Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_چهارم] بارها شنیده بود،براے اینکه نشان ده
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_سی_و_پنجم]
نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کارے از دستش بر نمی آید،که زیادے است،نمی خواست بشنود«ما را بیندازید توے دریاچه ے نمک،نمک شویم اقلا به یک دردے بخوریم»
همه ے نارا حتیش می شد یک حلقه اشک توے چشمش و سکوت می کرد، من اما وظیفه ے خودم می دانستم که حرف بزنم،اعتراض کنم،داد بزنم توے بیمارستان ساسان که چرا تابلو میزنید «اولویت با جانبازان است»،اما نوبت ما را میدهید به کس دیگر و به ما می گویید فردا بیایید،چرا باید منوچهر آن قدر وسط راهرو بیمارستان بقیة االله بماند براے نوبت اسکن که ریه هایش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بسترے شود، منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد،تا سال هفتاد و نه نفس
عمیق که میکشید می گفت: بوے گوشت سوخته را از دلم حس می کنم
این درد ها را می کشید اما توقع نداشت از یک دوست بشنود: اگر جاے تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشوم.
منوچهر دوست نداشت ناله کند،راضی می شد به مرفین زدن و من دلم می گرفت این حرف ها را کسی میزد که نمی دانست جبهه کجاست و جنگ یعنی چه، دلم می خواست با ماشین بزنم پاش را خرد کنم ببیند می تواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟
ما دو سال در خانه هاے سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم،از طرف نیروے زمینی یک طبقه را بهمان دادند، ماشین را فروختیم،یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم، دور و برمان پر از تپه و بیابان بود، هواے تمیزے داشت،منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد،بعد از ظهرها با هم می رفتیم توے تپه ها پیاده روے،یک گاز سفرے کوچک اجاق کوچک و ماهیتابه اے که به اندازه ے دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم، با یک کترے و قورے کوچک و یک قمقمه، دوتایی می رفتیم پارک قیطریه،مثل دوران نامزدے،بعضی شب ها چهارتایی می رفتیم پارك قیطریه براي علی و هدے دوچرخه خریده
بود،پشت دوچرخه ے هدے را می گرفت و آهسته می برد و هدے پا می زد تا دوچرخه سوارے یاد گرفت،اگر حالش بد میشد می ماندیم چه کار کنیم...
زمستان هاے سردے داشت،آن قدر که گازوییل یخ می زد،سخت مان بود، پدرم خانه اے داشت که رو به راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش نشستیم،فریبا و جمشید طبقه ے دوم و ما طبقه ے سوم آن خانه،منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد،زیاد می رفت آن بالا،
دستهایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوے چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد،حلقه کرد، گفت:من از این پشت بام متنفرم،ما را از هم جدا می کند،بیا برویم پایین.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism