من همیشه سخت به همه چیز رسیدهام.
آنقدر سخت که صدای خرد شدن استخوانهایم را شنیدهام. خشک شدن خون توی رگهایم را دیدهام. بعد، مدتها منتظر ماندهام که بلکه در نقطهای این رنج تمام شود. ایستادم زیر سایبانِ ایستگاه و سوار هیچ اتوبوسی نشدهام. فقط منتظر آن ماندهام که سوارم کند.
" معجزه!"
گاهی سوارم کرد و گاهی هم گازش را گرفت و رفت و گاهی هم اصلا از سمت من رد نشد.
بعد خسته شدهام. سوار اتوبوس " عادت" شدم و سعی کردم شرایطم را بپذیرم و به زندگی روی جادهی اصلی ادامه دهم.
ادامه دادهام ولی باز تا به خودم بیایم مُشتی محکم نشست روی صورتم. دوباره جنجالی به پا شد و اتوبوس عادت چپ کرد و من تنها کنار جادهی زندگی ماندم. بعد نگاه کردم به تک تک ماشینها و یک چیز مهم فهمیدهام.
که باید در هرصورتی سوار شوم و بروم. باید با همین درد خرد شدنِ استخوانها زندگی کنم. با همین مُشتها که یکهو همه چیز را خراب میکنند. منتظر ماندن هیچ چیز را درست نمیکند. گاهی معجزه هم نمیتواند مرا به مقصد برساند.
و بله. من همیشه سخت به همه چیز رسیدهام و گاهی حتی نرسیدهام!
#همین
#باید_دست_رنجها_را_بگیرم_و_برویم