! من ذهنم رفت به سقط دوباره. رفتی توی لاک خودت! مثل تمام آن‌روزها که جواب منفی می‌شد و بوی خون حالت را به‌هم می‌زد. من دلم خواست روانشناسی نمی‌خواندم که این‌مواقع از عجزم حالم بهم نخورد. نوبت دکترت رسید. به دکتر گفتی که خارج رحمی‌است بله؟ دکتر نگاهت کرد. گفت بچه نیست! کنسر است! توی ذره‌ذره‌ی وجودت به این فکر می‌کردی که کنسر چه بود؟ چقدر آشناست! چقدر باکلاس است! و چقدر ترسناک! پیدا نکردی معنی کنسر را ولی لرزیدی. مثل قطره آبی روی یک صفحه‌ی کاغذ پخش شدی‌. با چند کیسه قرص برگشتی خانه. کاغذ نوبت شیمی‌درمانی‌هایت را مچاله کردی. گفتی حق من نبود که نوبت ویزیت‌های بارداری‌ام دستم باشد؟ دنیا نامرد است! تو پخش می‌شدی توی صفحه‌ی کاغذت و من فقط می‌توانستم نگاهت کنم. از صدایت فقط بوق ممتد سهمم می‌شد. بوق‌های ممتدی که یک‌جا قطع می‌شود. راستش من گاهی یادم می‌رود. فکر می‌کنم سقط است‌. خارج رحمی است. هر کوفتی هست به جز آن اسم خارجکی لعنتی! دلم می‌خواهد اسمت را ببینم روی صفحه‌ی گوشی‌ام. جیغ بزنی و بگویی می‌خواهی کل شهر را سور بدهی. برویم و بنشینیم توی آن جای باحال. آنقدر بخندیم که دنیا و آدم‌هایش از حسادت بمیرند. من تا ابد از این شهر بیزارم! این شهر یک زن حامله‌ی عاشق به همه‌مان بدهکار است!
Ragheb - To Ra Ke Didam (320).mp3
8.1M
من از تمام دنیا شبی بُریدم...
ما زن‌ها عادت داریم که آرزوهایمان مثل قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشم‌مان بچکد. سریع با پشت دست پاکش کنیم و بگوییم : " فدای سر بچه‌ها" انگار که اصلا چیزی نبوده است...
حتما توی فیزیک راجع به مرتاض‌ها و خوابیدن‌شان روی صفحه‌ای پُر از میخ خوانده‌اید! داستانش این است که چون دراز می‌کشند و سطح زیاد می‌شود، فشار کمتری حس می‌کنند. یعنی همان‌قدر که میخ‌ها به بدنشان نیرو وارد می‌کنند، بدن هم به میخ‌ها نیرو وارد می‌کند و اثر هم را از بین می‌برند. معلم فیزیک‌مان عینکش را روی نوک بینی‌اش می‌گذاشت و می‌گفت " درنتیجه سطح با فشار رابطه‌ی عکس داره! فهمیدین؟ " آن زمان فکر می‌کردم که فهمیده‌ام ولی همیشه دلم می‌خواست بپرسم که پس چرا فقط مرتاض‌ها این کار را می‌کنند؟ مگر علم ثابت نکرده که آن‌ها دردی حس نمی‌کنند؟ چرا یک آدم معمولی روی میخ‌ها نمی‌خوابد؟ من اما یک روز تصمیم گرفتم که این کار را بکنم. یک روزی مثل همین روزها! روی میخ‌ها دراز کشیده‌ام و تف نثار کردم به علم و تمام قوانین علمی! چون برای من سطح با فشار رابطه‌ی عکس نداشت. آنقدر که اتفاق‌ها یعنی میخ‌ها نیرو وارد می‌کنند من جان ندارم که وارد کنم! سطح زیاد است! نیرو زیاد است و فشار خیلی زیادتر! دروغ گفته‌اند که همه می‌توانند! من یکی نمی‌توانم روی میخ‌های زندگی‌ام مرتاض‌بازی دربیاورم!
استاد گیر داده است که مهره‌های کمر که خم نمی‌شود خانم! اشتباه نوشته‌ای! بعد یک ساعت کشش می‌دهد که مهره‌ها جا به جا می‌شود و فلان و فلان اما خم نه! بعد بچه‌ها هم پشتش می‌آیند. من اما محو تصویری بودم که می‌ساختم و کلمه‌ها از دستم در رفت. باز یاد عشق می‌افتم. داستانم، داستان عشق بود. تمام یک‌سال پیش را به آن فکر کردم و توی کتاب‌های روانشناسی و فلسفی پرسه زدم که یعنی چه؟ این عشق یعنی چه؟ هیچ‌کدام راضی‌ام نمی‌کرد. همه‌ی تعریف‌ها یک چیزی کم داشت. مثل مهره‌های کمر که خم نمی‌شود! امشب وسط یک روضه‌ی صوتی، بالاخره عشق را دیدم. یک عشق با تمام جزئیات. یک عشق که دیگر ناقص نبود! اما داشت خم می‌شد. عشق بزرگ بود و قوی اما خم می‌شد. استاد قبول می‌کند که عشق ممکن است خم بشود؟ 🖤
mehdi-rasooli.heydaro-in-hame-gham(128).mp3
4.91M
حیدر و این همه غم... یا رب الرحم!
_ می‌خوایم بریم حرم یه سلام بدیم. +سلام؟ چطوری سلام بدم من؟ _ هرجور که دوست داری مامان! + من بلد نیستم! _ من بلند میگم که تو یاد بگیری. + باشه! پس تو بلند باهاش حرف بزن که منم یاد بگیرم! :) ________________________ آخه یه چیزا رو فقط به شما میشه گفت خانوم! بامداد ۱۷ آذر🥲
راستش تا ایستگاه سبلان یادم رفته بود. پیله‌ها را. چراغ قرمز را‌‌. توقف را. پله‌ها را که دیدم یادم آمد. پله‌ها داشت مرا می‌کشید پایین. ابرها مثل آبنبات‌های نارنجی پاشیده شده بودند توی آسمان. یکی‌شان را محکم گرفته بودم توی مشتم. پله‌ها مرا بُرد پایین. جلوی اتوبوسی که شلوغ بود و همه بودند. من دلم می‌خواست جا بمانم. با خطی بروم که برعکس همه برود. اما دیر بود. ساعت توی دستم چشم‌هایش را گشاد می‌کرد و می‌گفت دیر است. صندلی نبود. هیچ‌وقت نیست. باید تمام ۱۵ ایستگاه را ایستاده می‌رفتم و رفتم. اما یادم نمی‌رفت. اتوبوس درونش گرم بود. آبنبات داشت درون مشتم آب می‌شد. برای من فقط همین یک آبنبات مانده بود! مگر نه؟ برگ‌ها هم زرد و نارنجی‌اند. برگ‌ها هم سستند. پاییز سست و ترسوست. نمی‌تواند تکلیف خودش را معلوم کند! تو هم توی پاییز آمدی! کاش هیچ‌کس دیگر توی پاییز نیاید. زود کنده می‌شود و زیر پاها شکسته می‌شود. زمستان شجاع‌تر است. من نمی‌خواستم سندورم قورباغه بگیرم! یعنی تو نمی‌خواستی! دیدی آب دارد به نقطه‌ی جوش می‌رسد و من ایستاده‌ام. دیدی دارم مُردنم را نگاه می‌کنم؟ بعد مرا فراری دادی. کاری کردی که بپرم. پریدم اما پاییز بلاتکلیف است! از اتوبوس پیاده شدم. حالا باید می‌ایستادم. تو گفتی پشت چراغ قرمز بایست تا بچه‌هایت رد شوند. من می‌ایستم اما تارموهای سفید نه! می‌گویی عجله نکن! بچه‌ها بزرگ شوند تو پیر می‌شوی. لذت ببر! من می‌نشینم کنار جدول. نگاه می‌کنم به آبنبات ماسیده‌ی کف دستم و می‌گویم شاید تو همین را می‌خواهی! بغضم می‌گیرد. دارم پیش استاد از خودم می‌گویم که گلویم می‌گیرد. دلم می‌خواهد بزنم بیرون اما پاییز است! می‌گویی خیلی نیستی! می‌گویم من هستم اما پایین پله‌ها. با یک چیز نارنجی‌رنگی کف دستم ایستاده‌ام که آدم‌ها رد بشوند.
«زبان‌مان بند آمده است و نمی‌دانیم چه باید بگوییم؛ فقط اینکه قلب‌ ما اهالی مبنا، پس از شنیدن این خبر، سنگین است. و شریک داغ فرشته کوچک‌تان هستیم. 😞» برای قلب خانم طاهری استادیار محترم مدرسه مبنا، دعای صبر بخوانید. 🖤 همین. | @mabnaschoole |
دیروز هشت نقاشی کودک تحلیل کردم. بیست صفحه نوشتم. آنقدر که انگشتانم دیگر صاف نمی‌شد. تا آخر هفته باید دو میلون و دو نئو بگیرم و تحلیل کنم. آن هم کاملا دستی و بدون نرم‌افزار. بعدش باید بنشینم پای spss که مثل نان بیات‌شده‌ای دندان‌هایم را درد می‌آورد. باید داده‌ها را بریزم تویش و بعد بیست سی تا آزمون بگیرم‌. چشمانم را که می‌بندم پُر است از آدمک‌ها، چشم و ابروها، دست‌ها، داده‌ها، اعداد، اختلال‌ها، رگه‌ها، ترس‌ها،تنش‌ها، ناامیدی‌ها،داروها. حالم از تمام گزارش‌ها و تحلیل‌های دنیا بهم می‌خورد. گزارشی نوشتن حتی توی این متنم هم آمده است. دلم یک کنج آرام می‌خواهد. بنشینم فکر کنم که کجا ایستاده‌ام. کجا می‌خواهم بروم. این همه آزمون خلق کرده‌اند فقط برای کشف درون آدم‌ها؟برای چنگ زدن و رسیدن به ناهوشیارشان؟ راستش حس دانشجوی پزشکی‌ای را دارم که دیگر بوی اتاق تشریح برای گیرنده‌های بویایی‌اش آشناست. دیگر نه تنها نمی‌ترسد بلکه خودش می‌خواهد دست به کار شود و بشکافد آدم‌ها را. نمی‌دانید وقتی قصه به عمقش می‌رسد، چقدر همه‌چیز ساده و عجیب است!