Anti_liberal🚩
︎ •✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت159 ماجرای مار ســاعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازی ميكردي
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت160
ماجرای مار
بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائی مواضع دشمن شديم.
همينطور كه مشــغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بســيار بزرگی درســت به
سمت مخفيگاه ما آمد!
مار به آن بزرگی تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاری نميشد انجام دهيم.
اگر به ســمت مار شــليك ميكرديم عراقيها ميفهميدنــد، اگر هم فرار
ميكرديــم عراقيها ما را ميديدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما میآمد.
فرصت تصميم گيری نداشتيم.
آب دهانم را فرو دادم. در حالی كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم.
گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضيه (سلام الله علیها) قسم دادم!
زمان به سختی ميگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم.
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده!
آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعريف كرد. خيلی خنديديم.
بعد هم گفت: ســعی كنيد آخر شــب كه مردم ميخواهند استراحت كنند بازی نكنيد.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتی وقتی فهميدم صبحها برای نماز
مسجد ميرود. من هم به خاطر او مسجد ميرفتم.
تاثيــر آقا ابراهيم روی من و بچههای محل تا حدی بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتی بعد وقتی ايشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم.
راوی: مهدي عموزاده
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism