Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت48 انقدر درگيـر بودنـد كـه حساب روز و هفته از د
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت49
نوحه خوانی و سينه زنی، خستگی چند هفته ای بچه ها را كاملاً از بـين بـرد. وقتـی مراسم تمام شد، صدای تكبير بچه ها در كوه پيچيد. نيروها كه از معنويت مراسـم جان گرفته بودند، به سوی ارتفاعات هجوم بردند. صدای تكبير آنها بـه نيروهـای كاوه رسيد. آنها هم جان گرفتند و صدای تكبيرشان بلند شـد. ضـد انقـلاب كـه ترسيده بود، پا به فرار گذاشت.
ساعتی بعد، نيروهای دو طرف دره به هم رسيدند و يكديگر را در آغوش گرفتند.
جوانی كه محمد او را برای جمع كردن نيروها فرستاده بود، به گوشه ای پناه بـرده و گريه ميكرد. محمد پيش او رفت و گفت: «ميبينی ما چه منابع انرژی داريـم وگاهی ازشان غافل ميشويم؟ ديدی بچه ها چه طور نيرو گرفتند».
چند قدم تا بهشت:
كار مهمی پيش آمده بود وبايد به اروميه ميرفتند. سرنوشت عمليات به اين رفتن
بستگی داشت. محمد گفت: «من آماده ام. با چی برويم؟»
هاشمی گفت: «چند تا ماشين با تجهيزات كامل راه مياندازيم و ميرويم».
محمد گفت: «نه، قضيه لو ميرود. نميخواهيم دشمن از چيـزی سـردرآورد. بـه علاوه، با ماشين خيلی دير ميشود. بايد فوری برويم و برگرديم».
هاشمی گفت: «ولی با هليكوپتر هم خطرناك است. مخصوصاً اين منطقه كـه روی همه بلندی هايش ضد انقلاب سنگر گرفته».
محمد گفت: «بايد سريع راه بيافتيم؛ توكل بر خدا. ما به تكليفمان عمل ميكنـيم.
بگوييد يكی بيايد ما را ببرد. اميد به خدا».
با اينكه همه مخالف بودند، اما محمد اصرار داشت كه اگر نرويم جان بچه هـا درخطر است، حتماً بايدبرويم. اين بود كه هاشمی بيسيم زد و هليكوپتر آمـد. بـاران گلوله بود كه در دور و اطراف ميباريد. هليكوپتر كه بلند شـد، صـدای برخـوردگلوله به بدنه آن شنيده شد. اما محمد از شدت خستگی سـرش را بـه سـتون درگذاشت و خوابش برد. چند لحظه بعد، يكـی از تيرهـا كـار خـودش را كـرد وهليكوپتر دچار نقص فنی شد. خلبان سعی كرد هر طور شده آن را هدايت كنـد واز منطقه دور كند.
هاشمی زير لب ذكر ميگفت و گاهی هم قربان صدقه خلبان ميرفت كه هر طور شده هليكوپر را به اروميه برساند. او ميديد كه خلبان چه تلاشی ميكند.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت48 رسیدگی به مردم: نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من دار
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت49
کردستان:
تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مســجد سلمان ايستاده
بوديم. داشتم با ابراهيم حرف ميزدم که يکدفعه يکی از دوستان با عجله آمد
و گفت: پيام امام رو شنيديد؟!
با تعجب پرسيديم: نه، مگه چی شده؟!
گفت: امام دستور دادند وگفتند بچهها و رزمندههای کردستان را از محاصره
خارج کنيد.
بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی
عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت
شويم.
ســاعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشــين بليزر به ســمت کردستان
حرکت کرديم. يک تيربار ژ3 ،چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل
همراه ما بود.
بســياری از جادهها بســته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكی
عبور كنيم. اما با ياری خدا، فردا ظهر رســيديم به سنندج. از همه جا بی خبر
وارد شهر شديم. جلوی يك دکه روزنامه فروشی ايستاديم.
ابراهيم پياده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بی دين
اينها چيه که ميفروشی!؟
راوی: مهدی فریدوند
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism