Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت42 همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش ب
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت43
شبهای سختی را میگذراندم. لبنان شلوغ بود. خانهمان بمباران شده بود و خانوادهام رفته بودند خارج. از همه سختتر روزهای جمعه بود. هر کس میخواهد جمعه را با فامیلش باشد و من میرفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس میکردم دل شکستهام، دردم زیاد، و به مصطفی میگفتم: تو به من ظلم کردی.
از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. «جاهد» یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند.
به خاطر این چیزها احساس میکردم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر میکردم، میدیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسانها. من و یادم هست یک بار که از ایران میآمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام «غاده چمران» بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت، گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی!
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت42 تا اينكه انقلاب شد. حزب يك دفتر تأسيس كرد. ف
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت43
اوايل زمستان سال 1361 بود. درگيری ضدانقلاب با نيروهاي سـپاه و ارتـش بـه اوج رسيده بود. با اينكه از همه امكانات استفاده ميشـد،امـا بـه خـاطر شرایط جغرافيايی، برفگير بودن راهها و منطقه محل درگيـری و پرهيـز از كشـتار مـردم
بيگناه، عمليات كند پيش ميرفت. ميشد گفت كه بچه ها وجب به وجب جاده هاو مناطق را پاكسازی ميكردند و جلو ميرفتند. روزی نبود كه بروجردی از منطقه بازديد نداشته باشيد.
در يكی از روزها، سوار بر جيپ ارتش، جاده برفگير و مارپيچ كوهستانی را بـالاميرفت. گردنه را كه رد كردند، افتادند توی يك سرازيری
بـرای اينكـه جـاده لغزنده بود و خطرناك راننده راه را بـا دنـده سنگین ادامه داد .ناگهـان چشـم
بروجردی به نيروهايی افتاد كه جاده را بسته بودند. بروجردی از همان دور تـوپ را ديد كه در كنار جاده به طرف پايين و ته دره نشانه رفته
است. تعجـب كـرد.
چون منطقه را ميشناخت، ميدانست كه در ته دره روستای كـوچكی اسـت بـاچهل پنجاه نفر جمعيت.
وقتی به نزديكي نيروها رسيدند، راننده سرعتش را كم كرد. محمد در را باز كرد وپريد پايين. تا آن طرف جاده دويد و نگاهی به اطراف انداخت؛ روستا بـه وسیله نيروهای ارتش محاصره شده بود. آرايش توپ، محمد را سراسيمه كرد. نگاهی به اطراف انداخت. محمد، سرهنگ را شناخت. دويد طرف او بـا نگرانی پرسـيد: «سلام عليكم. چی شده جناب سرهنگ!
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت42 تأثيرکلام: چند ماه از پيروزی انقلاب گذشت. يکی از دوستان به م
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت43
تأثيرکلام:
داشتم گزارش را مينوشتم. گفتم: حتمًا يك رونوشت برای شورای انقلاب ميفرستيم. ابراهيم پرسيد: ميتونم گزارش رو ببينم؟
گفتم: بيا اين گزارش، اين هم حكم انفصال از خدمت!
گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسيد: خودت با اين آقا صحبت کردی؟
گفتم: نه، الزام نيست، همه ميدونند چه جورآدميه!
جواب داد: نشــد ديگه، مگه نشــنيدی: فقط انســان دروغگــو، هر چه که ميشنود را تأييد ميکند!
گفتم: آخه بچه های همان فدراســيون خبر دادند... پريد تو حرفم و گفت: آدرس منزل اين آقا رو داری؟
گفتم: بله هست.
ابراهيم ادامه داد: بيا امروز عصر بريم در خونه اش، ببينيم اين آقا كيه، حرفش چيه!
من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه.
عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتيم.
آدرس او بالاتر از پــل ســيد خندان بــود. داخل کوچه ها دنبــال منزلش ميگشــتيم. همان موقع آن آقا از راه رســيد. از روی عکســی که به گزارش چسبيده بود او را شناختم.
اتومبيل بنز جلوی خانه ای ايستاد. خانمی که تقريبًا بی حجاب بود پياده شد
و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد.
گفتم: ديدی آقا ابراهیم! ديدی اين بابا مشکل داره.
گفت: بايد صحبت كنيم. بعد قضاوت کن.
موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک. ابراهيم زنگ خانه را زد.
آقا که هنوز توی حياط بود آمد جلوی در
مردی درشــت هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلی تعجب کرد! نگاهی به ما كرد و گفت: بفرمائيد؟!
راوی:مهدیفریدوند
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism