eitaa logo
Anti_liberal🚩
7.5هزار دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
15.6هزار ویدیو
86 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @mahwm21 ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت19 حرفهایی که می‌زد دست خودش نبود. خود ما ه
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف. برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می‌رفت نگاه کرد. فکر کرد مصطفایش ارزشش را دارد، مصطفای عزیز که با همه این حرف‌ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می‌آورد. بابا که بیشتر وقت‌ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی‌آیم. سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان. آن شب حال مادر خیلی بد شد. مصطفی که آمد دنبالم، گفتم: مامان حالش بد است، ناراحتم، نمی‌توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان، دید چه قدر درد می‌کشد، اشک‌هایش سرازیر شد. دست مامانم را می‌بوسید و می‌گفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت‌ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می‌کرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من می‌برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شب‌ها. مامان هر وقت بیدار می‌شد و می‌دید مصطفی آنجا است می‌گفت: تو تنهایی، چرا غاده را اینجا گذاشتی؟ ببرش! من مراقب خودم هستم. مصطفی می‌گفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می‌مانم. و دست مادرم را می‌بوسید و اشک می‌ریخت. مصطفی خیلی اشک می‌ریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت19 حاجی خندید، گفت: فعلاً این حرف ها را بگذا
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. فردا صبح، راننده با دو ساعت تأخیر آمد دنبالش، گفت: ماشین خراب است،باید ببرم تعمیر. حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچّه های زبان بسته، تو منطقه معطل ما هستند. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم. از این طرف، من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند، حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست. روزی که مسأله ی شما را برای خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت، وقت رفتنِ من است. مهدی یک کتری دستش بود و با آن داشت بازی می کرد. هی می رفت سمت باباش و می گفت: بابایی! دَ. دیدم باباش اصلاً به او اعتنایی نمی کنه. عصبانی شدم و گفتم: مرد حسابی، من هیچی، لااقل به این بچّه یک کمی توجّه کن. صورتشو برگردوند. رفتم سمتش، دیدم اشک تمام صورتشو گرفته. اونجا بود که فهمیدم حاجی آمده تا از همه چیز دل بکنه. وقتی راننده آمد، برای اولین بار حاجی نشست دم در خانه و بند پوتین هایش را آرام آرام بست ل همیشه این کار را داخل ماشین می کرد ل بعد مهدی را بغل کرد، مصطفی را هم من بغل کردم و راه افتادیم. توی راه خندید، به مهدی گفت: بابا، تو روز به روز داری تپل تر می شی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواد بزرگت کنه؟ نمی گفت: من، می گفت: مادرت. بعد، از خانم عبادیان که قرار بود تا تمام شدن تعمیرات خانه منزل آن ها بمانیم، خیلی تشکر کرد و راه افتاد رفت.» @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت19 این جوان‌ها را از کجا پیدا کردی؟چه قدر گرم
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| محمد گفت: «مگر چی شده؟» پيكر گفت: «دست از سر اين بچه ها بردار. اينجا كارگاه است. محل كار است. کارگرها بايد شاد باشند. بگويند، بخندند، ترانه گوش كنند. چـی زيـر گوششـان خوانده ای كه ديگر راديو گوش نمی كنند، ترانه گوش نميدهند». محمد گفت: «خب، لابد دلشان نميخواهد!» پيكر گفت: «فكر ميكنی من خرم! آن كاغذ چی هست بالای سر هوشنگ». خب،يك آيه از قرآن. ـ مگر اينجا مسجد است؟ ـ نه، اما اينها هم مسلمانند، بايد هم به ياد قرآن باشند . آن عكس های مبتـذل خوب بود؟ چرا آن موقع اعتراض نميكردی. مگر اينجا سينماست! عكس مبتـذل اشکال نداردآيه قرآن اشكال دارد! پيكر به صندلی اش تكيه داد. جوابی نداشت. محمد راه افتاد رفت پايين پيش ساير كارگرها. با آمدن او بچه ها زير لب صلوات فرستادند. 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت19 قهرمان: به ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اين
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• پوریای ولی: مسابقات قهرمانی باشگاه ها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه نقدی ميگرفت هم به انتخابی کشــور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگی بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند: امسال در 74 کيلو کسی حريف ابراهيم نيست. مسابقات شروع شــد. ابراهيم همه را يکی يکی از پيش رو برميداشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نيمه نهائی رسيد. کشتی ها را يا ضربه ميکرديا با امتياز بالا ميبرد به رفقايم گفتم: مطمئن باشــيد، امسال يه کشتيگير از باشگاه ما ميره تيم ملی. در ديدار نيمه نهائی با اينکه حريفش خيلی مطرح بود ولی ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت. حريف پايانی او آقای محمود.ك بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود. قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه های حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابراهیم جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتی بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملی انتخاب ميشی. مربی آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشــزد ميکرد. در حالی که ابراهيم بندهای کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. روای:ایرج‌گرائی زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨