❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت8
تو دیوانه شدهای! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است! ایرانی است! همهاش توی جنگ است. پول ندارد، همرنگ مانیست، حتی شناسنامه ندارد!
سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست. چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند؟
انگار آن حرفها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او، مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش.
کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی میکرد، کارگری میکرد، آنوقت همه چیز طور دیگری میشد.
میدانست، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچههایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند، قبولش نمیکنند.
آه خدایا! سختترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ اینجا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت.
مادر بزرگ به حرفش گوش میداد، دردش را میفهمید. یاد آن قصه افتاد.
قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی میکرد.
جوانی سنی یکی از دخترها را میپسندد و مخالفتی هم پیش نمیآید، اما پسرک روز عاشورا میآید برای خواستگاری، عقد و... مادر بزرگ دلگیر میشود و خواستگار را رد میکند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده میخواسته مراسم را راه بیندازد.
مادربزرگ هم تردید نمیکند، یک روز مینشیند ترک اسب و با دخترش میآید این طرف مرز، بصور.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت8
یک بار سه شب به خانه نیامد. گفته بود برای شناسایی سنگرهای دشمن می روند. کوچه ها و خیابان های شهر در تاریکی مطلق فرو رفته بود. تک و تنها در زیر نور چراغ گردسوز نشسته بودم و کتاب می خواندم.در خانه را زدند عقربه های ساعت یک و دو نیمه شب را نشان می داد.
با صدای در از جا جستم. یقین داشتم خود اوست. رفتم و در را باز کردم.کنار ایستادم. حاجی داخل شد و گفت: شرمنده ام، یکی دو هفته است تو را این جا آورده ام، آن هم با این وضع... حالا هم که با این سر و وضع به خانه برگشتم. سر و روی حاجی گل آلود بود و بسیار خسته به نظر می آمد. همان وقت که وارد شد یک راست وارد حمام شد. در خانه آب گرم نداشتیم. حاجی با آب سرد دوش گرفت.
ما در دزفول زندگی سختی را می گذراندیم. با این حال مهربانی و عطوفت، نظم و انضباط در کارها، تمیزی و مرتب بودن، ایمان سرشار و روح بلند و متواضع حاجی، فضای آن زندگی کوچک و بدون امکانات را گرم و صمیمی می کرد. به همین سبب از ماندن خود در دزفول بسیار خوشحال و راضی بودم. »
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
#پارت8
يكي از كارهاي مهم ديگر بروجردي، تشكيل نيروي آموزش ديده و منسجم از
بچههاي سپاه بود. اين گروه كه به تيپ ويژه شهدا معروف بودند، بيشترين نقش را در آزادسازي شهرها به عهده داشتند. فرماندهان ايـن تيـپ از بهتـرين پاسـداران كردستان بودند؛ افرادي مثل شهيد ناصر كاظمي و محمد چنان به كردستان و مردم آن منطقه فكر ميكردند كه درست زماني كه شهيد حجتالاسلام محلاتی نماينده امام در سپاه پيشنهاد فرماندهي كل سپاه را به محمد داد، او نپـذيرفت و خـودش پيشنهاد كرد فرماندهي تيپ ويژه شهدا را به او بدهند، تا اين تيپ از هم نپاشـد و دچار مشكل نشود. چرا كه فكر ميكرد اگر اين تيپ از هم بپاشد، ديگـر نيرويـی نيست تا از كردستان دفاع كند. اما مسئول ناحيه غرب، صلاح نميدانست محمـد را كه در حد فرماندهي كل سپاه بود، به فرمانـدهي يـك تيـپ بگمـارد. او فكـر
ميكرد كه اين مسئوليت براي شخصيتی مثل بروجردي كم اسـت. امـا محمـد آن
قدر اصرار كرد تا عاقبت پذيرفتند و حكم فرماندهي تيـپ ويـژه شـهدا را بـه او
دادند. با گرفتن حكم، همه سعي و تلاش محمد در اين راه بود. او منطقه را بررسـي كرد و جاي مناسبي براي ايجاد پادگان در نظر گرفت؛ زمين بسـيار بزرگـی كنـارِ جاده اصلي كه از نظر موقعيت نظامي در جای مناسبی قرار داشت و به نظـر هـم چنين میآمد كه خطری افراد داخل پادگان را تهديد نخواهد كرد.
روزی كه بروجردی ميخواست برای بازديـد محـل اسـتقرار تيـپ بـرود، از
دوستانش خداحافظي كرد و از همه حلاليت طلبيد.
در آن چند روزه برخوردهای بروجردی طوری بود كه همه بـرای او احسـاس
خطر ميكردند؛ به سفارش يكی از دوستانش، اجازه ندادند محمد تنها برود و يک ماشين با تيربار او را اسكورت كرد. اما وقتي به سه راه نقده رسيدند، محمد افـراد اسكورت را مجبور كرد تا برگردند و خودش تنها روانه شد.
ماشين راه افتاد. كمي جلوتر ماشين او به وسيله مـينِ ضـدتانک منفجـر شـد.
عجيب اينكه قدرت انفجار مين ضد تانك به قدري بالاست كه ميتواند يك تانك
را از كار بيندازد و متلاشي كند، اما در آن حادثه فقط محمد بروجـردي مجـروح
شد و بقيه سالم ماندند. شدت جراحات محمد آن قدر زياد بود كه چند لحظه بعد
روح پاكش به ملكوت پيوست.
#تکه_ای_از_آسمان
#زندگینامه_شهید_محمد_بروجردی
'🌼🌿'
@Antiliberalism
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت8
پهلوان:
هم گفت: من کشتی نميگيرم! همه با تعجب پرسيديم: چرا !؟
كمي مكث كرد و به آرامی گفت: دوســتی و رفاقت ما خيلی بيشتر از اين حرفها وكارها ارزش داره!
بعد هم دست حاج حسن را بوسيد و با يك صلوات پايان کشتی ها را اعلام کرد.
شــايد در آن روز برنده و بازنده نداشتيم. اما برنده واقعی فقط ابراهيم بود.
وقتی هم ميخواستيم لباس بپوشيم و برويم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهميديد چرا گفتم ابراهيم پهلوانه!؟
ما همه ساکت بوديم، حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچه ها، پهلوانی يعنی همين کاری که امروز ديديد.
ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پيروز شد.
ابراهيم به خاطر خدا با اونها کشتی نگرفت و با اين کار جلوی کينه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلوانی يعنی همين کاری که امروز ديديد.
داستان پهلوانی های ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهای پيروزی انقلاب پيش آمد.
بعد از آن اکثر بچه ها درگير مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانی خيلی کمتر شد.
تا اينکه ابراهيم پيشــنهاد داد که صبح ها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند.
بعد ازآن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع ميشديم. نماز صبح را به جماعت ميخوانديم و ورزش را شروع ميکرديم. بعد هم صبحانه مختصری و به سر کارهايمان ميرفتيم.
ابراهيم خيلی از اين قضيه خوشــحال بود. چــرا که از طرفی ورزش بچه ها تعطيل نشده بود و از طرفی بچه ها نماز صبح را به جماعت ميخواندند.
راوی:حسین الله کرم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨