Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_پانزدهم] کاپشنش را انداختم روے دوشش علی را گ
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_شانزدهم]
بعد از آن مثل گذشته شد. شوخی می کرد، می رفتیم گردش، با علی باز می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توے کالسکه و ببرد بیرون. نمی گذاشت حتی دستِ من به کالسکه بخورد.
نان سنگک و کله پاچه را که خردیده بود،گذاشت روے میز . منوچهر آمده بود. دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده کند.
صداے خنده علی از توے اتاق می آمد.
لاے در را باز کرد. منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی می کرد.
دو انگشتش را در گودے کمر علی می گذاشت و علی غش غش میخندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که می شناخت.
بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمیشد کارےکرد. جاهای حساس بودند. باید مدارا می کرد. عکس هاے سینه اش را که نگاه میکردے سوراخ سوراخ بود.
به ترکش هاے نزدیک قلبش غبطه میخوردم می گفت: خانوم شما که توے قلب مایید!
دیگر نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاے بچه هاے لشکر، جنوب زندگی میکنند.
توےبازديدے که از مناطق جنگی گذاشته بودند و بچه هاے لشکر را با خانواده ها دعوت کرده بودند، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم.
آنها جنوب زندگی می کردند. دیگر نمیتوانستم بمانم تهران. خسته بودم از این همه دورے.
منوچهر دو سه روز آمده بود ماموریت، بهش گفتم: باید ما را با خودت ببرے!
قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد.
شروع کردم اثاث ها را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده، یک خانه ے دو طبقه در دزفول. یکی از بچههای لشکر با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند.
همهے وسایل را جمع کردم. به کسی چیزے نگفتم تا دم رفتن نه خانوادهے من،نه خانوادهے منوچهر، هیچکس راضی نبود به رفتن ما. می گفتند: همه جاے دنیا جنگ که می شود، زن و بچه را برمیدارند و می برند یک گوشهے امن. شما می خواهیدی بروید زیر آتش؟!
فقط گوش می دادم آخر گفتم: همه حرف هایتان را زدید،ولی هر کس راهی را دارد. من می خواهم بروم پیش شوهرم.
پدر و مادرم خیلی گریه میکردند، بخصوص پدرم. منوچهر گفت: من این طورے نمیتوانم شما را ببرم. اگر اتفاقی بیفتد، چه طورے تو روے بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشان کنی.
با پدرم صحبت کردم. گفتم منوچهر این طورے میگوید. گفتم: اگر ما را نبرد بعد شهید شود، شما تاسف نمیخورید که کاش میگذاشتم زن و بچه اش بیشتر کنارش بمانند؟!
پدر علی را بغل کرد و پرسید:«علی جان دوست دارے پیش بابایی باشی؟»
علی گفت: آره، من دلم براي باباجونم تنگ میشه
علی را بوسید، گفت: تو که این همه پدر ما را در آورده اے، این هم روش خدا به همراهتان بروید.
صبح زود راه افتادیم.
🌼🌿
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism