eitaa logo
حُفره
289 دنبال‌کننده
84 عکس
7 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
راستش تا ایستگاه سبلان یادم رفته بود. پیله‌ها را. چراغ قرمز را‌‌. توقف را. پله‌ها را که دیدم یادم آمد. پله‌ها داشت مرا می‌کشید پایین. ابرها مثل آبنبات‌های نارنجی پاشیده شده بودند توی آسمان. یکی‌شان را محکم گرفته بودم توی مشتم. پله‌ها مرا بُرد پایین. جلوی اتوبوسی که شلوغ بود و همه بودند. من دلم می‌خواست جا بمانم. با خطی بروم که برعکس همه برود. اما دیر بود. ساعت توی دستم چشم‌هایش را گشاد می‌کرد و می‌گفت دیر است. صندلی نبود. هیچ‌وقت نیست. باید تمام ۱۵ ایستگاه را ایستاده می‌رفتم و رفتم. اما یادم نمی‌رفت. اتوبوس درونش گرم بود. آبنبات داشت درون مشتم آب می‌شد. برای من فقط همین یک آبنبات مانده بود! مگر نه؟ برگ‌ها هم زرد و نارنجی‌اند. برگ‌ها هم سستند. پاییز سست و ترسوست. نمی‌تواند تکلیف خودش را معلوم کند! تو هم توی پاییز آمدی! کاش هیچ‌کس دیگر توی پاییز نیاید. زود کنده می‌شود و زیر پاها شکسته می‌شود. زمستان شجاع‌تر است. من نمی‌خواستم سندورم قورباغه بگیرم! یعنی تو نمی‌خواستی! دیدی آب دارد به نقطه‌ی جوش می‌رسد و من ایستاده‌ام. دیدی دارم مُردنم را نگاه می‌کنم؟ بعد مرا فراری دادی. کاری کردی که بپرم. پریدم اما پاییز بلاتکلیف است! از اتوبوس پیاده شدم. حالا باید می‌ایستادم. تو گفتی پشت چراغ قرمز بایست تا بچه‌هایت رد شوند. من می‌ایستم اما تارموهای سفید نه! می‌گویی عجله نکن! بچه‌ها بزرگ شوند تو پیر می‌شوی. لذت ببر! من می‌نشینم کنار جدول. نگاه می‌کنم به آبنبات ماسیده‌ی کف دستم و می‌گویم شاید تو همین را می‌خواهی! بغضم می‌گیرد. دارم پیش استاد از خودم می‌گویم که گلویم می‌گیرد. دلم می‌خواهد بزنم بیرون اما پاییز است! می‌گویی خیلی نیستی! می‌گویم من هستم اما پایین پله‌ها. با یک چیز نارنجی‌رنگی کف دستم ایستاده‌ام که آدم‌ها رد بشوند.