Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت12 به هرحال، ر
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت13
💠 مصطفی به روایت غاده
آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند.
تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است،هیچ وقت شما را ناراحت نکردهام. اذیت نکردهام. ولی برای اولین بار میخواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم.
پدرم فکر میکرد مسئله من با مصطفی تمام شده، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمیزدم.
پرسید: چی شده؟ چرا؟
بیمقدمه، بیآنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد میکنم.
هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم. عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است.
فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آوردهام! مصطفی اصلاً نمیدانست من دارم چنین کاری میکنم.
مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد، و برای اولین بار میخواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی؟ گفتم: دکتر چمران. من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد. مصطفی به من گفت دیگر نتیجهای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت.
پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواستهاید فراهم کردهام، ولی من میبینم این مرد برای شما مناسب نیست. او شبیه ما نیست، فامیلش را نمیشناسیم. من برای حفظ شما نمیخواهم این کار انجام شود.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت12 سرش را که گذاشت روی بالش، خندیدم. گفتم:
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت13
وقتی هم آمد بسیار خسته بود. حال حرف زدن نداشت. می گفت پنج، شش جا سخنرانی داشته است. بلافاصله مهدی را برداشتیم و روانه درمانگاه شدیم. زمانی که مهدی را روی دست گرفته بود، نگاهی به چهره اش انداخت و به من گفت: به نظر تو خدا این بچّه رو برای ما نگه می دارد، یا نه؟... این جمله را که می گفت بغض گلویش را گرفته
بود. به درمانگاه رسیدیم. دکتر حال مهدی را مناسب تشخیص داد. هر دو خوشحال به خانه بازگشتیم و همان روز عصر حاجی بار دیگر راهی جنوب شد.
چهل روز از تولد مهدی می گذشت. دوری از حاجی برایم سخت شده بود. وقتی برای سرکشی به ما می آمد، نشستم و با او حرف زدم: نبودن تورو، خودم تحمل می کنم، اما دلم می خواد لااقل تا زمانی که زنده هستی، سایه ی پدر بالای سر بچّه ام باشه.
حاجی همان موقع تصمیم گرفت من و مهدی را در سفر بعدی با خود ببرد. این بار نیز مقصد ما خوزستان بود. یک راست به سمت اهواز رفتیم. روزهای آخر آذرماه بود و هوا بسیار سرد. از طرفی هم شهر دائم در معرض حملات هوایی و موشکی دشمن بود. عموی حاجی، همراه با خانواده اش، در اهواز سکونت داشتند. این شد که رفتیم و چند روزی را، در منزل آن ها سپری کردیم. »
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت12 ـ شبها با اين خستگی چه طور درس ميخوانی؟ مدرس
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت13
و ازم بگيرند. اگر اين نوارها را از كسي بگيرند،
بی برو برگرد ده سال زندانی دارد.آن هم با كلّی دردسر!»
محمد با تعجب به اوس رضا زل زده بود. مردی ك تـا آن روز برای محمـدمظهر قدرت و بزرگی بود، حالا داشت مثل بچه ها با ترس و لـرز حـرف ميزد.
محمد با خود گفت: «مگر توی این نوارها چیست كـه اوس رضـا ايـن قـدرميترسد؟»
اوس رضا يك بار ديگر به محمد سفارش كرد: «محمـدجان، هـر جـاديـدی كسي دنبالت ميآيد، يك جوری نوارها را بينداز و فرار كن».
محمد پرسيد: گفتی نوارهای سخنرانی كی است؟»
اوس رضا گفت: «سخنرانی های آیت الله خمينی است!»
با شنيدن اسم آيت االله خمينی،
چشمان محمد گرد شد. چند بار اسـم ايشـان را
شنيده بود. بارها آرزو كرده بود كه كاش ميشد نوار يا اعلاميه ابشان راببیند حالا مأمور شده بود كه چند تا از آن نوارها را به جايی
برسـاند. شـوق ناگهـانی وجود او را پر كرد. حس كـرديـك دفعـه بـزرگ شـده است
احساس غـروروصف ناپذيری، وجود او را در برگرفت. بسته نوار را از كنار ميز اوس رضا برداشت و بر سينه فشرد و به كوچه دويد. از اينكه سرباز كوچك راه خمينـی شـده بـود، خيلی خوشحال بود.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت12 شرط بندی: تقریبا سال 1354 بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازی بو
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت13
شرط بندی:
آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد.
شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا احکام ميگفت. تا اينكه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر ميفرمايد:
هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست ميدهد.
و نيز فرموده اند: کسی که لقمه ای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذيرفته نميشود.
ابراهيــم با تعجب به صحبت ها گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا وگفت: من امروز ســر واليبال 500 تومان تو شــرط بندی برنده شدم. بعد هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مســتحق بخشيدم!
حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندی نکن.هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند: اين دفعه بازی سر هزارتومان!
ابراهيم گفت: من بازی ميکنم اما شــرط بندی نميکنم.
آنها هم شــروع کردند به مســخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه ميبازه. يکی ديگه گفت: پول نداره و...
ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندی حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته های قبل با شــما بازی نميکردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندی بازی ميکنيم.
که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد.
مهدی فریدوند،سعیدصالحتاش
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨