eitaa logo
Anti_liberal🚩
7.4هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
15.7هزار ویدیو
87 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @mahwm21 ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت32 اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو می
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. حتی حاضر نبود کولر روشن کنم. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد، اما می‌گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند؟‌‌ همان غذایی را می‌خورد که همه می‌خوردند ودر اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرج اللهی «که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد» گفتم: این طور نمی‌شود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خونریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمی‌کند. گفتم: نمی‌گذاریم مصطفی بفهمد. می‌گوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می‌کردم. او احتیاج به تقویت داشت. دلم خیلی برایش می‌سوخت. زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبز‌ها. آنجا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال، گاز و... داشت. به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زود پز را گذاشت. آن روز افسر‌ها از پادگان آمده بودند و آنجا جلسه داشتند. من در طبقه بالا نماز می‌خواندم. یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسر‌ها از اتاق می‌دویدند بیرون و همه فکر می‌کردند این‌ها ترکش خورده‌اند. بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه‌شان منفجر شده. اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده‌ای بود. همه می‌گفتند: جریان چی بوده؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و.... نمی‌دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده‌ایم در ستاد. برگشتم بالا و‌‌ همان طور می‌خندیدم. گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی‌شوید؟ گفت: نه. گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید. دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم. بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می‌خندید و می‌خندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسر‌ها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید؟ ببینید خدا چه کرد. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت32 در تمام طول راه و حتی موقعی كه به مقر سپاه ب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| پاسدار جوان كه به شدت عصبانی شده بود، قدمی جلو گذاشـت،سـینه بـه سینه محمد ايستاد و با پرخاش گفت: «فكر ميكنی كی هسـتی که ايـن دسـتورها راميدهی؟ اصلاً تو برو همان تهران خودتان. ما كردها ميدانيم چـه طـوراينجـا رااداره كنيم. مستشار هم نميخواهيم!» دستهای جوان پاسدار ميلرزيد و رگهای گردنش ورم كرده بود. درهمين لحظـه دستش را بالا برد و سيلی محكمی به گوش محمد زد. يكی از پاسدارانی كه همراه محمد بود،جلودويد. اسـلحهاش را مسـلح كـرد وگرفت طرف جوان. محمود لوله اسلحه را گرفت طرف ديگروگفـت: «آرام باش، برادر. چه كار ميكنی؟» همه بهت زده به اين صحنه زل زده بودند. پاسدار جوان به شدت ميلرزيد. محمدقدم زنان چند قدمی از آنجا دور شد. همه ساكت ايستاده بودند. هيچ كس حرفی نميزد. جوان پاسدار، انگار يكباره به خود آمده باشد. بغض گلویش را گرفت. ناگهان وجودش پر از ترس و اضطراب شد، با خود گفت: «چه كار كردی احمق! زدی تو گوش فرمانده عمليات سپاه غرب كشور! ميدانی چـه كـارت میکنند ميدانی، خبرش به گوش فرمانده سپاه برسد، چه كار ميكند؟» گلوی مردجوان خشك شده بود. صورتش به عرق نشسته بود و پاهايش شل شده بود. انگار جان از تنش رفته بود. همه كسانی كه گرداگردش ايسـتاده بودنـد، بـاترحم به او نگاه ميكردند. او را به ديده محكومی ميديدند كه تـا چنـد سـاعت ديگر به سزای اعمالش ميرسد. يكی گفت:«خودت را بدبخت كردی! مـيدانـی،جلو چشم اين همه آدم زدی تو گوش او. همين الان خبـرميرسـد بـه گـوش فرمانده سپاه كرمانشاه و ميآيند دست بسته ميبرندت. 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت32 پیوندالهی: عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه م
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• پیوندالهی: جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلی خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلی عصبانی ميشه ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجی رو من ميشناســم، آدم منطقی وخوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چی بگم ، هر چی شــما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسی شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبی پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتی حرف از پســرش زده شــد اخمهايش رفت تو هم! ابراهيم پرســيد: حاجی اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتی از بازار برميگشــت شب بود. آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست.رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتی شــيطانی را به يک پيوند الهی تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند. راوی:رضاهادی زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨ @Antiliberalism