Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت47 سرهنگی كه بالا كنارجاده ايستاده بود، به چن
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت48
انقدر درگيـر بودنـد كـه حساب روز و هفته از دستشان در رفته بود. تا اينكه يك روز ظهر، وقتی كه محمدنماز ايستاده بود، بعد از نماز حال عجيبی پيدا كرد. رو به يكـی از نيروهـايش،
گفت: «امروز چه روزيست؟ دل من بدجوری آشوب است!»
ـ مگر نميدانيد؟ امروز عاشوراست!
اشك چشمان محمد را پر كرد. به ياد دوستان شهيدش افتـاد؛ بـه يـاد آقـا امـام حسين(ع) كه در چنين روزی و در چنين ساعتی آخرين نمازش را خوانده؛ آن هم زيرِ بارانِ تير. مثل امروز كه نيروهای او زير آتش ضد انقلاب بودند. رو به يكي ازنيروهايش كرد و گفت: «به بچه ها بگو جمع شوند. ميخواهيم عزاداری كنيم».
او لبخندی زد و گفت: «چه ميگوييد، فرمانـده؟ اينجـا و عـزاداری؟! سـرمان رامی اوريم بالا، ميزنندمان. چه طور جمع شويم؟ مگر خود شما تجمع بيشتر از سه نفر را ممنوع نكردهايد!»
ـ برای عزاداری امام حسين(ع) فرق ميكند.
ـ اما هر لحظه يك خمپاره اينجاها زمين ميخورد.
ـ عجله كن.
او به آن طرف دره اشاره كرد و با حالتی خاص گفت: «بچه های كـاوه آن طـرف زمينگير شده اند. اگر نتوانيم به دادشان برسيم، همه شان قتل عام ميشوند».
محمد ادامه داد: «برای كمك به آنها ميخواهيم عزاداری كنـيم. چنـد روز اسـت داريم ميجنگيم ولی حتی يك قدم هم جلـو نرفتـه ايـم. مـيخـواهيم از آقـا امـام حسين(ع) كمك بگيريم».
او دور و برش را نگاه كرد. كمی بالاتر يك شكاف كوچك بود. بچه هـا را جمـع كرد و آنجا و همه نشسته سينه زدند.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت47 رسیدگیبهمردم: ابراهیم گفت: اگه ديگه مردم رو اذيت نکنی، من ر
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت48
رسیدگی به مردم:
نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقی!؟
گفت: در مراســم پارسال جاســوئيچی عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد.
من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت
برميگشتيم. در راه جلوی يك مهمانپذير توقف كرديم.
وقتي خواســتيم سوار شويم باتعجب ديدم كه ســوئيچ را داخل ماشين جا
گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم:كليد يدكی رو داری؟ او هم گفت:
نه،كيفم داخل ماشينه!
خيلی ناراحت شــدم. هر كاری كردم در باز نشــد. هوا خيلی ســرد بود. با
خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی.
يكدفعه چشــمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روی جاسوئيچی به من
نگاه ميكرد. من هم كمی نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده
بودی مشــكل مردم رو حل ميكردی. شــهيد هم كه هميشه زنده است. بعد
گفتم: خدايا به آبروی شهيد هادی مشكلم رو حل كن.
ُ تــو همين حال يكدفعه دســتم داخل جيب كتم رفت. دســته كليد منزل را
َ برداشتم! ناخواسته يكی از كليدها را داخل قفل در ماشين كردم. با يك تكان،
قفل باز شد.
با خوشــحالی وارد ماشين شديم و از خدا تشــكر كردم. بعد به عكس آقا
ابراهيم خيره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده
بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟
با تعجب گفتم: راســت ميگی، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكی يكی
كليدهــا را امتحان كردم. چند بار هم امتحــان كردم، اما هيچكدام از كليدها
اصلاً وارد قفل نميشد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم:
آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكالت مردمی.
راوی:جمعی از دوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism