Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #قسمـت93 جايزه يكــی از عملياتهای نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رس
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#قسمـت94
جایزه
يكدفعــه متوجه شــدم، روی دوش او يكی از بچههای بســيجی خودمان
است! او مجروح شده و جامانده بود!
خيلــی تعجب كــردم. اســلحه را روی كولم انداختم. بــا كمك بچهها،
مجروح را از روی دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كی هستی، اينجا
چه ميكنی!؟
ســرباز عراقی گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زنی در ميان
سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده
شــما از درد به خود ميپيچيد و مولا اميرالمومنين علیه السلام و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را
صدا ميزد.
من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي(علیه السلام) تا هوا تاريك اســت و بعثيها
نيامدهاند اين جوان را به نزديك سنگر ايرانيها برسانم و برگردم!
بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثی را از حساب ما سربازان شيعه كه
مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد.
حســابی جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقی گفت: حــالا اگر بخواهی
ميتوانی اينجا بمانی و برنگردی. تو برادر شيعه ما هستی.
ســرباز عراقی عكســی را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها
خانواده من هســتند. من اگر به نيروهای شــما ملحق شــوم صــدام آنها را
ميكشد.
بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه
عربی پرسيد: اَنت ابراهيم هادی!!
همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج
به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندی از سر تعجب
پرسيد: اسم من رو از كجا ميدونی!؟
من به شــوخی گفتم: داش ابرام، نگفته بودی تو عراقيها هم رفيق داری!
راوی: قاسم شعبان
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism