Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت18 مادرم رفت آنجا را دید، فقط یک اتاق بود ب
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت19
حرفهایی که میزد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم.
مصطفی هر چه میخواست آرامش کند بدتر میشد و دوباره شروع میکرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش میدهم.
مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش میدهم.
مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟
مصطفی گفت قول میدهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط!
من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق میکشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش میدهم. من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید.
مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق میخواهم. گفتم: باشه مامان! فردا میروم طلاق میگیرم. آن شب با مصطفی نرفتم.
مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم.
پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم.
بابا به من گفت «ما طلاق گیری نداریم. در عین حال اگر خودتان میخواهید جدا شوید، الان وقتش است و اگر میخواهید ادامه دهید با همه این شرایط که...
گفتم: بله! من همه این شرط را پذیرفتهام.
بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت18 «... حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت19
حاجی خندید، گفت: فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد، کله ام را می کند!
و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: بیا بنشین این جا، با تو حرف دارم. نشستم. گفت: تو م یدانی من الان چی دیدم؟ گفتم: نه. گفت: من جدایی مان را دیدم. به شوخی گفتم: تو داری مثل بچّه لوس ها حرف می زنی! گفت: نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عُشّاق، آن هایی که خیلی به هم دل بسته اند، با هم بمانند. من دل نمی دادم به حرف های او، مسخره اش کردم، گفتم: حالا ما لیلی و مجنونیم؟
حاجی عصبانی شد، گفت: من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه ی مادرت بوده ای یا خانه ی پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچّه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.
بعد من ناراحت شدم، گفتم: تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا... حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: نه، این طورها که نیست، من دارم محکم کاری می کنم، همین.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت18 محمد راه افتاد و علی هم دنبالش. جلو مسجد ا
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت19
این جوانها را از کجا پیدا کردی؟چه قدر گرم و با محبت بودند!
روز بعد پیکر فرستاد دنبال علی ،علی بلند شد و با اکراه بالا رفت ،شب قبل خیلی در این باره فکر کرده بود ؛جوابی که بتواند سر پیکر را ب طاق بکوبد.پیکر با لبخند علی را کنار خودش نشاند و با او گرم گرفت ،رفتارش با همیشه فرق داشت:چی شد،بگو چی کار کردی؟کجاها رفتی و چی دیدی؟
نتوانستم دنبالش بروم گمش کردم یک جا تصادف شده بود ،تا آمدم از لا به لای ماشینها رد بشوم ،گمش کردم.
پیکر در چهره ع دقیق شد .چندلحظه خیره به علی نگاه کرد .انگار خیلی خوب میفهمید که این علی دیگر علی دیروز نیست ،در دل گفت:این محمد چه میکند با این بچه ها .همه را عوض کرده !هوشنگ ،مهدی ،علی حتی اوس محمد.
پیکر نفس بلندی کشید وگفت:چرا کارگرها رادیو را روشن نمی کنند؟
علی گفت:خب ،گاهی حوصله ندارند دیگر.
پیکر گفت:اما چند روزی است که اصلا صدای رادیو را نمی شنوم ،این هم حتما زیر سر محمد است .این یک الف بچه روی همه شما تسلط دارد.همه را زیر سلطه خودش گرفته،آن کاغذ چی هست بالای سر هوشنگ! هوشنگ را که میشناسی ،تا چند وفت پیش عکس هنر پیشه بالای سرش بود اما حالا...
پیکر دید بحث بی فایده است،این علی جوان ترسوی دیروز نیست،فکر کرد با خود محمد حرف بزند.رو به علی گفت:برو به محمد بگو بیاید کارش دارم.
محمد آمد وجلو میز پیکر ایستاد.پیکر آرام گفت:ببین پسر جان!می دانم که تو حق بزرگی به گردن من داری !اما من هم برای تو بد نبودم،بودم؟!
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت18 قهرمان: مسابقات قهرمانی74 کيلو باشگاه ها بود. ابراهيم همه حري
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت19
قهرمان:
به ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اين پای من آســيب ديده. هوای ما رو داشته باش.
َ ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چشم.
بازی های او را ديده بودم. توی كشــتی اســتاد بود. با اينکه شــگرد ابراهيم فن هایی بود که روی پا ميزد. اما اصلا به پای من نزديک نشد!
ولی من، در کمال نامردی يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزی به فينال رفتم.
ابراهيم با اينکه راحت ميتونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی اين کار رو نکرد.
بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاری كرد كه من برنده بشــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعريف ديگه ای داشت.
ولی من خوشــحال بودم. خوشحالی من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر ميکردم همه، مرام و معرفت داش ابراهیم رو دارن.
اما توی فينال با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقًا با اولين حرکت همان پای آســيب ديــده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمين و بالاخره من ضربه شدم.
آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرمانی بود.
از آن روز تــا حالا با او رفيقم. چيزهای عجيبی هم از او ديده ام. خدا را هم شکر ميکنم که چنين رفيقی نصيبم کرده.
صحبت هايش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبت هايش فکر ميکردم.
يادم افتاد در مقر ســپاه گيلان غرب روی يكی از ديوارها برای هر كدام از رزمنده ها جمله ای نوشته شده بود.
در مورد ابراهيم نوشته بودند:
ابراهيم هادی رزمنده ای با خصائص پوريای ولی
راوی:حسیناللهکرم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨