Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت16 ممکن است این جریان خنده دار باشد، ولی وا
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت17
رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود.
سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمیتوانم نشان بدهم.
اگر میفهمیدند میگفتند داماد دیوانه است. برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود.
خواهرم گفت: داماد کجا است؟ بیاید، باید انگشتر بدهد به عروس.
آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد گفت: میخواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد میآید برای عقد انگشتر نمیآورد؟ آخر این چه عقدی است؟ آبروی ما جلوی همه رفت.
گفتم: خوب انگشتر نیست. چکار کنم؟ هر چه میخواهد بشود!
بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون.
مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند.
اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت. برای فامیلم، برای مردم اینها عجیب بود.
مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد.
گفتم مامان، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی میگفتم و او هم حتماً میخرید و میآورد.
مادرم گفت: حالا شما را کجا میخواهدببرد؟ کجا خانه گرفته؟ گفتم: میخواهم بروم موسسه، با بچهها.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت15 سرش را که گذاشت روی بالش، خندیدم. گفتم:
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت17
آمد. گفتم: می بینی بیمارستان رو؟ من این جا نمی مونم. یکی از پرستارها آمد مرا برگرداند و به ابراهیم گفت: حالش خیلی بده. باید بمونه. ابراهیم گفت: نمی خواد این جا بمونه، زور که نیست. خودم همین الان می برمش باختران.
پرستار گفت: میل خودتِ. ابراهیم گفت: دوست دارم ببرمش جایی که بچّه اش رو راحت به دنیا بیاره.
پرستار گفت: ببر؛ ولی اگه هر دوشون تلف شدن، حق نداری بیایی این جا، داد و قال راه بیندازی.
داشتم آماده می شدم بروم، که حالم بد شد. برگشتم توی بیمارستان. مصطفی به دنیا آمد.
آمدند گفتند: باید بمانم و نماندم. با هم برگشتیم خانه.
جانماز پهن کرد، نماز شکر خواند؛ آمد سراغ بچّه ها.
صدای گریه اش را از توی اتاق شنیده بودم که چطور خدا را صدا می کرد. می گفت: شکر. فردا را هم پیش ما ماند.
هیچ کس نبود کمکم کند. غذای بچّه ها را خودش می داد. به مصطفی آب قند می داد و به مهدی شیر.
دکتر گفته بود نباید تا چند ساعت به نوزاد چیزی داد و ابراهیم طاقت گریه و گرسنگی بچّه را نداشت و بهش شیر می داد.
آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. فقط نگاهش می کردم.»
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت16 علي نگران شد. پيكر كه فرصت را مناسب دید کتا
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت17
نزديك غروب، محمد بلند شد. لباسش را عوض كرد و از كارگاه بيرون رفت؛
علی هم پشت سرش. وقتی علی به خيابان رسيد، محمد تازه حركت كـرده بـود.
خيلی سريع موتور اوس محمود را روشن كرد و افتاد دنبال محمد. خيابان شـلوغ بود ومحمد مجبور بود لابه بود از لابه لای ماشين ها بگذرد. علی هم همين كار را ميكرد.
محمد به چهارراه رسيد و خواست بپيچد سمت راست كه يك دفعـه نگـاهش
افتاد به علی. اول تعجب كرد، اما زودمتوجه موضوع شد. داخل يك كوچه فرعی شد و زيرچشمی شروع به پاييدن علی كرد. دريك لحظه به يك دوراهـی رسـيد،
رفت داخل يك كوچه باريكتر. كوچه باريك ولی كوتاه بود و برميگشت به همان
خيابانِ اصلی. وقتی علی به دوراهی رسيد، محمد را نديد. نمـيدانسـت ازكـدام يكی برود. از هر كدام كه ميرفت، ممكن بود محمد از ديگری رفته باشد. در دل گفت: «به همين زودی گمش كردم».
ايستاد و سرگشته و حيران، به دو كوچه باريك نگاه كرد. در همين فكرها بـود كه يك لحظه حس كرد، دستي روی شانهاش گذاشته شد. نگاه كرد، محمد بود.
ـ دنبال كسی ميگرد، داداش؟
در يك لحظه علی ترسيد و رنگش پريد. محمد خنديد. علی نميدانسـت چـه
بگويد. انگار كاره بدی كرده و محمد مچش را گرفته است.
محمد به علی گفت: «اين طوری كسی را تعقيب می كنند؟»
علی ساكت بود. محمد گفت: «بيا دنبالم!»
ـ كجا؟
ـ بيا، ميفهمی!
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت16 کشتی: مربی ها خيلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابق
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت17
کشتی:
همانطور کــه حرف ميزد بلندگو اعلام کرد: کشــتی نيمه نهائی وزن 74کيلو آقايان هادی و تهرانی.
ابراهيم نگاهی به ســمت تشــک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک.
ما هم حسابی داد ميزديم و تشويقش ميکرديم .
مربــی ابراهيم مرتب داد ميزد و ميگفت كه چه کاری بکن. ولی ابراهيم فقط دفاع ميکرد. نيــم نگاهی هم به ما می انداخت. مربی که خيلی عصبانی شده بود داد زد: ابراهیم چرا کشتی نميگيری؟ بزن ديگه.
ابراهيــم هم با يك فن زيبــا حريف را از روی زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد. هنوز كشتی تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد.
آن روز از دست ما خيلی عصبانی بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم
ناراحت شده، وقتی در راه برگشت صحبت ميکرديم گفت: آدم بايد ورزش را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن.
من هم اگه تو مسابقات شركت ميكنم ميخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف دیگه ای هم ندارم.
گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟!
بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم.
آن روز ابراهيم به فينال رســيد. اما قبل از مســابقه نهائــی، همراه ما به خانه برگشت! او عملا ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را ميگفت: ورزش نبايد هدف زندگی شود.
راوی:برادران شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨