Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت168 🔆حاجات مردم و نعمت خدا دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها د
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت169
✨حاجات مردم ونعمت خدا
بزرگان دين توصيه ميکنند برای رفع مشــکالت خودتــان، تا ميتوانيد مشکل مردم را حل کنيد.
همچنين توصيه ميکنند تا ميتوانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه، بسياریاز گرفتاريهايتان را بر طرف سازيد.
غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سـلام و احوالپرسی
يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت. به دنبالش آمدم و گفتم:
ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی ميده؟!
گفت: راســت ميگی، ولی برای من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتی بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد.
با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاری ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــردای آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زديم وکله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خيلی تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهای بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانه شان.
🌺🌺🌺
🌿راوی:جمعی از دوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت169 ✨حاجات مردم ونعمت خدا بزرگان دين توصيه ميکنند برای رفع مشــک
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت170
✨حاجات مردم ونعمت خدا
بیست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم.
سوار بر يك خودرو نظامی به تهران آمده بود!
از شــوق نميدانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نورانی بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالی فرياد ميزدم و ميگفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته!
ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلی كارداريم. به همــراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم.
مهندسين وصاحب ساختمان همگی با آقا ابراهيم سلام واحوالپرسی كردند.
همه او را خوب ميشناختند. ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت: من آمده ام ســفارش اين آقا ســيد را بكنم. يكی از اين واحدها را به نامش كن. بعد شخصی كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد.صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره. من چه جوری يك واحد به او بدم؟!
مــن هم حرفش را تأييد كردم وگفتم: ابرام جــون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو ميشناسند!
ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، وگرنه من اينجا كاری ندارم!
بعد به سمت ماشــين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم!
🌿راوی:جمعی ازدوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت170 ✨حاجات مردم ونعمت خدا بیست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت171
✨خمس
از علمائــی كه ابراهيم به او ارادت خاصی داشــت مرحوم حاج آقا هرندی بود.
اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود.
اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداری پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت.
هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چی شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب ميكرد!
خنده ام گرفت! او برای خودش چيزی نگه نميداشت. هر چه داشت خرج ديگران ميكرد.
پس ميخواهد خمس چه چيزی را حساب كند؟!حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما ميشود.
بعد ادامه داد:
من با اجازه ای كه از آقايان مراجع دارم و با شناختی كه از شما دارم آن را ميبخشم.
امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــی را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت کرد.
کار ابراهيــم مرا به ياد حدیثی از امام صــادق علیه السلام انداخت كه ميفرمايد:
«كســی كه حق خداوند( مانند خمس) را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد»
( -آثارالصادقين ج5ص466)
بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجی گفت: دو تا پارچه
پیراهنی مثل دفعه قبل ميخوام.حاجی با تعجب نگاهی كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتی. اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به کسی پارچه بدهيم.
ابراهيم چيزی نگفت. ولی من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهن های قبلی را انفاق كرده!
بعضی از بچه های زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم برای همين پيراهن را به آنها ميبخشد!
حاجی در حالی كه با تعجب به حرفهای من گوش ميكرد، نگاه عميقی به صورت ابراهيم انداخت وگفت:این دفعه برای خودت پارچه می بُرم، حق نداری به كسی ببخشی. هركسی كه خواست بفرستش اینجا.
🌿راوی:مصطفی صفار هرندی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت171 ✨خمس از علمائــی كه ابراهيم به او ارادت خاصی داشــت مرحوم حا
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت172
✨تـورا دوست داریم
پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملیاتی شديم.
اينبار نَقل همه مجالس توســل های ابراهيم به حضرت زهراعلیها السلام بود. هر جا
ميرفتيم حرف از او بود!
خيلی از بچه ها داستان ها و حماســه آفرينی های او را در عمليات ها تعريف ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره علیها السلام انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگری سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه برای آنها مداحی كند و از حضرت زهراعلیها السلام بخواند.
شــب بود. ابراهيم در جمع بچه های يكی ازگردانها شروع به مداحی كرد.
صدای ابراهيم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شــدن مراســم، يكی دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي كردند و صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهائی گفتند كه او خيلي ناراحت شد.
آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصبانی بود وگفت: من مهم نيستم، اينها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همين ديگر مداحی نميكنم!
هــر چه ميگفتم: حرف بچه ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده ای نداشت.
آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحی نميكنم ساعت يك نيمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم.
🌿راوی:جواد مجلسی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت172 ✨تـورا دوست داریم پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابر
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت173
✨ما تـو را دوست داریم
قبل از اذان صبح احساس كردم كسی دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به سختی باز كردم. چهره نورانی ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگی يعنی چی!؟ البته
ميدانســتم كه او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز.
ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد.
بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی
حضرت زهراعلیهاالسلام!!
اشعار زيبای ابراهيم اشك چشمان همه بچه ها را جاری كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولی چيزی نگفتم.بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهای عجيب او بودم.
ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد و گفت: ميخواهی بپرسی با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردی كه... پريد تو حرفم و گفت: چيزی كه ميگويم تا زنده ام جايی نقل نكن.
بعــد كمی مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نمی آمد، اما نيمه های شــب كمی خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره علیها السلام تشريف آوردند و گفتند:
نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم.
هر كس گفت بخوان تو هم بخوان
ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
🌿راوی: جواد مجلسی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت174 عمليات زينالعابدين (علیه السلام) آذر ماه 1361 بود. معمولا
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت175
✨عملیات زین العابدین (علیه السلام)
گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكنی.
گفت: وقتشرا ندارم. از همين جا رد ميشيم. گفتم: اصلا نميخواد بيايی،
تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم ميرم.
گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم. بعد هم حركت كرد.
با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و
گفتم: چه حالی ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهيم يك
الله اکبر بلند و يك بسم الله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد!
به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله اكبر را نميدانيم، اگه بدانيم خيلی از مشكالت حل ميشود.
🌺🌺🌺
گردان برای عمليات جديد آمادگی لازم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهی ايستادم! ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما مي آيم. من هم منتظرش
بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاكی نگاه ميكردم.
تا اينكه چهره زيبای ابراهيم از دور نمايان شد.
هميشه با شلوار كردی و بدون اسلحه مي آمد. اما اين دفعه بر خلاف هميشه،
با لباس پلنگی و پيشانی بند و اسلحه کلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتی!؟
خنديد و گفت: اطاعت از فرمانده ی واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوری آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدی من هم با شما بيام؟ گفت: نه، شما با بچه های خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را ميبينيم.
چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكی شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپی جی زن بودم. برای همين به همراه فرمانده گردان تقریباً جلوتر از بقيه راه بودم.
حالت بدی بود. اصلا آرامش نداشتم!
سكوت عجيبی در منطقه حاكم بود.
🌿راوی:جــواد مجلسی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت176 ✨عملیات زین العابدین(علیه السلام) ما از داخل يك شيار باريك ب
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت177
✨عملیات زین العابدین(علیه السلام)
عمليات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردانها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردانها، مجروحين و شهدای خودشان را جا گذاشتند!
ابراهيــم وقتی با فرمانده يكــی از آن گردانها صحبت ميكرد، داد ميزد!
خيلی عصبانی بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم.
ميگفت: شما كه ميخواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه های گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد، چرا ...
با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابی و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند.
آنها تعدادی از مجروحين و شــهدای بجا مانده را طی چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را انجام دهد.
ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند.
حتی پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متری سنگر عراقيها با شگردی خاص به عقب منتقل كردند!
ابراهيم بعد از اين عمليات كمی كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم.
چند هفته ای تهران بود. او فعاليت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد.
🌿راوی:جــواد مجلسی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت178 ✨روزهای آخر آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت179
✨روزهای آخر
ابراهیم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوی شهادت كه آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهيم حالت ديگری داشت .
در تاريكی شب با هم قدم ميزديم پرسيدم: آرزوی شما شهادته، درسته؟!
خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذرهای از آرزوی من است،
من ميخواهم چيزی از من نماند. مثل ارباب بيكفن حســين(علیه السلام) قطعه قطعه
شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم.
دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار داشته باشم.
بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت كرد.
فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجیبی داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد!
بعد از نماز با صدای زيبا دعای فرج را زمزمه كرد. يكی از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه!
در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره(علیها السلام) بــود. در ادامه
ميگفت: به ياد همه شــهدای گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند،
هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد ميكرد.
🌺🌺🌺
اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكی توكوچه داد زد: حاج علی خونه ای!؟
آمدم لب پنجره ابراهيم و علی نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال
شدم و آمدم دم در ابراهيم و بعد هم علی را بغل كردم و بوسيدم داخل خانه آمديم.
🌿راوی:علی صادقی،علی مقدم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت179 ✨روزهای آخر ابراهیم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نو
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت180
✨روزهای آخر
هوا خيلی ســرد بود. من تنها بودم گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه،
زحمت نكش.
گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصری را آماده كردم.
گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاری نداريد همين جا بمانيد، كرسی هم به راهه.
ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی اين سرما با شلوار كردی راه ميری!؟سردت نميشه!؟
او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!
بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسی! من هم با علی شروع به صحبت كردم.
نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه
كرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبينی؟!
توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبی دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داری!
ســكوت فضای اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علی گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟
گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
🌿راوی:علی صادقی،علی مقدم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت180 ✨روزهای آخر هوا خيلی ســرد بود. من تنها بودم گفتم: شــام خور
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت181
✨فکه آخرین میعاد
نیمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظی كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظی كرد. از مادر خواهش كرد برای شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهی منطقه شديم.
ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.
رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتی بودند. بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلی خوشحال شدند. همه به ديدنش می آمدند. يك لحظه چادر خالی نميشد.
حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلی خوشــحال بود. بعد از ســلام و احوالپرسی، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟!
حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم برای عمليات. اگه با ما بيائی خيلی خوشحال ميشيم.
حاجی ادامه داد: برای عمليات جديد بايد بچه های اطلاعات را بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكی دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه.
بعد ليســتی را گذاشــت جلوی ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكی يكی نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجی،
الان وضعیت آرایش نیروها چه طوریه؟
🌿راوی:علی نصرالله
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
🎥 اطلاعات شگفتانگیزی از سپهبد شهید قرنی که همه باید بدانیم... #شهیدانه 🕊🕊 @AntiLiberalism
عکس شهدا که کفایت نمیکنه
باید حرفشونم بشویم و ان شاء الله عمل کنیم😊
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهیدانه
@AntiLiberalism