Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. 💠 مصطفی به روایت غا
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت4
4️⃣ شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه.
در این مدت سید غروی هر جا من را میدید میگفت: چرا نرفتهاید؟ آقای صدر مدام از من سراغ میگیرند.
ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر میکردم نمیتوانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم.
سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در، تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است.
آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم مینوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همهشان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آنها نبود.
یکی از نقاشیها زمینهای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود.
زیر این نقاشی به عربی شاعرانهای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.
کسیکه بدنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمیدانستم چه کسی این را کشیده.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت3 بعدها مادرم به من می گفت: نمی دانم آن روز
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت4
گفت: اگر مصلحت بدانید؛ من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم. به صد و پنجاه تومان. پدرم به من گفت: دختر؛ تو آبروی ما را بردی. گفتم: چرا؟ چی شده مگر؟ پدرم گفت: تا حالا کی شنیده برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟ مردم به ما می خندند! روز بعد، وقتی ابراهیم به
منزل ما تلفن زد، مادرم عذرخواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم پای تلفن به او گفت: شما اول بروید یک حلق هی آبرودار بخرید بیاورید؛ بعد بیایید با هم صحبت می کنیم. ابراهیم گفت: همین انگشتر عقیق، از سر من هم زیاد است، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم، حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر بسته به کرم شماست و مصلحت خدا. خدا خودش کریم است. »
تمام اسباب و اثاثیه منزلمان در صندوق عقب ماشین جا میشد
«... وقتی بچّه های سپاه پاوه در خانه را زدند و پیغام دادند برای رفتن به جنوب خود را آماده کنم، بی درنگ دست به کار شدم، اسباب و اثاثیه را که شامل یک دست رختخواب و مقداری خرده ریز بود، در صندوق عقب ماشین جا داده شد. )شهید( حمید قاضی که آمده بود تا در جمع و جور کردن وسایل کمکی کند، رو به من کرد و گفت: از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می شود، حاج خانوم!
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| #پارت3 گروه توحيدي صف با اين كار به رژيم شاه فهماند كه
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
#پارت4
اما اعلام حكومت نظامي هم هيچ ثمري نداشت. در همـان اولـين روز، مـردم
همه شهرها به خيابانها ريختند. تظاهرات مردم تهران آن چنان عظيم بود كه رژيـم
شاه به وحشت افتاد و باز هم دست به كشتار زد. شـهداي هفـده شـهريورِ سـال
1357 ،اين افتخار را داشتند كه اُبهت رژيم را شكسـتند و پوشـالي بودنـد آن را
نشان دادند؛ به طوري كه بعد از واقعه هفده شهريور، در هر كوچه پس كوچهاي،
حتي بچهها هم تظاهرات ميكردند و مرگ بر شاه ميگفتند.
در اين دوره هم گروه توحيدي صف، طلايهدار بود. رساندن اعلاميههاي امام و نوارهاي سخنراني آن حضرت در كوتاهترين زمان به دست مردم از جمله كارهاي اساسي گروه محمد بود، همچنين شركت در تظاهرات به صورت مسلحانه و براي حمايت از مردم. آنها در بين مردم پخش ميشدند تا اگر جايي مأموران شاه قصـد حمله به مردم را داشته باشند، با آنها مقابله كنند.
عاقبت مبارزه مردم با همراهي و دلسوزي افرادي چـون محمـد بروجـردي و
يارانش، كار را به جايي رساند كه شاه مجبور شد از ايران فرار كند. با رفتن شـاه زمزمه آمدن امام به وطن بر سر زبانها افتاد و اين زمزمهها كم کم جدي شـد و در هفته اول بهمن ماه آمدن امام به وطن به صورت جدي مطرح شد.
براي ورود امام لازم بود كه گروهي مسلح حفاظت از ايشان را بر عهده بگيرد.
چرا كه ساواكيها و ضد انقلابها كه نميخواستند انقلاب به پيروزي برسد بهتـرين راه را براي به نتيجه نرسيدن انقلاب، نبودن امام ميدانستند. شوراي انقلاب پس از بحث و گفتگوهاي بسيار گروه توحيدي صف را انتخاب كردند تا كار حفاظت از امام را هنگام بازگشت به وطن بر عهده گيـرد. وقتـي شـهيد بهشـتي و شـهيد مطهري اين پيشنهاد را به محمد دادند، او اشك شوق بـه چشـم آورد. مسـئوليت بزرگي بود. آنها ميبايست از قلب و جان ملت ايران حفاظت مـيكردنـد و او را سالم به منزل ميرساندند. كار، كار سخت و طاقتفرسـايي بـود. محمـد حـدس
ميزد كه چه جمعيت انبوهي به خيابانها خواهند آمد. در ميان اين جمعيـت انبـوه
چه ميشد كرد؟
#تکه_ای_از_آسمان
#زندگینامه_شهید_محمد_بروجردی
'🌼🌿'
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت3 پيامبراعظم ميفرمايــد:فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياری كنيد،
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت4
ورزش باستانی:
اوایل دوران دبيرســتان بود كه ابراهيم با ورزش باستانی آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن ميرفت.
حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفی وارســته بود. او زورخانهای نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكی از ورزشكاران اين محيط ورزشی و معنوی شد.
حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع ميكرد. سپس حديثی ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، اوً يك ســوره قرآن، دعای توسل و يا اشعاري هم در يك دور ورزش، معمولادر مورد اهل بيت ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد.
از جملــه كارهای مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچهها به اذان مغرب ميرســيد، بچهها ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود
زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت ميخواندند.
به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوانها می آموخت.
فرامــوش نميكنم، يكبــار بچهها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالی را نيز در بغل داشت.
بــا رنگی پريده و با صدائــی لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توی گود. خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعای توســل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل برای آن كودك دعا كرد.
آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گريه ميكرد.
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟
گفت: بنده خدائی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدالله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده. برای همين ناهار دعوت كرده.
برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسی که چيزي نشنيده، آماده رفتن ميشد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرد
راوی:جمعی از دوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨