Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت14 گفتم: به هرحال
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت15
نکند مجبور شود از حرفش برگردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجا است؟
این طرف وآن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد گفت: فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد.
مصطفی باورش نمیشد، و مگرخودش باورش میشد؟
الان که به آن روزها فکر میکند میبیند آدمی که آنها را کرد او نبود، اصلاً کار آدم و آدمها نبود، کار خدا بود و دست خدابود، جذبهای بود که از مصطفی و او میتابید بیشناخت.
شناخت بعد آمد. بیهوا خندید، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد.
او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد!
دو ماه از ازدواجشان میگذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارانت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است؛ مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟
غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخورشد و بحث کرد که؛ مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی. دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده که چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم!
و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد.
از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردهاید که غاده شما را ندید؟
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت14 ... زمستان سرد 1362 ما اسلام آباد غرب ب
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت15
سرش را که گذاشت روی بالش، خندیدم. گفتم: تکلیف این بچّه رو معلوم کن. بالاخره بیاد یا نیاد؟
دستش را گذاشت زیر چانه اش، به چشم هام خیره شد، و خطاب به بچّه ی به دنیا نیامده مان گفت: باشه، قبول. هیچ شبی بهترا ز امشب نیست. ناگهان از جا پرید و گفت: اصلا یادم هم نبود. امشب شب تولد امام حسن عسگری)ع( هم هست، چه شبی بهتر از امشب.
بعد، قیافه ی فرمانده ها را گرفت و گفت: پس شد همین امشب، مفهومه؟ خندیدم و گفتم: چه حرف ها می زنی تو امشب، مگه می شود؟
حالم بد شد. ابراهیم ترسید. منتها گفت: بابا این دیگه کیه. شوخی هم سرش نمی شه، پدر صلواتی.
درد که بیشتر شد، دیدم اتاق دارد دور سرم می چرخد، ابراهیم نمی دانست چی کار باید بکند.
گمانم به سر خودش هم زد. فکر می کرد من چشم هام بسته است نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت: بابا به خدا شوخی کردم. اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید: یعنی وقتشه؟!
گفتم: اوهوم. گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید، دکمه هاش را از بالا تا پایین بست، گفت می رود پیش حاجی. منظورش حاجی اثری نژاد بود. خانه شان دیوار به دیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد. ابراهیم نگذاشته بود حرف بزند یا خوش و بش کند.
گفته بود: حاجی جان! قربان شکلت، بیا این مهدی ما را بردار ببر، تا ما برویم بیمارستان!
مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید توی بخش. ولی نگذاشتند. آن جا مردها را راه نمی دادند.
گفت: نگران نباش! من همین الان برمی گردم.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت14 صبح اول وقت بود محمد هم مثل سایر کارگرها کار
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت15
داوود دست برد و از کشو میز کتابی را بیرون آورد وگذاشت روی میز وگفت:این را چی پدر ؟این کتاب را دیده ای؟ظهرها که کارگر ها می گیرندميخوابند، محمد يا به مسجد ميرود يا از اين كتابها ميخوابنـد.این را از توی كمدش برداشتم».
پيكر كتاب را برداشت و پشت و رويش را نگاه
كـرد. چيـزی از آن نفهميـد؛ «كارنامه سياه استعمار» پسرش گفت: «از اين کتابهای ممنوعه است شـنيده ام خرابكارها تبليغش را می كنند».
پيكر با تعجب گفت: «خرابكارها؟ يعنی محمد خرابكار شده؟»
داوود گفت: «به هر حال بهتر است مواظبش باشي. ممكن اسـت كـار دسـتت بدهد!»
پيكر يك صندلی كنار ميز خودش گذاشت و علی روی آن نشست.
ـ علی جان، چند روزی است كه ميخواهم از داداشت گله كنم. امـا فرصـت نشد. گفتم قبل از آنكه دير شود، فكري بكنی و جلويش را بگيری!
علی با تعجب به پيكر نگاه كرد. نمی دانست از چه حرف می زنـد. تا همین دیروز، محمد بهترين كارگر پيكر بود و حالا دارد از او گله می کند پيكـر ادامـه داد: «نميدانم تازگی ها متوجه رفتارش شده ای يا نه؟»
علی نميدانست چه بگويد. اخلاق محمد عوض شده بود، اما به نظـر او تـازه محمد درست شده بود. خوب كار ميكرد، سرش به كارش بود و شب
هم به موقـع می آمد خانه. پيكر گفت: «اينجا كارگاهی است كه بهترين شركت ها، كارشان را به ما سفارش ميدهند. دلم ميخواهد كارگرهايم تميز حو مرتب باشند. به علاوه اوضـاع مملكت هم شلوغ پلوغ است. محمدتان هم كه بچه ساده ای است. ميترسـم گيـرآدمهای ناجور بيفتد. بايد خيلی مواظبش باشی!
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت14 شرط بندی: دوستش می گفت: بــا اينكه بعد از آن ابراهيم به ما ب
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت15
کشتی:
هنوز مدتی از حضور ابراهيم در ورزش باســتانی نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتی رفت.
او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد.
آقايان گودرزی و محمدی مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلی دوســت داشــت. آقای گودرزی خيلی خوب فنون کشتی را به ابراهيم می اموخت.
هميشــه ميگفت: اين پســر خيلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زير ميگيره، چون قد بلند و دستای کشيده و قوی داره مثل پلنگ حمله ميکنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. برای همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!
بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهانی ميبينيد، مطمئن باشيد!
سالهای اول دهه 50 در مســابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد.
ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکســت داد. او در حالی که 15 ســال بيشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد.
مسابقات در روزهای اول آبان برگزار ميشد ولی ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد!
راوی:برادران شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨