eitaa logo
Anti_liberal🚩
9.7هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
18.5هزار ویدیو
89 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @Sagvand_al ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت13 💠 مصطفی به ر
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته‌ام. می‌روم. امام موسی صدر هم اجازه داده‌اند، ایشان حاکم شرع است و می‌تواند ولی من باشد. بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت: حالا چرا پس فردا؟ ما آبرو داریم. گفتم: ما تصمیممان را گرفته‌ایم، باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفته‌ام که می‌خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر. اگر شما رضایت بدهید و سایه‌تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم. باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید. گفتم: من آمادگی دارم، کاملاً! نمی‌دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم. من داشتم ازهمه امور اعتباری، از چیزهایی که برای همه مهم‌ترین بود می‌گذشتم. البته آن موقع نمی‌فهمیدم، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط می‌دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه این‌ها عشق می‌ورزیدم. بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست، من مانع نمی‌شوم. باورم نمی‌شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چطور باید به مصطفی خبر می‌دادم؟ @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت13 وقتی هم آمد بسیار خسته بود. حال حرف زدن
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. ... زمستان سرد 1362 ما اسلام آباد غرب بودیم که دکتر به من گفت: بچّه زودتر از دو، سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید. منتظر مصطفی بودیم. مهدی هم بی قراری می کرد. ابراهیم نبود.وقتی از تهران آمد، چشم های سرخ و خسته اش داد می زدکه چند شب نخوابیده است. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت و نشاندم زمین وگفت: امشب نوبت منِ که از خجالتت دربیام. گفتم: ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته اومدی که... نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم و گفت: بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچّه ی به دنیا نیامده حرف زدن. به او گفت: بابایی! اگه پسر خوبی باشی، باید حرف بابات رو گوش کنی، همین امشب بلند شی سرزده تشریف بیاری منزل. می دونی! بابا خیلی کار داره. همین جا و هم اونجا. اگه نیایی، من همه اش توی منطقه نگران تو و مامانتم. یک امشبی رو مردونگی کن، به حرف بابات گوش بده! نگفت اگر بچّه ی خوبی باشی، گفت اگر پسر خوبی باشد. انگار از قبل می دانست بچّه چی هست و خیلی زود هم از حرف خودش برگشت گفت: نه بابایی. بابا ابراهیم امشب خسته ست. چند شبِ نخوابیده. باشه برای فردا. وقت اصلا زیادست. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت13 و ازم بگيرند. اگر اين نوارها را از كسي بگير
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| صبح اول وقت بود محمد هم مثل سایر کارگرها کارش را شروع کرده بود ناگهان در کارآگاه باز شد و پیکر و پسرش داوود وارد کارگاه شدند. پیکر طبق عادت همیشگی اش چند لحظه جلوی پله های ورودی ایستاد و نگاهی به چرخکار ها انداخت .بعد راه افتاد طرف محمد ،آقا محمد دل خوشی از پیکر نداشت،چند هفته ای بود که به دنبال بهانه میگشت تا از کارگاه پیکر برود برای همین خودش را مشغول نشان داد وحتی سرش را هم بالا نکرد تا پیکر را ببیند. پیکر و داوود کنار چرخ محمد ایستادند ،پیکر چند ژورنال خارجی را که دستش بود روی میز چرخ گذاشت ،یکی از آنها را ورق زد و گفت :اینها پر از جدیدترین مدل های روز دنیاست یک نگاهی به آنها بیندازد یکیشان را انتخاب کند بعد هم رنگ و نوع پارچه شان را بگو تا برویم بخریم. محمد بدون اینکه سرش را بلند کند یکی از ژورنال ها را برداشت و ورق زد و زود گذاشت کنار، داوود دست پدرش را گرفت وکشید هردو از کارگاه رفتند بیرون وقتی به طبقه بالا یعنی دفتر کارشان رسیدند داوود رو به پدرش کرد و گفت :این پسر چرا اینطوری شده؟دیدی چه قیافه ای برای خودش درست کرده؟ریش گذاشته و... پیکر که این رفتار ها را به حساب اخلاق محمد گذاشته بود گفت:اینها کارگرند حتما فرصت نکرده اصلاح کند! 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت13 شرط بندی: آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد. شــب
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• شرط بندی: دوستش می گفت: بــا اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بســيار توصيه كرد كه‌شرط بندی نكنيد. امــا يكبار با بچه های محله نازی آباد بــازی كرديم و مبلغ ســنگينی را باختيم! آخــرای بازی بود كه ابراهيم آمد. به خاطر شــرط بندی خيلی از دست ما عصباني شد. از طرفی ما چنين مبلغی نداشــتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازی تمام شــد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. بعدگفت: كســی هســت بياد تك به تك بزنيم؟ از بچه های نازی آباد كســي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملی وكاپيتان تيم َ برق بود. با غرور خاصی جلو آمد وگفت: سرچی!؟ ابراهيم گفت: اگه باختی از اين بچه ها پول نگيری. او هم قبول كرد. ابراهيــم به قدری خوب بازی كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابی با ما دعوا كرد! ابراهيم به جز واليبال در بســياری از رشــته های ورزشي مهارت داشت. در کوهنوردی يک ورزشکار کامل بود. تقريبًا از سه سال قبل از پيروزی انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبح های جمعه با چندنفر از بچه های زورخانه تجریش ميرفتند . نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتی بود و ميخواست پاهايش را قوی كند. از ميدان دربند يكی از بچه ها را روی كول خود گذاشــت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد! اين کوهنوردی در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزی انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهيم فوتبال را هم خيلی خوب بازی ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازی ميكرد وكسی حريفش نبود. مهدی فریدوند،سعیدصالح‌تاش زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨