Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت117 مطلعالفجر برآفتاب، ارتفاعات سرتتان، چرميان، ديزهكش، فريدون
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت118
مطلع الفجر
هنوز به منطقه انار نرسيده بوديم كه خبر شهادت غلامعلی پيچك در جبهه گيلانغرب همه
ما را متأسف كرد.
به محض رسيدن به ارتفاعات انار، يكی از بچهها با لهجه مشهدی به سمت
من آمد و گفت: حاج حسين، خبر داری ابراهيم رو زدن!!
بدنم يكدفعه لرزيد. آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چی شده؟!
جواب داد: يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم.
رنگم پريد. ســرم داغ شــد. ناخودآگاه به سمت ســنگرهای مقابل دويدم.
در راه تمام خاطراتی كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشد، وارد سنگر
امدادگرشدم و بالای سرش آمدم.
گلولهای به عضلات گردن ابراهيم خورده بود. خون زيادی از او می رفت.
جواد را پيدا كردم و پرسيدم: ابرام چی شده؟!
با كمی مكث گفت: نميدونم چی بگم. گفتم: يعنی چی؟!
جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت كرديم كه چطور به تپه حمله كنيم.
عراقيها شــديدًا مقاومــت ميكردند. نيروی زيادی روی تپــه و اطراف آن
داشتند. هر طرحی داديم به نتيجه نرسيد.
نزديك اذان صبح بود و بايد كاری ميكرديم، اما نميدانســتيم چه كاری
بهتره.
يكدفعه ابراهيم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقيها حركت كرد و بعد
روی تخته سنگی به سمت قبله ايستاد!
بــا صدای بلند شــروع به گفتن اذان صبح كرد! ما هــر چه داد ميزديم كه
ابراهيم بيا عقب، الان عراقيها تو رو ميزنن، فايده نداشت.
تقريبًا تا آخر اذان را گفت. با تعجب ديديم كه صدای تيراندازی عراقيها
قطع شده! ولی همان موقع يك گلوله شليك شد و به ابراهيم اصابت كرد. ما
هم آورديمش عقب!
راوی:حسین الله کرم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism