Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت26 هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگش
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت27
فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان. گفته غاده بیاید. غاده گل از گلش شکفت. از اول میدانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید، حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که «محسن الهی» را دنبال او فرستاده، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید، میشناخت.
البته من وقتی رسیدم پاوه، آنجا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم. وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود، یاد لبنان افتادم. من فکر میکردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد، ولی دیدم همان طور است، لبنانی دیگر. مصطفی به من گفت: میخواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامههای کشورهای عرب. مصطفی میگفت و من مینوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم، از پاوه به سقز، از سقز به میاندوآب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات، تنها. زبان که بلد نبودم. قدم میزدم تا بیاید. گاهی با خلبانان صحبت میکردم، چون انگلیسی بلد بودند.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت26 ناخودآگاه یاد حرف های همکارم افتادم که
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت27
نشستم بالای سر بچّه تا روشنایی، صبح کردم و بعد، او را بردم به درمانگاه سپاه قم. دکتر بعد از معاینه ی بچه به من گفت: خانم شما بیماری روحی داری؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: این بچّه رو برای چی آوردی این جا؟ این که چیزیش نیست. نسخه ی دکتر قبلی را نشانش دادم. گفت: اون هم انگار مشکل روحی داشته. بالاخره خوشحال بچّه ی صحیح و سالم خودم را آوردم خانه.
بله، حضور ابراهیم را، گاهی این طور حس می کنم. او همه جا با من و بچّه هاست.
یقین دارم. به خصوص وقتی می روم سروقت آن آخرین یادداشتی که برای من نوشت. قبل از عملیات والفجر 4، هنوز مصطفی را باردار بودم، که قرار شد برای دیدن ابراهیم، به اسلام آباد غرب بروم. راهی طولانی را به همراه مهدی؛ که تازه زبان باز کرده بود، از اصفهان پشت سر گذاشتم و به آن خانه رفتم. وقتی در را باز کردم، دیدم خانه را مثل دسته گل تمیز کرده. حتیّ یخچال را هم شسته و کلیّ میوه ی فصل توی آن گذاشته بود. روی اجاق گاز؛ یک سینی پرُ از نان و کباب قرار داشت و کنار دسته گلی، با یک عکس خودش، نامه ای برایم گذاشته بود، با این مضمون:
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت26 شما خائنها فكر می کنيد ميتوانيدجاسوسـی با ك
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت27
محمد گفت: «باور كنيد داشتم ميرفتم جنس بياورم. آخر خرجم نميرسيد».
بازجو برگشت و روبه روی او ايستاد و گفت: «مثل اينكه نميشود با تـو مثـل آدم رفتار كرد».
محمد را بردند و روی صندلی الكتريكی بسـتند و بـه او شوک عصـبی واردكردند. اما باز هم حرف محمد همان بود. وقتی جسم نيمه جان او را بـه سـلولش انداختند، حالت تهوع داشت. سرش داشت از درد ميتركيد. زير گلويش خطی به
كلفتی يك طناب بالا آمده بود. يادش نمی آمد كی غذا خورده است.
روز بعد او را به درمانگاه بردند. اتاقی كوچك با پنجرهایی كه چند ميله آهنـی كلفت آن را بسته بود.
بازجو نامه ای به ساواك اهواز نوشت. گزارشی از دستگيری محمد و مراحل بازجويی را شرح داد و در پايان هم نتيجه گيری كرد: «چنـين بـه نظر می آيد كه اين يكی هم از بيكارهايی است كه برای درآوردن پول دسـت بـه قاچاق زده است».
عصر بود كه محمد بلند شد و از پشت ميله
هـای آهنـی نخلسـتان و نخل های بلندش را ديد. بعد از دو ماه شكنجه اين اولين بار بود كه فضای بيرون را ميديد.
حالا ديگر ميدانست كجاست و چه كسانی او را بازجويی مـيكردنـد؛ سـازمان امنيت سوسنگرد
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت25 شکستننفس: به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش برا
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت27
شکستننفس:
جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
اين عکس رنگی رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلی از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.
بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم اين حرفها رو ميزنم. وگرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفه ای برو تا برات مشکلی پيش نياد.
بعد گفت: کار دارم، خداحافظی کرد و رفت.
من خيلی جا خوردم. نشستم و کلی به حرفهای ابراهيم فکر کردم.
از آدمی که هميشه شوخی ميکرد و حرفهای عوامانه ميزد اين حرف ها بعيد بود.
هر چند بعدها به ســخن او رســيدم. زمانی که ميديــدم بعضی از بچه های مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه ای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند!
راوی:جمعیازدوستانشهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism