Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیست_و_دوم] کوله اش را انداخته بود روے دوشش و
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_بیست_و_سوم]
نمی گذاشت از جا بلند شوم،لیوان آب راهم می داد دستم،نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یک چیزی می خرید می آمد.
یک لباس لیمویی دخترانه هم خرید،منوچهر سر هر دوتا بچه می دانست خدا بهمان چه می دهد،خیلی با اطمینان می گفت.
ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت:میروم حرم
خلوتی می خواست که خودش را خالی کند.
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند،وقتی می خواستند برگردند،منوچهر مرا همراهشان فرستاد تهران،قرار بود لشگر برود غرب.
نمی توانست دو ماه به ما سر به زند،اما دیگر نمی توانستم بمانم،بعد از آن دو ماه، برگشتم جنوب،رفتیم دزفول،اما زیاد
نماندیم حالم بد بود،دکتر گفته بود باید برگردم تهران،همه چیز را جمع کردیم و آمدیم.
هوس هندوانه کرد،وانت جلویی بار هندوانه داشت،سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسش را گفت،منوچهر سرعتش را زیاد کرد وکنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد،راننده نگه داشت،اما هندوانه نمی
فروخت،بار را براے جایی می برد،آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید فرشته گفت: اوه،تا خانه صبر
کنم؟!همین حالا بخوریم ولی چاقو نداشتند.منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت،با آب شست و هندوانه را قاچ کرد سرش را تکان داد و گفت: چه دختر ناز پرورده اے بشود،هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد
اما هدے دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد،به صبورے و تودارے منوچهر است،هرچه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست اخلاقش هم به او رفته است.
هدے فروردین به دنیا آمد،منوچهر روے پا بند نبود،توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم،دوتا سینی بزرگ قنادے شیرینی گرفت و همه بیمارستان را شیرینی داد،یک سبد گل میخک قرمز آورد آنقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمی آمد.
هدے تپل بود و سبزه،سفت میبوسیدش. وق ی خانه بود، باعلی کشتی میگرفت،با هدے آب بازی می کرد،برایشان اسباب
بازے میخرید،هدے یک کمد عروسک داشت،می گفت: دلم طاقت نمی آورد،شاید بعد خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیدم، بغل گرفته ام،باهاشان بازے کرده ام
دست روے بچه ها بلند نمی کرد،به من میگفت: اگر یک تلنگر بزنی شاید خودت یادت برود ولی بچه ها توے ذهنشان می ماند براےهمیشه
باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد،وقتی می خواست غذاشان بدهد،می پرسید می خواهند بخورند،سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism