eitaa logo
حُفره
415 دنبال‌کننده
144 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
ما زن‌ها عادت داریم که آرزوهایمان مثل قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشم‌مان بچکد. سریع با پشت دست پاکش کنیم و بگوییم : " فدای سر بچه‌ها" انگار که اصلا چیزی نبوده است...
حتما توی فیزیک راجع به مرتاض‌ها و خوابیدن‌شان روی صفحه‌ای پُر از میخ خوانده‌اید! داستانش این است که چون دراز می‌کشند و سطح زیاد می‌شود، فشار کمتری حس می‌کنند. یعنی همان‌قدر که میخ‌ها به بدنشان نیرو وارد می‌کنند، بدن هم به میخ‌ها نیرو وارد می‌کند و اثر هم را از بین می‌برند. معلم فیزیک‌مان عینکش را روی نوک بینی‌اش می‌گذاشت و می‌گفت " درنتیجه سطح با فشار رابطه‌ی عکس داره! فهمیدین؟ " آن زمان فکر می‌کردم که فهمیده‌ام ولی همیشه دلم می‌خواست بپرسم که پس چرا فقط مرتاض‌ها این کار را می‌کنند؟ مگر علم ثابت نکرده که آن‌ها دردی حس نمی‌کنند؟ چرا یک آدم معمولی روی میخ‌ها نمی‌خوابد؟ من اما یک روز تصمیم گرفتم که این کار را بکنم. یک روزی مثل همین روزها! روی میخ‌ها دراز کشیده‌ام و تف نثار کردم به علم و تمام قوانین علمی! چون برای من سطح با فشار رابطه‌ی عکس نداشت. آنقدر که اتفاق‌ها یعنی میخ‌ها نیرو وارد می‌کنند من جان ندارم که وارد کنم! سطح زیاد است! نیرو زیاد است و فشار خیلی زیادتر! دروغ گفته‌اند که همه می‌توانند! من یکی نمی‌توانم روی میخ‌های زندگی‌ام مرتاض‌بازی دربیاورم!
استاد گیر داده است که مهره‌های کمر که خم نمی‌شود خانم! اشتباه نوشته‌ای! بعد یک ساعت کشش می‌دهد که مهره‌ها جا به جا می‌شود و فلان و فلان اما خم نه! بعد بچه‌ها هم پشتش می‌آیند. من اما محو تصویری بودم که می‌ساختم و کلمه‌ها از دستم در رفت. باز یاد عشق می‌افتم. داستانم، داستان عشق بود. تمام یک‌سال پیش را به آن فکر کردم و توی کتاب‌های روانشناسی و فلسفی پرسه زدم که یعنی چه؟ این عشق یعنی چه؟ هیچ‌کدام راضی‌ام نمی‌کرد. همه‌ی تعریف‌ها یک چیزی کم داشت. مثل مهره‌های کمر که خم نمی‌شود! امشب وسط یک روضه‌ی صوتی، بالاخره عشق را دیدم. یک عشق با تمام جزئیات. یک عشق که دیگر ناقص نبود! اما داشت خم می‌شد. عشق بزرگ بود و قوی اما خم می‌شد. استاد قبول می‌کند که عشق ممکن است خم بشود؟ 🖤
mehdi-rasooli.heydaro-in-hame-gham(128).mp3
4.91M
حیدر و این همه غم... یا رب الرحم!
_ می‌خوایم بریم حرم یه سلام بدیم. +سلام؟ چطوری سلام بدم من؟ _ هرجور که دوست داری مامان! + من بلد نیستم! _ من بلند میگم که تو یاد بگیری. + باشه! پس تو بلند باهاش حرف بزن که منم یاد بگیرم! :) ________________________ آخه یه چیزا رو فقط به شما میشه گفت خانوم! بامداد ۱۷ آذر🥲
راستش تا ایستگاه سبلان یادم رفته بود. پیله‌ها را. چراغ قرمز را‌‌. توقف را. پله‌ها را که دیدم یادم آمد. پله‌ها داشت مرا می‌کشید پایین. ابرها مثل آبنبات‌های نارنجی پاشیده شده بودند توی آسمان. یکی‌شان را محکم گرفته بودم توی مشتم. پله‌ها مرا بُرد پایین. جلوی اتوبوسی که شلوغ بود و همه بودند. من دلم می‌خواست جا بمانم. با خطی بروم که برعکس همه برود. اما دیر بود. ساعت توی دستم چشم‌هایش را گشاد می‌کرد و می‌گفت دیر است. صندلی نبود. هیچ‌وقت نیست. باید تمام ۱۵ ایستگاه را ایستاده می‌رفتم و رفتم. اما یادم نمی‌رفت. اتوبوس درونش گرم بود. آبنبات داشت درون مشتم آب می‌شد. برای من فقط همین یک آبنبات مانده بود! مگر نه؟ برگ‌ها هم زرد و نارنجی‌اند. برگ‌ها هم سستند. پاییز سست و ترسوست. نمی‌تواند تکلیف خودش را معلوم کند! تو هم توی پاییز آمدی! کاش هیچ‌کس دیگر توی پاییز نیاید. زود کنده می‌شود و زیر پاها شکسته می‌شود. زمستان شجاع‌تر است. من نمی‌خواستم سندورم قورباغه بگیرم! یعنی تو نمی‌خواستی! دیدی آب دارد به نقطه‌ی جوش می‌رسد و من ایستاده‌ام. دیدی دارم مُردنم را نگاه می‌کنم؟ بعد مرا فراری دادی. کاری کردی که بپرم. پریدم اما پاییز بلاتکلیف است! از اتوبوس پیاده شدم. حالا باید می‌ایستادم. تو گفتی پشت چراغ قرمز بایست تا بچه‌هایت رد شوند. من می‌ایستم اما تارموهای سفید نه! می‌گویی عجله نکن! بچه‌ها بزرگ شوند تو پیر می‌شوی. لذت ببر! من می‌نشینم کنار جدول. نگاه می‌کنم به آبنبات ماسیده‌ی کف دستم و می‌گویم شاید تو همین را می‌خواهی! بغضم می‌گیرد. دارم پیش استاد از خودم می‌گویم که گلویم می‌گیرد. دلم می‌خواهد بزنم بیرون اما پاییز است! می‌گویی خیلی نیستی! می‌گویم من هستم اما پایین پله‌ها. با یک چیز نارنجی‌رنگی کف دستم ایستاده‌ام که آدم‌ها رد بشوند.
«زبان‌مان بند آمده است و نمی‌دانیم چه باید بگوییم؛ فقط اینکه قلب‌ ما اهالی مبنا، پس از شنیدن این خبر، سنگین است. و شریک داغ فرشته کوچک‌تان هستیم. 😞» برای قلب خانم طاهری استادیار محترم مدرسه مبنا، دعای صبر بخوانید. 🖤 همین. | @mabnaschoole |
دیروز هشت نقاشی کودک تحلیل کردم. بیست صفحه نوشتم. آنقدر که انگشتانم دیگر صاف نمی‌شد. تا آخر هفته باید دو میلون و دو نئو بگیرم و تحلیل کنم. آن هم کاملا دستی و بدون نرم‌افزار. بعدش باید بنشینم پای spss که مثل نان بیات‌شده‌ای دندان‌هایم را درد می‌آورد. باید داده‌ها را بریزم تویش و بعد بیست سی تا آزمون بگیرم‌. چشمانم را که می‌بندم پُر است از آدمک‌ها، چشم و ابروها، دست‌ها، داده‌ها، اعداد، اختلال‌ها، رگه‌ها، ترس‌ها،تنش‌ها، ناامیدی‌ها،داروها. حالم از تمام گزارش‌ها و تحلیل‌های دنیا بهم می‌خورد. گزارشی نوشتن حتی توی این متنم هم آمده است. دلم یک کنج آرام می‌خواهد. بنشینم فکر کنم که کجا ایستاده‌ام. کجا می‌خواهم بروم. این همه آزمون خلق کرده‌اند فقط برای کشف درون آدم‌ها؟برای چنگ زدن و رسیدن به ناهوشیارشان؟ راستش حس دانشجوی پزشکی‌ای را دارم که دیگر بوی اتاق تشریح برای گیرنده‌های بویایی‌اش آشناست. دیگر نه تنها نمی‌ترسد بلکه خودش می‌خواهد دست به کار شود و بشکافد آدم‌ها را. نمی‌دانید وقتی قصه به عمقش می‌رسد، چقدر همه‌چیز ساده و عجیب است!
امشب به جای فال حافظ از خونواده یک تست میلون گرفتم و دور هم تحلیل کردیم. بعد هم مثل سوسکی که دمپایی خورده باشه، گیج و خسته خودمو به میز پذیرایی رسوندم تا کارم رو برسونم و از استاد فحش نخورم. یلداتون مبارک و خجسته و پیروز و البته سوسکی🙄🪳
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ با نویسندگی، زندگی کن! 🔻 آغاز ثبت‌نام نویسندگی خلاق 🆔 http://B2n.ir/f49884 | @mabnaachoole |
گاهی درد را رها نمی‌کنیم. چون درد آخرین حلقه‌ی اتصال ما به چیزی‌ست که از دست داده‌ایم! لازمه‌ی رها کردن، سوگواری‌ست و لازمه‌ی سوگواری، قطع امید کردن!