eitaa logo
Anti_liberal🚩
9.7هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
18.5هزار ویدیو
89 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @Sagvand_al ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت20 چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف. برگشت
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می‌بوسید و‌‌ همان طور با گریه از من تشکر می‌کرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روز‌ها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می‌کنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه کار‌ها می‌کنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید. گفتم: مصطفی! بعد از همه این کار‌ها که با شما کردند این‌ها را دارید می‌گویید؟ گفت: آن‌ها که کردند حق داشتند، چون شما را دوست دارند، من را نمی‌شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می‌خواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت20 فردا صبح، راننده با دو ساعت تأخیر آمد دنب
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. عملیات خیبر که شروع شد، همه مسئولین کادر لشکر 27 به خانه هایشان زنگ می زدند و از زن و بچه شان خبرگیری می کردند جز حاجی. من، هم نگران شدم و هم رنجیدم. یک شب که تماس گرفت، گفتم: چی می شه اگه یک زنگ هم تو بزنی و حال من و بچه هات رو بپرسی؟ اسلام آباد را مدام با راکت هواپیما می زنند، نمی گویی شاید ما طوری شده باشیم؟ حاجی گفت: بارها به تو گفتم، من پیش مرگ شما می شوم. خدا داغ شماها را به دل من نمی گذارد؛ این را دیگر من توی زندگی نمی بینم. گفتم: آقاجان – پدرم- آمده مرا برگرداند اصفهان. اجازه هست بروم؟ گفت: این چه حرفیه خانوم؟ اختیار با خودتونه. آن شب پای تلفن خیلی به او التماس کردم بیاید خانه. آخر، دفعه ی آخری که آمده بود، خانه را داشتند بنایی می کردند. منتها، حالا دیگر همه جا را تمیز کرده بودم؛ دوست داشتم خانه مان را این طوری ببیند. اما نیامد، گفت: امکانش نیست. و من هم نتوانستم جلوی پدرم بایستم و به او بگویم بدون دیدن شوهرم به اصفهان نمی آیم. پدر عصبانی بود، حتی پرخاش کرد که: تو فقط زن مردم نیستی، دختر من هم هستی. ما آن جا دل واپسِ تو و بچه هایت هستیم. مهدی و مصطفی را برداشتم و همراه پدرم، برگشتیم اصفهان. دو هفته بعد از آمدن ما بود که حاجی تلفن زد، گفت: خیلی دلم براتون تنگ شده. این جمله را چند بار تکرار کرد. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیستم] توی خانه چیزے برایِ خوردن نداشتیم تلفن
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست سی نفری میشدیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم گاهی چند نفری می رفتیم خانه ي آقا ي عسگري ای ممقانی،ولی سخت بود.با بقیه خانم ها هم صحبت کردیم .همه راضی شدند.فردا صبح به آقای صالحی،که برایمان وسایل صبحانه آورد،گفتیم ما برمی گردیم شهر خودمان.برایمانبلیط قطار بگیرید باید خداحافظی میکرد .وقت زیادی نداشت،اما ساکت بود.هرچه می گفت باز احساسش را نگفته بود.فقط نمی خواست این لحظه تمام شود.تو ي چشمهای منوچهر خیره شد.هر وقت می خواست کاری انجام دهد که منوچهر زیادی راغب نبود،این کار را می کرد و رضایتش را می گرفت.اما حالا نمی توانست و نمی خواست او را از رفتن منصرف کند. گفت"برا ي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها .من اصلا آمادگیش را ندارم.مطمئن باش تا من نخواهم،تو شهید نمی شوی منوچهر گفت"مطمئنم.وقت ی خمپاره می خورد بالا ي سرم و عمل نمی کند،موها مرا قیجی می کندو و سالم می مانم،معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي.نمی گذاری بروم فرشته،نمی گذاری". فرشته نفس راحتی کشید .با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلو ي صورتش و گفت"پس حواست را جمع کن،منوچهر خان.من آنقدر دوستت دارم که نمی توانم با خدا از این معامله ها بکنم". علی را نشاند روی زانوش و سفارش کرد(من که نیستم،تو مرد خانه ای مواظب مامانی باش. بیرون که می روید،دستش را بگیر گم نشود.)با علی اینطوری حرف می زد.از فرداش که می خواستم بروم جایی،علی می گفت"مامان،کجا می روی؟وایستا من دنبالت بیام."احساس مسئولیت می کرد. حاج عبادیان،منوچهر و ربانی را صدا زد و رفتند.آن شب غمی بود بینمان.جیرجیرک ها هم انگار با غم می خواندند.ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم . هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم .همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم،گوشه ي ذهنمان مشغول بود،مردها که به کارشان فکر می کردند و ما هم دلشوره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینمشان.یک دل سیر با هم نبودیم. تهران آمدنمان مشکلات خودش را داشت همه ی زندگیمان را برده بودیم دزفول.خانه که نداشتیم .من و علی خانه ي پدرم بودیم.خبر ها را از رادیو می شنیدیم.در آن عملیات،عباس کریمی و ملکی شهید شدند،ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد.خبر ها را آقای صالحی بهمان می داد.منوچهر که تلفن نمی زد.خبر سلامتیش را از دیگران می گرفتم،تا دم سال تحویل.پشت تلفن صدام می لرزید .می گفت"تو این جور می کنی ،من سست می شوم."دلم گرفته بود.دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودند و گریه کردیم .قول داد زودتر یک خانه دست و پا کند و باز ما را ببرد پیش خودش. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت20 محمد گفت: «مگر چی شده؟» پيكر گفت: «دست از
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| محمد را چشم بسته به اتاقي بردند. او را روی يك صـندلی آهنـی نشـاندند،دستهايش را از پشت به صندلی بستند و سؤال و جواب شروع شد: ـ برای چی ميخواستی بروی عراق؟ ـ برای كار! ـ جاسوس كدام گروهی؟ برای كدام گروه کار میکنی؟ کونسـت هـا يـامذهبی ها؟ محمد مثل آدمهای ساده و از همـه جا بی خبر گفـت: «واالله،كـار و بـارم نميچرخيد. وضع زندگيم خراب بود. با كارگری هم كه نميتوانستم خـرج زن وبچهام را بدهم، ماشين قراضه ای هم كه داشتم فروختم. گفتم بـروم كمـی جـنس بياورم بفروشم بلكه...». بازجو با صدای نكرهاش فرياد زد: «داری ما را سياه ميكنی؟ اين چرنديات رابريز دور، ناكس! بخواهی دروغ سرهم كنی پوسـتت را میکنم جنـازه ات را می اندازم تو رودخانه، ميشوی خوراك كوسه ها!» محمد با همان لحن آرام گفت: «دروغم چیست آقا بروید،تحقیق کنید محضری هم كه ماشين را فروختم هست». بازجو با همان لحن تند گفت: «دِ بگو برای كدام گروه جاسوسی میکنی ميرفتی سراغ كی؟» ـ باور كنيد ميرفتم دنبال جنس.! 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت20 پوریای ولی: مسابقات قهرمانی باشگاه ها در سال 1355 بود. مقام ا
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• پوریای ولی: من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به حريفش سالم كرد و دست داد. حريف او چيزی گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالای سالن بين تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزنی تنها، تســبيح به دســت، بالای سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلی بد کشــتی را شــروع کرد. همه اش دفاع ميکرد. بيچاره مربی ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائی کرد که ِصدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزی از فريادهای مربی و حتی داد زدن های من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد! حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلی ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد! وقتی داور دســت حريف را بالا ميبرد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتيگير يکديگر را بغل کردند. ِ حريف ابراهيم در حالی که از خوشــحالی گريه ميکرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد! دو کشــتی گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتی بود؟ بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوی ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخوای کشتی بگيری بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلی آرام و با لبخند هميشگی گفت: اينقدر حرص نخور روای:ایرج‌گرائی زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨