eitaa logo
Anti_liberal🚩
9.7هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
18.5هزار ویدیو
89 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @Sagvand_al ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. 💠 مصطفی به روایت غا
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. 2️⃣ خانه ما در صور زیبا بود. دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعد‌ها اسرائیل خرابش کرد. شب‌ها در این بالکن می‌نشستم، گریه می‌کردم و می‌نوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می‌زدم، با ماهی‌ها، با آسمان. این‌ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می‌شد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشته‌ها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم، اما فقط همین. در باره‌اش هیچ چیز نمی‌دانستم. ندیده بودمش اما، تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است. ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می‌خواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم، مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار می‌کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان‌اند، خودشان اهل مطالعه‌اند و می‌خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و «هرچند به اکراه» یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر. ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشته‌هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) «که عاشقش هستم» نوشته‌ام. بعد پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاه‌ها که تعطیل است. گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس می‌دهم. گفت: این‌ها را‌‌ رها کنید، بیایید با ما کار کنید. ادامه دارد... @AntiLiberalism
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت1 خطبه عقد من و تو... «... م
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. منظورش را نفهمیدم. باز گذاشتم به حساب بی احترامی. گفت: توی سفر حج م، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط تو را کنار خودم می دیدم، آن جا خودم را لعنت می کردم، می گفتم این نفس پلید من است، نفس اماّره ی من است، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه و باز تو را دیدم، به خودم گفتم این قسمتم بوده که... نگاهم کرد. گفتم: در هر حال من سر حرف خودم هستم، راضی کردن خانواده ام با تو؛ حرف آخر. یک ماه بعد پس از عملیاتِ سختی که عده ای از بچّه های اصفهان در آن شهید شده بودند، ابراهیم برای خواستگاری؛ به خانه ما آمد. با آمبولانس آمده بود. خسته و خاکی و خونین. من هم خانه نبودم، رفته بودم پاوه. والدین من، به ابراهیم گفته بودند: این دختر خواستگار زیاد داشته. چون قصد ازدواج ندارد، همه را رد کرده. گفته بود: شاید این بار، با دفعه های قبل فرق داشته باشد. گفتند: فعلاً که خودش اینجا نیست تا جواب بدهد. گفته بود: بزر گترهایش که هستند. اعلام رضایت شما هم برای من شرط است. گفته بودند: ولی اصل ماجرا با اوست، نه ما؛ که بیاییم مثلاً چیزی بگوییم. گفته بود: خدای او هم بزرگ است. همین طور خدای من. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| #پارت1 اسمش محمد بود، مادرش او را ميرزا صدا ميزد ومردم
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| با شركت در اين جلسات، محمد آگاهيهاي سياسي و مذهبي خود را بالا برد و رفته رفته رشد كرد. حالا كه او فهميده بود تنها راه نجات مردم از تسلط امريكا و اسرائيل آگاهي و پيروي از امام خميني(ره) است، همة همت خويش را در اين راه به كار بست. او شبها اعلاميه های امام را در كوچه پس كوچه ها ميبرد و به داخل خانه ها و مغازه ها مي انداخت تا مردم با مطالعه آن بفهمنـد كـه دوروبرشـان چـه ميگذرد. محمد با كساني كه سروكار داشت، صـحبت مـيكـرد و مسـائل را برايشـان توضيح ميداد. كم كم كارش به جايي رسـيد كـه تعـدادي از جوانهـاي مبـارز و مسلمان را دورهم جمع كرد تا كارهاي بزرگ و اساسي انجام دهند. اين گروه كه به گروه توحيدي صف معروف بود، كارهاي بزرگي براي پيروزي انقلاب انجام داد. گروه توحيدي صف، اگرچه يك گـروه مسـلح بـود و مبـارزه مسلحانه با رژيم شاه را انتخاب كرده بود اما با ديگر گروههـاي مسـلح آن زمـان فرق اساسي داشت. فرق اين گروه با بعضي گروههاي مسلح ديگر اين بود كـه در هر كاري اجازه امام، اصلي‌ترين مقوله بود. آنها هر طرحي را كه ميريختند، پيش از به اجرا درآوردن آن با امام، يا يكـي از نماينـدگان مـورد اعتمادشـان تمـاس ميگرفتند و درباره چند و چون طرح سؤال مـيكردنـد. اگـر طـرحشـان تأييـد ميشد،حتماً آن را اجرا ميكردند، وگرنه از آن صرفنظر ميكردند. از جمله طرحهايي كه گروه توحيدي صف به رهبري محمد بروجـردي انجـام داد انفجار كافه خوانسالار بود. اين كافه محل عيش و عشرت امريكاييان در ايران بود، محلي كه جوانان ايراني را در آنجا به فساد ميكشاندند. گروه توحيدي صف، با شناسايي اين كافه، طرحي ريخت تا بتواند به داخل آن نفوذ كند. چرا كـه جـز امريكاييان و ايرانيانی كه به دربار وابسته بودند، كـس ديگـري را بـه داخـل راه نميدادند. دو نفر مسئول اين كار شدند و بعد از مدتها كار و رفت و آمد و آشنا شدن با نگهبانها توانستند به داخل كافه راه پيدا كنند. بعد از آن،با طرح پيچيـده ای مقـدار زيادی مواد منفجره را به داخل كافه بردند و آنجا را منفجر كردند. در اين انفجـار تعداد زيادي مستشار امريكـايي كشـته شـدند و بعـد از آن چنـان ترسـي در دل امريكاييان افتاد كه ديگر تا مدتها در چنين جاهايي آفتابي نميشدند. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت1 ابراهيم در اول ارديبهشــت ســال 1336 در محله شــهيدآيت
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• محبت پدر: درخانه ای کوچک و مســتاجری درحوالی ميدان خراسان تهران زندگی ميكرديم. اولين روزهای ارديبهشت سال1336 بود. پدر چند روزی است كه خيلی خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پســری به او عطا کرد. او دائمًا از خدا تشــكر ميكرد. هر چند حاال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولی پدر برای اين پسر تازه متولد شده خيلی ذوق ميكند. البته حق هم دارد. پسر خيلی با نمكی است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: ابراهيم پدرمان نام پيامبــری را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داری، چرا برای اين پســر اينقدر خوشحالی ميكنی؟! پــدر با آرامش خاصی جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبی دارد! من مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا ميشــود، اين پسر نام من را زنده ميكند! راست ميگفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبی بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزی كم نشد. ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســه طالقانی در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد. يكبار هم در همان ســال های دبســتان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خيلی خوبيه. تا حالا چند بار امام زمان (عج)را توی خواب ديده. وقتی هم كه خيلی آرزوی زيارت كربلا داشــته، حضرت عباس را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زمانب هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، آقای خمينی كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلی خوبيه. حتــی بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند. چون مثل دستورات امام زمانه( عج )می مونه. دوســتانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت ميكنه. شــايد برای دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولی او به حرف های پدر خيلی اعتقاد داشت. راوی:رضاهادی زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨