Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت46 در این دنیا نبود، اما بیشتر از وقتی که ز
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت47
مصطفی کسی نیست که مجسمهاش را بسازند و بگذرند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدمها، در قلب آنها است. آدمها بین خیرو شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه میکردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان؟ من همیشه میگفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند میمیرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمیآمد. به مصطفی میگفتم: اگر میدانستم انقلاب پیروز میشود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمیدانم قبول میکردم این ازدواج را یا نه. اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامهام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس میکنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم میسوختم بیرون کشید.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت46 محمد دستهايش را باز كرد و ماموستا را صميمان
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت47
سرهنگی كه بالا كنارجاده ايستاده بود، به چند سرباز اشاره كرد تا خانه ای روستا را بگردند. سـربازهااز سراشيبی پايين دويدند و خانه ها را گشتند، بجز همان دو نفر كسـی در روسـتامسلح نبود. همه خوشحال بودند كه بدون حادثه ای نـاگوار، همـه چيـز بـه خيـرگذشته است. سرهنگ، كنار محمد ايستاد. نميدانست چه طور از او تشكر كند. ازتصور كشتاری كه نزديك بود پيش بيايد، بدنش به لرزه افتـاد. دسـت محمـد راگرفت و گفت: «خدا اجرت بدهد، نميدانم چه طور از شما تشكر كنم. اگـر يـك دقيقه دير می آمدی ، معلوم نبود چه پيش می آمد. بيخود نيست كه بچه ها شـما رامسيح كردستان لقب داده اند.
ظهر عاشورا:
هنوز عمليات برای آزادسازی جاده سردشت پيرانشهر ادامـه داشـت. مرحلـه اول عمليات يك هفته ای طول كشيد و با موفقيت پايان يافت، اما شهادت شهيد ناصـركاظمی فرمانده تيپ ويژه شهدا نگذاشت كه شادی اين پيروزی به دهان بچـه هـامزه كند.
محمد، گنجزاده را به عنوان فرمانده تيپ، به جـای ناصـر كـاظمی معرفـی كـرد.
مرحله بعدی عمليات شروع شده بود. محمد لحظه ای استراحت نداشت. دلشـوره داشت و هر لحظه منتظر حادثه ای بود تا اينكه خبر شهادت گنجيزاده را هم به اودادند. اين خبر او را يكسره از پا درآورد. اما وقتی به فكر بچه هايی كـه مشـغول عمليات بودند افتاد، سعی كرد بر خودش مسلط شود. ميدانست كه نيروها خسته و بيتاب هستند. چند عمليات پشت سر هم، آن هم در سرمای كشنده كردستان وشهادت فرماندهان و همرزمانشان همه را از پا درآورده بود.
محمد به ميان نيروها رفت و خودش فرماندهی آنها را به دست گرفت. حـالا هـم بايد عمليات را پيش ميبرد و هم روحيه نيروها را بازسازی ميكرد. محل استقرارنيروها جايی در دامنه صاف و هموار كوه بود. پايين دستشان جاده بود و بـالای سرشان کوه مسـتقر بودنـد. آن طرف جاده و روی یال روبه رو هم نيروهای كاوه با آمدن بروجردی بچه ها حسابی نيرو گرفتند. محمد نقشه جديدی كشيد و نيروهادست به عمليات زدند. اما جای بدی گير افتاده بودند.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت46 رسیدگیبهمردم: "بندگان خانواده من هستند پس محبوبترين افراد ن
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت47
رسیدگیبهمردم:
ابراهیم گفت: اگه ديگه مردم رو اذيت نکنی، من روزی ده ريال بهت ميدم، باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود.
در بازرسی تربيت بدنی مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداری، پرسيد: موتور آوردی؟
گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاری نداری بيا با هم بريم فروشگاه.
تقريبًا همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستی برای خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه ای را زد.
پيرزنی که حجاب درست نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد.
يك صليب گردن پيرزن بود. خيلی تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم: داش ابراهیم اين خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟
آمــدم كنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه فقير مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسيحيا!
همينطور كه پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده های خدا کسی رو ندارند. با اين کار، هم مشکلاتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم ميشه.
26سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع اوری و آماده چاپ شد. يكي از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: برای مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاری داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم:شما شهيد هادی رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟
گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزی از شهيد هادی نمی دانستم اما آقا ابراهیم حق بزرگی گردن من داره!
راوی:جمعیازدوستانشهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism