eitaa logo
Anti_liberal🚩
9.7هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
18.5هزار ویدیو
89 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @Sagvand_al ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت11 مصطفی نامه
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمی‌دانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می‌خواستم بروم برادرم مرا می‌برد و بر می‌گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی کشید. می‌گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشار‌ها من راههایی پیدا می‌کردم ومصطفی را می‌دیدم. اما این آخری‌ها او خیلی کلافه و عصبانی بود. یک روز گفت: ما شده‌ایم نقل مردم، فشار زیاد است. شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور. دیگر قطع‌اش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم. باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب می‌کردم. سخت بود، خیلی سخت. گفتم: مصطفی اگر مرا‌‌ رها کنی می‌روم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این وضعیت نمی‌تواند ادامه داشته باشد. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت11 ... زمستان سرد 1362 ما اسلام آباد غرب بو
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. سرش را که گذاشت روی بالش، خندیدم. گفتم: تکلیف این بچّه رو معلوم کن. بالاخره بیاد یا نیاد؟ دستش را گذاشت زیر چانه اش، به چشم هام خیره شد، و خطاب به بچّه ی به دنیا نیامده مان گفت: باشه، قبول. هیچ شبی بهترا ز امشب نیست. ناگهان از جا پرید و گفت: اصلا یادم هم نبود. امشب شب تولد امام حسن عسگری)ع( هم هست، چه شبی بهتر از امشب. بعد، قیافه ی فرمانده ها را گرفت و گفت: پس شد همین امشب، مفهومه؟ خندیدم و گفتم: چه حرف ها می زنی تو امشب، مگه می شود؟ حالم بد شد. ابراهیم ترسید. منتها گفت: بابا این دیگه کیه. شوخی هم سرش نمی شه، پدر صلواتی. درد که بیشتر شد، دیدم اتاق دارد دور سرم می چرخد، ابراهیم نمی دانست چی کار باید بکند. گمانم به سر خودش هم زد. فکر می کرد من چشم هام بسته است نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت: بابا به خدا شوخی کردم. اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید: یعنی وقتشه؟! گفتم: اوهوم. گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید، دکمه هاش را از بالا تا پایین بست، گفت می رود پیش حاجی. منظورش حاجی اثری نژاد بود. خانه شان دیوار به دیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد. ابراهیم نگذاشته بود حرف بزند یا خوش و بش کند. گفته بود: حاجی جان! قربان شکلت، بیا این مهدی ما را بردار ببر، تا ما برویم بیمارستان! مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید توی بخش. ولی نگذاشتند. آن جا مردها را راه نمی دادند. گفت: نگران نباش! من همین الان برمی گردم. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت11 همانطور كه محمد حدس زده بود انگار آن شب قرار نب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| ـ شبها با اين خستگی چه طور درس ميخوانی؟ مدرسـه شـبانه هـم سـخت است، ها! محمد كه ميخواست زودتر اين حرفها تمام شود و اوس رضا برود سرِ اصـل مطلب، خيلي كوتاه گفت: «نه! آنقدرها هم سخت نيست». اوس رضا كه فكر كردمحمـدخیلی عجله دارد،سـرش رانزدیک آورد؛ طوری كه هم بيرون را ميپاييد و هم حواسش به محمد بود، گفت: «ميدانـم كـه بچه پردل و جرأتی هستی! ميخواهم يك بسته كوچك را بگيری و ببری بـه يـك جايی». لحن اوس رضا آن قدر مرموزانه بود كه محمد به هيجان امد. پرسـيد: «چـه بسته ای؟ تويش چی هست؟» ـ چند تا نوار ! ميخواهم ببريشان مسجد الرحمن! ـ كجاست؟ ـ نزديك است. ميدان فردوسی را بلدی، يك كم بالاتر از آن توی فيشرآباد! محمد به فكر فرو رفت. با خود گفت: «يك بسته نوار چيست كـه خـود اوس رضا نبرده و از من خواسته آن را ببرم؟ تازه چرا نبايد مادرم بفهمد. مگر چه چيـز مهمی است؟» اوس رضا كه ديد محمد وارفته و از آن اشتياق چند لحظه پيش درآمده،گفت: پسرجان، نه فكر نكن كار راحتی است!» محمد گفت: «يك بسته نوار بردن كه كاری ندارد. چرا خودتان نبرديد؟» اوس رضا گفت: «اينها نوارهای معمولی نيستند. نوار سخنراني آقاسـت. البتـه بايد خودم ميبردم. اما مأموران به من شك كرده اند. ترسيدم توی راه تعقيبم كننـد. 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت11 ابراهیم کمی برای ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• شرط بندی: تقریبا سال 1354 بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازی بوديم. سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه های غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟ بعد گفتند: بيا بازی سر 200 تومان. دقايقی بعد بازی شروع شد. ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولی به ابراهيم باختند. همان روز به يكی از محله های جنوب شــهر رفتيم. ســر 700 تومان شــرط بستيم. بازی خوبی بود و خيلی سريع برديم. موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند. يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكی بياد تكی با من بازی كنه. اگه برنده شــد ما پول نميگيريم. يكی از آنها جلو آمد و شــروع به بازی كرد. ابراهيم خيلیضعيف بازی كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد! همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم كه خيلی عصبانی بودم به ابراهيم گفتم:آقا ابــراهیم، چرا اينجوری بازی كردی؟! باتعجــب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن! همه اينها روی هم صد تومن تو جيبشون نبود! هفتــه بعد دوباره همان بچه های غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشــان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازيکردند. ابراهيم پاچه های شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی ميکرد. آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند! مهدی فریدوند،سعیدصالح‌تاش زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨