Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت9 مادربزرگ پوش
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت10
آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش میکردم.
این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود.
آنها همچنان حرف خودشان را میزدندو من هم حرف خودم را.
تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم.
فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد میکنیم، اما مصطفی مخالف بود.
اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود.
میگفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد.
با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه میآمد.
وسواس داشت که آنها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند.
اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آنها بود.
روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران میکردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچهها و من که به همهشان علاقمند شده بودم، نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان، پیش امام موسی، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم.
آقای صدر نامهای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید.
با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه.
آنجا گفتند دکتر نیست، نمیدانند کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در «الخرایب» پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچهها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت9 «... کمی پس از پایان عملیات رمضان بود که
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت10
وقتی هم آمد بسیار خسته بود. حال حرف زدن نداشت. می گفت پنج، شش جا سخنرانی داشته است. بلافاصله مهدی را برداشتیم و روانه درمانگاه شدیم. زمانی که مهدی را روی دست گرفته بود، نگاهی به چهره اش انداخت و به من گفت: به نظر تو خدا این بچّه رو برای ما نگه می دارد، یا نه؟... این جمله را که می گفت بغض گلویش را گرفته
بود. به درمانگاه رسیدیم. دکتر حال مهدی را مناسب تشخیص داد. هر دو خوشحال به خانه بازگشتیم و همان روز عصر حاجی بار دیگر راهی جنوب شد.
چهل روز از تولد مهدی می گذشت. دوری از حاجی برایم سخت شده بود. وقتی برای سرکشی به ما می آمد، نشستم و با او حرف زدم: نبودن تورو، خودم تحمل می کنم، اما دلم می خواد لااقل تا زمانی که زنده هستی، سایه ی پدر بالای سر بچّه ام باشه.
حاجی همان موقع تصمیم گرفت من و مهدی را در سفر بعدی با خود ببرد. این بار نیز مقصد ما خوزستان بود. یک راست به سمت اهواز رفتیم. روزهای آخر آذرماه بود و هوا بسیار سرد. از طرفی هم شهر دائم در معرض حملات هوایی و موشکی دشمن بود. عموی حاجی، همراه با خانواده اش، در اهواز سکونت داشتند. این شد که رفتیم و چند روزی را، در منزل آن ها سپری کردیم. »
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| #پارت9 محمد شوهرخالهاش را كه ديد، به او سلام كرد و دو
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت10
محمد که فهمیده بود حتما مسئله مهمتر از این حرفاست گفت:باشد،می آیم
اوس رضا باز قیافه جدی به خود گرفت و گفت:نمی خواهم کسی بو ببرد حتی مادرت!
حالا دیگه محمد مطمئن بود که حتما اتفاقی رخ داده ،اتفاقی ک اوس رضا رو مجبور کرده تا به خانه آنها بیاید و از او کمک بگیرد. او خیلی دلش میخواست چند و چون این را از اوس رضا بپرسد، اما قیافه اوس رضا طوری بود که محمد خجالت کشید. تا آن روز با اوس رضا انقدر ها برخورد نکرده بود ؛آن هم در حد دیدار های کوتاه و گاهی هم مهمانی تازه در آنطور مجالس هم که کسی ب او توجهی نداشت .ولی حالا چه شده که اوس رضا به فکر کمک گرفتن از محمد کوچک افتاده بود ؟اتفاقی که محمد نمی توانست حدسش بزند و یا سر نخ آن را پیدا کند.
محمد که در فکر بود با خود گفت:خب فردا معلوم میشود ولی لحظه ای بعد جواب خودش را داد:حالا کو تا فردا؟!
با این فکر،زمان در نظر محمد طولانی تر از همیشه آمد فکر کرد تا فردا زمان زیادی مانده است و انتظارش خیلی طول میکشد. خواست از اوس رضا بپرسد که مادرش با سینی هندوانه قاچ قاچ شده وارد شد .محمد بلند شد و سینی پر از هندوانه را گرفت و جلو اوس رضا گذاشت،بعد پیش دستی را گذاشت .
مادرش زود برگشت .دوباره اوس رضا و محمد تنها شدند و باز فرصتی پیش آمد تا محمد چشم به دهان اوس رضا بدوزد تا بلکه او حرفی بزند وکمی از اضطراب و اشتیاق محمد را کم کند .این کار کوچک چیست که اوس رضا را به خانه آنها کشانده، این چه کاری است که حتی مادر هم نباید از آن با خبر شود آن روز محمد خجالت کشید سؤالش را بپرسد اوس رضا هم حرف دیگری نزد ،محمد ترسید اصرار کند و بپرسد ؛ترسید اوس رضا به او اعتماد نکند و پشیمان شود و بگوید:اصلا لازم نیست بیایی.این بود که بهتر دید حرفی نزند ،صبر کند تا فردا همه چیز خود به خود روشن شود.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت9 پهلوان: همیشه هم حديث پيامبر گرامی اســلام را ميخواند:اگر نماز
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت10
واليبال تک نفره:
بازوان قوی ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد که در بســياری از ورزشها قهرمان اســت. در زنگهای ورزش هميشــه مشــغول واليبال بود.
هيچکس از بچه ها حريف او نميشد.
يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند.
همه ما از جمله معلم ورزش، شــاهد بوديم که چطور پيروز شد. از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازی ميکرد.
بيشتر روزهای تعطيل، پشت آتش نشانی خيابان 17 شهريور بازی ميکرديم.
خيلي از مدعی ها حريف ابراهيم نميشدند.
اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم بر ميگردد به دوران جنگ و شهرگيلان غرب، در آنجــا يک زمين واليبال بود که بچه های رزمنــده در آن بازی ميکردند.
يک روز چند دســتگاه مينی بوس برای بازديــد از مناطق جنگی به گيلان غرب آمدند که مســئول آنها آقای داودی رئيس ســازمان تربيت بدنی بود.
آقای داودی در دبيرستان معلم ورزش ابراهيم بود و او را کامل می شناخت.
ايشان مقداری وسائل ورزشی به ابراهيم داد و گفت: هر طور صالح ميدانيد مصرف کنيد. بعد گفت: دوســتان ما از همه رشته های ورزشی هستند و برای بازديد آمده اند.
جمعی از دوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨