دیروز هشت نقاشی کودک تحلیل کردم. بیست صفحه نوشتم. آنقدر که انگشتانم دیگر صاف نمیشد. تا آخر هفته باید دو میلون و دو نئو بگیرم و تحلیل کنم. آن هم کاملا دستی و بدون نرمافزار. بعدش باید بنشینم پای spss که مثل نان بیاتشدهای دندانهایم را درد میآورد. باید دادهها را بریزم تویش و بعد بیست سی تا آزمون بگیرم. چشمانم را که میبندم پُر است از آدمکها، چشم و ابروها، دستها، دادهها، اعداد، اختلالها، رگهها، ترسها،تنشها، ناامیدیها،داروها. حالم از تمام گزارشها و تحلیلهای دنیا بهم میخورد. گزارشی نوشتن حتی توی این متنم هم آمده است. دلم یک کنج آرام میخواهد. بنشینم فکر کنم که کجا ایستادهام. کجا میخواهم بروم.
این همه آزمون خلق کردهاند فقط برای کشف درون آدمها؟برای چنگ زدن و رسیدن به ناهوشیارشان؟
راستش حس دانشجوی پزشکیای را دارم که دیگر بوی اتاق تشریح برای گیرندههای بویاییاش آشناست. دیگر نه تنها نمیترسد بلکه خودش میخواهد دست به کار شود و بشکافد آدمها را.
نمیدانید وقتی قصه به عمقش میرسد، چقدر همهچیز ساده و عجیب است!
#روزهای_دانشجویی
#روانشناسی
#که_یادم_بماند