eitaa logo
Anti_liberal🚩
9.7هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
18.5هزار ویدیو
89 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @Sagvand_al ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت25 مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران! در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم. به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم. می‌گفت: نمی‌خواهم بچه‌ها فکر کنند من و شما رفته‌ایم ایران و آن‌ها را ول کرده‌ایم. در طول این مدت، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم، اما مدام نگران بودم که چه می‌شود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می‌کند؟ تا اینکه جنگ کردستان شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. آن شب تلویزیون که تماشا می‌کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می‌آمد. فارسی بلد نبودم. فقط چند کلمه و متوجه نمی‌شدم، دیگران هم نمی‌گفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس می‌کردم مسئله‌ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست، مصطفی بر می‌گردد. هیچ کس به حرف من گوش نمی‌کرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود.روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان. آنجا فهمیدم خبری است، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند. پاوه محاصره بود. به مهندس بازرگان گفتم: من می‌خواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هر چه می‌گویم گوش نمی‌دهند. نمی‌گذارند من بروم. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. ‌#پارت25 نزدیک خانه که رسیدم از یک مغازه میوه فر
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. ‌ ناخودآگاه یاد حرف های همکارم افتادم که چند روز قبل از من پرسیده بود: «تو وقتی بچه ها مریض می شن چکار می کنی؟! » در جوابش گفتم: «بالای سرشون می نشینم و پرستاریشونو می کنم. » آن خانم گفت: چه کار سختی؟ اما من و همسرم وقتی بچه ها مریض می شن، از اونا به صورت شیفتی پرستاری می کنیم. یعنی سه ساعت من می خوابم، اون بیدار می مونه، و بعد، سه ساعت شوهرم می خوابه و من بیدار می مونم. نمی دانم با یادآوری این حرف همکارم، چرا یک دفعه دلم شکست. نگاهی به عکس توی قاب همّت کردم و گفتم: ابراهیم! بامعرفت، اقلا ده دقیقه بیا تو هم از این بچّه هات پرستاری کن، تا من یک کمی استراحت کنم. این را که گفتم، دیدم یک دفعه فضای خانه تغییر کرد و ابراهیم با یک موتور تریل به همراه اکبر زجاجی(جانشین فرماندهی لشگر 27 محمد رسول االله (ص) که در عملیات خیبر به شهادت رسید) وارد منزل شد. سریع آمد توی اتاق، مصطفی را از من گرفت و بغلش کرد. از شهید زجاجی خواست تا از او و مصطفی یک عکس یادگاری بگیرد. (حاجی با مصطفی عکس نداشت) بعد هم دستی به سر و صورت بچه کشید و او را به من برگرداند و با زجاجی از اتاق بیرون رفت. به خودم که آمدم، صدای اذان می آمد. فهمیدم حاجی، ده دقیقه پیش من و بچه ها مانده بود. دیدم صورت مصطفی گل انداخته. دست کشیدم پیشانی مصطفی، ببینم تب بچّه چقدر است. احساس کردم هیچ آثاری از تب در وجود او نیست. خیلی ترسیدم. با خودم گفتم این، حتما از نشانه های قبل از مرگ بچّه ست. بی قرار و مضطرب، خانم زین الدین را صدا کردم. دستپاچه آمد. گفت: باز چی شده؟ گفتم: ببین؛ بچه ام داره می میره. نگاه کرد به بچّه، گفت: این که حالش خوبه!! @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت25 آن قدر اصرار كرد تا عاقبت جاسم راضی شد نشانی
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| شما خائنها فكر می کنيد ميتوانيدجاسوسـی با كـردن مملکت رابفروشـيد؟ يـا ازعراقی ها پول ميگيريد، يا از شوروی ها!» محمد فهميد كه بازجو، چيزی نميداند و همه اينها بلوف محض است این بود كه تصميم گرفت به هيچ وجه، حرفی نزند. مطمئن بـود اگـر مقاومـت كنـد،آزادش می كنند. بعد ميرفت به ديدن آقا روح الله. بازجو سؤال كرد: «خُب، حرف بزن. هر چه ميدانی بگو!» محمد گفت: «گفتم كه، ميرفتم جنس بياورم». بازجو مشت بر ميزآهنی كوبيد. بلوف هايش در محمد اثری نكرده بود. با خشـم گفت: «ببين پسر! داری كلّه شقی ميكنی ها. تا امروز ميخواستم با زبان خـوش تو را به حرف بياورم. ميخواستم از اين جهنم نجاتت بدهم. اما مثل اينكه خودت نميخواهی. ديگر پرونده ات دارد از دست من در ميرود. حالا ديگر سر و كارت می افتد با يك ديو وحشی. او اصلاً اين طوری باهات حرف نميزند». ولی باز هم محمد ساكت بود. ميدانست كه اين هم شگرد ديگری است. بعدازظهر محمد را بردند برای بازجويی. بازجو عوض شـده بودايـن يكـی هيكلی مانند غول داشت. از همان لحظه اول رفت پشـت سـر محمـد،كمربنـدی چرمی را انداخت زير گلوی او و كشيد. محمد داشت خفه ميشد. ـ رابط تو كی بود؟ از كجا دستور ميگيری؟ برای كی كاری میکنی. بـرای كدام گروه! بازجو، داد ميزد و هر لحظه كمربند را بيشتر ميكشيد. محمد به خرخر افتـاده بود. نفسش بند آمده بود. صورتش سياه شده بود و گردنش داشت خرد می شدبرای لحظه ای، بازجو تسمه را شل كرد و پرسيد: «بگو، از كجا دستور ميگيری؟ 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️