بہ کلینیک خـدا رفتـم
تا چکاپ همیشگیام را انجام دهم
فهمیـدم ڪه بیمـارم
خـدا فشار خونم را گرفت
معلوم شد ڪه لطافتم پائین آمده
زمانی ڪه دمای بدنم را سنجید
دماسنج چهل درجه اضطراب نشان میداد
آزمایش ضربان قلب نشان داد
ڪه بہ چندین گذرگاه عشـق نیاز دارم
تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود و آنها دیگر نمیتوانستند بہ قلب خالیام خون برسانند
بہ بخش ارتوپدی رفتم، چون دیگر
نمیتوانستم با دوستانم باشم
و آنها را در آغوش بگیرم
بر اثر حسادت زمین خورده بودم
و چندین شکستگی پیدا کرده بودم
فهمیدم ڪه مشکل نزدیک بینی هم دارم
چون نمیتوانستم دیدم را
از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم
زمانی ڪه از مشکل شنوائیام شکایت کردم، معلوم شد ڪه مدتی است
صدای خـدا را آنگاه ڪه در طول روز
با من سخن میگوید نمیشنوم
خدای مهربان برای همه این مشکلات
بہ من مشـاوره رایگان داد
و من بہ شکرانهاش تصمیم گرفتم
از این پس تنها از داروهایی ڪه در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است
استفاده کنم
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتن بہ محل
کار یک قاشق آرامـش بخورم
هر ساعت یک کپسول صبـر
یک فنجان بـرادری
و یک لیوان فـروتنی بنوشم
زمانی ڪه بہ خانه برمیگردم
بہ مقدار کافی عشـق بنوشم
و زمانی ڪه بہ بستـر میروم
دو عدد قرص وجـدان آسوده مصرف كنم.
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
آدمی بہ خودیِ خود نمیافتـد
اگر بیفتد از همان سمتی میافتـد
ڪه بہ خـدا تکیـه نکرده اسـت
همیشه در هر حادثهای بہ خودت بگو
یه خیـری تـو این اتفاقی ڪه
الان بـرای مـن افتـاده هسـت
مطمئن بـاش خـدا
راه را بہ تـو نشـان میدهـد
بہ خـدا اعتمـاد کـن
او هر چیـزی را بہ قشنگترین
حالت ممکن بہ تـو میدهـد
امـا در زمـان خـودش
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
آموزگار سر کلاس گفت:
کشتی مسافران را بر عرشه داشت
در حال گردش و سیاحت بودند
قصد تفریح داشتند امّا،
همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست!
کشتی با حادثه روبرو شد و نزدیک به غرق شدن و به زیر آب فرو رفتن!
روی عرشه زن و شوهری بودند
هراسان به سوی قایق نجات دویدند
امّا وقتی رسیدند، فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است!
در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت و خودش به درون قایق نجات پرید
زن مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!
کشتی در حال فرو رفتن بود
زن در حالی که سعی میکرد در میان غرّش امواج دریا، صدای خود را به گوش همسرش برساند
فریاد زد و کلامی بر زبان راند
آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت
از شاگردان پرسید:
به نظر شما زن چه گفت؟
هر کسی چیزی گفت
بیشتر دانشآموزان حدس زدند که زن گفت: بیزارم از تو! چقدر کور بودم و تو را نمیشناختم
آموزگار خشنود نگشت
ناگاه متوجه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت کرده و هیچ سخن نمیگوید!
از او خواست که جواب گوید
و اگر مطلبی به ذهنش میرسد بیان کند
پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت:
خانم معلّم!
بر این باورم که زن فریاد زده است که
مراقب فرزندمان باش!
آموزگار در شگفت ماند و پرسید:
مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟
پسرک سرش را تکان داده گفت: خیر
امّا مادر من هم قبل از آنکه از بیماری جان به جانآفرین تسلیم کند به پدرم همین را گفت
آموزگار با ندایی حزین گفت: آری!
پاسخ تو درست است
کشتی به زیر آب فرو رفت
مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد
سالها گذشت
مرد به همسرش در آن عالم پیوست!
روزی دخترشان هنگامی که به مرتب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود
دفتر خاطرات پدر را یافت
دریافت که قبل از آنکه پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند، معلوم شده بود که مادرش به بیماری لاعلاجی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمیکشید!
در آن لحظۀ حساس، پس در حقیقت پدر از تنها فرصت زنده مانده برای پرورش دخترشان سود جُسته بود!
پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود:
چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم، امّا به خاطر دخترمان گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی
داستان خاتمه یافت
کلاس در خاموشی فرو رفت
آموزگار میدانست که دانشآموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند
درس مربوط به خیر و شر
خوبی و بدی، در این جهان را
در ورای هر کاری، هر فریادی، هر سخنی
پیچیدگی بسیاری وجود دارد
که درک آنها مشکل است
به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آنکه ابتدا آنها را درک کرده باشیم، محلّ داوری خود قرار دهیم
کسی که مایل است صورت حساب را پرداخت کند، بدان علت نیست که جیبی مملو از پول دارد، بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج مینهد
کسانی که در محل کار ابتکار عمل را به دست میگیرند نه بدان علت است که احمقند
بلکه چون مفهوم مسئولیت را نیک میدانند!
کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی، زبان به پوزش باز میکنند و از در اعتذار وارد میشوند، نه بدان علّت است که خود را مدیون شما میدانند بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود میدانند
کسانی که برای شما متنی را میفرستند
نه بدان سبب است که کار بهتری ندارند که انجام دهند بلکه از آن روی است که مهر شما را در دل و جان دارند!
یک روز، همۀ ما از یکدیگر جدا خواهیم شد! دلمان برای گفتگوهای خویش دربارۀ همه چیز و هیچ چیز تنگ خواهد شد رؤیاهای خویش را به یاد خواهیم آورد
روزها و ماهها و سالها از پی هم خواهد گذشت تا بدانجا که دیگر هیچ تماسی برقرار نخواهد بود
یک روز فرزندان ما نگاهی به این عکسهای ما خواهند افکند و خواهند پرسید:
اینها چه کسانی هستند؟
و ما با اشکی پنهان در چشم لبخندی خواهیم زد، زیرا سخنی بس موثّر قلب ما را متأثر میسازد پس خواهیم گفت: اینها همان کسانی هستند که من بهترین روزهای زندگیام را با آنها گذراندهام.
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
الهـی
امشـب بہ زنـدگی مـن
و همـه عزیـزانم
سلامتی و آرامـش عنـایت فـرما
خـدایـا
میدانی ڪه این شـبها
دلمـان بیشتـر از همیشـه
احسـاس نزدیکی بہ تـو را دارد
پس دلمـان را بیشتـر
بہ نـور خـود منـور گـردان
شـب سیـاه اسـت
امـا نـوید روشـنی میدهـد
بعـد هر تاریکی، روشنیست
پس با امیـد بخوابیـد...
شبتـ🌙ـون منـور بـه نـور خـدا🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
🍃بِسـمِ اللهِ الرَّحمـن الرَّحیـم🍃
بـا نـام و یـاد خـدای مهـربان
و بہ توکل نـام اعظمـش
آغـاز میکنیـم روزمـان را
بـا نـام خـدایی ڪه
محتاج یـاری و رحمـت او
تـوجه و عشـق او
گذشـت و عفـو او هستیـم
رحمـت خـدا شامـل حالتـون
🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
➯ @Arameeshbakhoda
سـلام بہ خـدای یکتـا
سـلام بہ صبـح
سـلام بہ شـروع و تـازگی
سـلام بہ امیـد و زنـدگی
سـلام بہ مهـر و مهـربانی
سـلام بہ دوستـان باوفـا
سـلام بر قلبهایی ڪه جز
دوست داشتن چیزی نیاموختهاند
سـلام بر روحهای پاکی
ڪه جز سادگی قالب دیگری ندارند
سلام بر تنهایی ڪه محبـت
لبـاس آنهاست
سـلام بر نگاههایی
ڪه صداقـت زینتشان اسـت
سـلام بر مهـر و تواضع آدمی
ڪه بالاتـرین سرمـایه اوست
صبحتـون پر از عشـق و معجـزه
➯ @Arameeshbakhoda
لازم اسـت روز خود را
با کلام زیبـا آغـاز کنیـد
و با شنیـدن آهنگی خوش
مثل صـدای پرنـدگان
و یا موسیقی ڪه دوست دارید
ابتـدای صبــح
ابتـدا بہ خــودتان و خــداوند
صبـح بخیـر بگوئیـد
جمـلاتی تأکیـدی بـرای
شـروع صبـح داشتـه باشیـد
مــــثلاً
امـروز معجـزه پس از معجـزه
خواهد آمـد و شگفتیها
لحظـهای باز نخواهنـد ایستاد
امـروز روز پیشـرفت
و کامل شدن مـن است
و مـن برای دیدن چنین روز زیبـا
و متبرکی خـدا را شڪر میکنم
این کار را هر روز و مدام انجام دهید
تا شاهد شگفتیهای زندگی خود باشید
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃
✿↶ #حـــسآرامـــشنـــــابــــــ ↷✿
❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵❀
❄️ یا اَرْحَـمَ الرّاحِمیـن
دخیل بستـهام انگشتـانم را
بہ ضـریح آسمـانت
بہ وسعـت مهـربانیت
و منتظـر نشستـهام
ایمـان دارم
همه نامـههای نانوشته دلـم
بہ مقصـد مهربانی تـو میرسد
❄️ پـروردگارا
ممنونم ڪه تـو همیشـه قانونت
پا برجاست، حتی وقتی مـا
قانون شکنی میکنیم
ما چه بنـدههای خوبی باشیم
چه بـد باشیم
هیچ وقت طلـوع و غـروب
خورشیدت رو از ما نمیگیری
قانونهای دنیـای تـو زیبـاست
نه قانونهای دنیـای مـا
❄️ خـداونـدا
کمکم کن تـا شکرگزاری را
همچون مرهـمی در مسیـر تحـول
روزانـهٔ زنـدگیام بہ کار بـرم
گاهی بهتـرین طریقهٔ ابـراز قدردانی
لـذت بـردن از موهبت ها
و شادمانی هائی اسـت ڪه
بہ ما عـطا شـده اسـت
❄️ پـروردگارا
کمکم کن بہ زنـدگی عـادی
و روزمـرهٔ خود دقیـقتر نگاه کنم
کمکم کن تـا شگفتی و اعـجاب
تـولد دوبـاره را ببینـم
و درسهایت را بیامـوزم
بہ درستی ڪه اول آمـوزگار جهـان تـو هستی
خیلی دوسِـت دارم خـدا
بابت همه نعمتهائی ڪه بہ ما دادی
صـد هـزار مـرتبہ شڪرت مهـربانـم
#الحمـدللهربالعـالمیـن
─┅─═इई❄️🌨❄️ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
همهٔ خواستهها زمان دارند
هدفهای بزرگ، مانند دويدن هستند
برای رسیدن به هدفهای بزرگ
باید تلاشهای کوچک را جدی گرفت
برای دويدن، ابتدا بايد راه رفت
سپس قدمها را تند كرد
و بعد دويدن را رقم زد
دويدن ناگهانی و بدون مقدمه
هر كس را از نفس میاندازد
آرام آرام پیش روید
تا مدارتان تغییر کند
از هر مرحله لذت ببرید
و هماهنگ با خلقت هستی باشید
بعضی ناراحتیها را
هیچ وقت نباید فراموش کرد
بعضی دلخوریها
باید تا ابد گوشهٔ قلب آدم بماند
اصلاً بعضی خاطرهها را
باید سنجاق کنی به سینهات
و با خودت همه جا حمل کنی!
فراموشی بد نیست ولی بیشتر وقتها
باعث تکرار اشتباهها میشود
اما یادآوریها
اینکه بعضی رفتارها مثل فیلم
از جلوی چشمانت رد شوند
باعث میشود کمتر خطا کنی
و بیشتر مواظب خودت باشی
مواظب احساست
اعتماد کردنت
محبت کردنت
عاشق شدنت
گاهی وقتها همین بغضها
همین زخمهای فراموش نشده
که در دلت مانده و ذره ذره آبت میکند
مشتی میشود و محکم به صورتت میکوبد
تا یـادت نـرود در این دنیـا
هر کسی قابل اعتمـاد نیست
یـادت نـرود
سـاده و زود بـاور نباشی
یـادت نـرود
زنـدگی گاهی بیرحم است
و آدمها بی رحمتر
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
↩️ در زنـدگی یـاد گرفتـم:
↫ با احمـق بحث نکنم
و بگذارم در دنیای احمقانه خویش
خوشبخت زندگی کند
↫ با وقیـح جدل نکنم
چون چیزی برای از دست دادن ندارد
و روحم را تبـاه میکند
↫ از حسـود دوری کنم
چون اگر دنیا را هم بہ او تقدیم کنم
باز از من بیزار خواهد بود
↫ و تنهایی را بہ بودن در جمعی ڪه
بہ آن تعلق ندارم ترجیح دهم
↫ و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم
◄ بہ همه نمیتوانم کمک کنم
◄ همه چیز را نمیتوانم عوض کنم
◄ همه من را دوست نخواهند داشت
➯ @Arameeshbakhoda
بـا فـرض اينڪه
فـردايى از راه نخواهـد رسيـد
عزيـزانتان را دل سيـر ببينيـد
عاشقـانه نگاهشـان كنيـد
خجالت نكشيـد
عزيزانتان را در آغـوش بگيريـد
و بہ آنها بگوئید ڪه دوستشان داريد
از آنهـا تشڪر كنيـد
بہ خاطـر مهـربانى هايشـان
و ببخشيـد خطاهايشـان را
هميـن حالا ...
شـايد فرصت ديگرى نداشته باشيم!
شـايد فـردا نيـايـد ...
چـرا هميـن حالا نـه ؟!
#مهــربـانبـاشیــم
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃
✿↶ #حـــسآرامـــشنـــــابــــــ ↷✿
❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵❀
❄️ خـدایـا
خوبان عالم را سر راهمون بگذار
حس بسیار خوبیست هنگامی ڪه
در لحظه هجوم غم یا ناامیدی یا پریشانی
بی هوا کسی سر راه آدم سبـز بشود
کلامش، نگاهش، حتی نوشتهاش
آرامش و شادی و امید بپاشد بہ زندگیات
فقط از دست خود خـدا بر میآمده
ڪه آن بزرگ را یا کلام و نگاه
و نوشتهاش را برای آن لحظهٔ خاص
سر راه زندگی ما بگذارد
شاید یکی از دعـاهای روزانهام
این باشد ڪه:
خـدایا ما را واسطه خوب شدن
حال دیگران قـرار بده
يا خوبان را واسطه خوب شدن ما قرار بده
یادت باشه همیـشه ڪه
زندگی بہ دلخواه مـا نیست
همیشه همه چی ڪه خوب نیست
اما ته تهش با یه کلمه دلم آروم میشه
الله اکـبر . . .
قطعاً همینطوره
واقعاً بـهش اعتقاد دارم ڪه
خـدا بزرگتر است از همهٔ اندوههای ما
بـزرگتر از غمها و دلتنگی هایمان
بـزرگتر از هر چه سختی و نومیـدی
پس با خیال آسـوده
همه چی رو بہ خـدا میسپاریم
ڪه او بر همه چیـز تواناست.
─┅─═इई❄️🌨❄️ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
میشود هایت را لیست ڪن
و وقـت بگـذار
و برای بزرگیت برای وسعت روحت
با قدرت فریاد بزن ڪه «میشود»
میشود از نـو آغازی ڪرد
میشود شـادتر بود
میشود زیبـاتر زندگی ڪرد
میشود عاشقـانه نفس ڪشید
میشود مهربانتر بہ اطراف نگاه ڪرد
میشود اتفاقی باورنڪردنی را خلق ڪرد
میشود عظمـت تغییر را فهمید
آری میشود تمام نمیشودهایمان را
بہ میشودها تبـدیل ڪرد
«میشـود باید بشـود»
بہ انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فـردا
زنـدگی شیرین است
زنـدگی باید کرد
گر چه دیر است ولی
کاسهای آب بہ پشت سر لبخند بریزم
شاید بہ سـلامت ز سفـر برگردد
بـذر امیـد بکارم در دل
لحظـه را دریـابم
مـن بہ بازار محبت بروم فـردا صبـح
مهـربانی خودم عرضـه کنم
یک بغل عشـق از آنجا بخرم
یـاد من باشـد فـردا حتماً
بہ سلامی، دل همسایهٔ خود شـاد کنم
بگـذرم از سر تقصیـر رفیـق
بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شـوق
تا ڪه شاید برسـد همسفری
ببـرد این دل ما را با خـود
و بدانـم دیگر
قهـر هم چیـز بدیست
یاد من باشـد فـردا حتماً
بـاور این را بکنـم
ڪه دگر فرصـت نیست
و بدانم ڪه اگر دیـر کنم
مهلتی نیست مـرا
و بدانم ڪه شبی خواهم رفت
و شبی هست ڪه نیست
پس از آن فـردایی ....
#فریدونمشیری
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
دوست من چرا میگی من نمیتونم؟
چرا میگی از من گذشته؟
چرا میگی من بدشانسم؟
چرا میگی من بدبختم؟
مگه خـدا نگفته
من از روح خودم در وجودتون دمیدم؟
از روح خـدا در ما دمیده شده
پس هیچ محدودیتی نداریم
پس باید عالـی باشیم
کلام تـو عصای معجزه گر توست
این جملات را هر روز تڪرار کنید
اونقدر بگید ڪه ذهنتون بـاور کنه
ڪه هستید و خیلی کارها
میتونید انجام بدید
◄ مـن خودم را دوسـت دارم
◄ مـن شـادم
◄ مـن عالیـم
◄ مـن خودم را بـاور دارم
◄ مـن میتوانـم
◄ مـن سرشار از انـرژی هستم
◄ مـن شجاعـم
◄ مـن خوش شانسـم
◄ مـن دوسـت داشتنیام
◄ مـن لایق بهتـرینها هستـم
◄ مـن توانمنـدم
خـدایــا شــڪـرت
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانیاش پنج درهم از او دریافت میکرد
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانیاش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانهاش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بیکار شده بود، دنبال کار میگشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانیاش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید
در آن روستا که چوپان زندگی میکرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او میدادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید
مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند
چوپان پنج درهم خویش را به او داد
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی میتوان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند
آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواستهاش را پذیرفت
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواستهٔ هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند مایحتاج آنان را خریداری کرد
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند
صاحب آن گربه میخواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود، تاجر آن را به حساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر میگشت
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند هنگامی که داخل روستا شد مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را میخورند مورد فشار قرار گرفتهایم که چیزی برای ما باقی نمیگذارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان مؤافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت
مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسشهای تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد
در حالی که گریه میکرد و میگفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
✅ این است معنی
برڪت در روزی حلال
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
خانم معلمی تعریف میکرد:
در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان
پدر و مادرشان هم در مراسم دعوت بودند و بچهها باید در مقابل معلمان و اولیاء سرود را اجرا میکردند، چندین بار تمرین کردیم
و سرود رو کامل یاد گرفتند
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم، با هم در مقابل اولیاء و معلمان شروع به خواندن سرود کردند
ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع
دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد!
بچهها هم سرود را میخواندند و ریز میخندیدند، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم
خب چرا این بچه این کار رو میکنه!؟
چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟
این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!
رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم
هیچی نمیفهمید به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم
خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود
نگاهی گرداندنم مدیر را دیدم
رنگش عوض شده بود از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم سرش را نزدیک کرد و گفت:
فقط این مراسم تمام شود
ببین با این بچه چکار کنم؟!
اخراجش میکنم تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود
حالا آنی که کنارم بود زنی بود مادر بچه
رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود
بسیار پرشور میخندید و کف میزد
دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست
برای مادرم این کار را میکردم!!
معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها این چنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح میدهم
مادر من مثل بقیه مادرها نیست
مادر من کرولال است، چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم
تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود
این زبان اشاره است، زبان کرولالها
همین که این حرفها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم و دختر را محکم بغل کردم!!
آفرین دختر، چقدر باهوش
مادرش چقدر برایش عزیز است
ببین به چه چیزی فکر کرده!
فضای مراسم پر شد از پچ پچ و در گوشی حرف زدن و...
تا اینکه همه موضوع را فهمیدند
نه تنها من که هر کس آنجا بود از اولیاء و معلمان همه را گریاند!
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد
و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند
گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!
📝 درس این داستان این بود:
زود عصبانی نشو
زود از کوره در نرو
تلاش کن زود قضاوت نکنی
صبر کن تا همهٔ زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!!
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
تلنگـــ⚠️ــــر
↫◄ اگر عمـری باشـد
پس از این هیچ فضیلتی را
هم پایهٔ مهربانی
با آدمیزادگان نمیشمارم
↫◄ اگر عمـری باشـد
کمتر میگویم و مینویسم
و بیشتر میشنوم و میخوانم
↫◄ اگر عمـری باشـد
پس از این خویش را بدهکار هستی
و هستان، میشمارم نه طلبکار
↫◄ اگر عمـری باشـد
عدالت را فدای عقیده
و آرزو را فدای مصلحت
و عمر را در پای خوردنیها
و پوشیدنیها قربان نمیکنم
↫◄ اگر عمـری باشـد
چندان در خطا و کوتاهیهای دیگران
نمینگرم که روسیاهی خود را نبینم
↫◄ اگر عمـری باشـد
هیچ ظلمی را سختتر از
تحقیر دیگران نمیشمارم
↫◄ اگر عمـری باشـد
در جنگلهای بیشتری گم میشوم
کوههای بیشتری را مینوردم
ساعتهای بیشتری به امواج دریا
خیره میشوم
دانههای بیشتری در زمین میکارم
و زبالههای بیشتری از روی زمین
برمیدارم
↫◄ اگر عمـری باشـد
کمتر غم نان میخورم
و بیشتر غم جان میپرورم
↫◄ و اگر عمـری باشـد
قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر میدانم
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
🌸 قــدر بدانیـد!
قدر داشتههایتان را بدانید!
قدر آدمهای خوب زندگیتان را
قدر سلامتی و آرامشتان را بدانید!
اتفاقاً دنیا زود در مقابل
عدم قدردانی واکنش نشان میدهد
و آن را از شما میگیرد
حالا میخواهد سلامتی باشد
یا یک آدمی که شما
او را خیلی دوست دارید
یک چیز دیگر هم بگویم
تو را به خدا قدر پدر و مادرتان را بدانید
شاید بزرگترین و تکرار نشدنیترین
نعمتی که در اختیار هر آدمی قرار دادهاند
همین وجود پدر و مادر است.
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
گفتم: شما برید، منم میام الان!
سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پلهها رفتم پائین
توی پاگرد طبقه اول دیدمش
از همراهای بیمارا بود لابد...
نشسته بود روی پلهها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کردش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود
سرشو هر از گاهی محکم میکوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت
باید بیتفاوت از کنارش رد میشدم و به راهم ادامه میدادم اما نتونستم، هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم
نزدیکتر رفتم و با احتیاط گفتم:
حالتون خوبه؟!
سرشو بلند کرد و نگاه بیتفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش!
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش
میخورین؟! نسکافه ست!
دو قطره اشک از چشماش چکید پائین ولی با ذوق خندید و گفت: نسکافه دوست داره
ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچهمون رنگ پوستش قهوه ای بشه!
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم
دوباره به حرف اومد
همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم!
زن داشتم، یه خونهٔ نقلی داشتم، بچهمونم داشت به دنیا میاومد، همه چی داشتم
ولی امروز صبح که بلند شدم
دیگه هیچی نداشتم!
بهش گفتم پسر میخواما من
رفتیم سونوگرافی دختر بود
به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟!
در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جامیذارم توی بیمارستان و فرار میکنم خودم!
چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همش، ولی نفهمیده بود
ناشکری که نکردم من آخه خدا
از سر خریت بود فقط!
صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده
جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود هم بچم
بی اختیار داشتم همراهش گریه میکردم
یه حرفایی رو نباید زد، نه به شوخی، نه جدی
منِ خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه!
سرشو دوباره کوبید به دیوار و من بیشتر لیوان توی دستمو چنگ زدم، به هق هق افتاده بود
آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو
فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست
ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی!
اونقدری زار زد که بیحال شد دوباره، کاری از دست من و اشکام برنمیومد، نسکافه توی دستمم سرد شده بود دیگه
بی سر و صدا عقب گرد کردم و از پله ها بالارفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه اول دفترچهٔ یادداشتهای روزانم نوشتم:
برای گفتن یه حرفهایی همیشه زوده
خیلی زود ...
برای گفتن یه حرفهائیم همیشه دیره
خیلی دیر ...
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه، عقربههای ساعت با ارادهٔ تو
به عقب برنمیگردن!
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
↩️ برای اینڪہ بہ خود بیائیم
باید بہ سہ مکان برویم ↯
⇦ بیمـارستـان
⇦ زنـدان
⇦ قبـرستـان
↫◄ در بیمـارستـان
میفهمیم ڪه هیچ چیز
زیباتر از تندرستی نیسٺ
↫◄ در زنـدان
میبینیم ڪه آزادی
گران بهاترین دارایی ماست
↫◄ در قبـرستـان
قدر زندگی را درمییابیم
و با تفکر بہ خـدا نزدیکتر میشویم
زمینی ڪه امروز روی آن قدم میزنیم
فردا سقفمان خواهد بود
پس بیائید برای همہ چیز فروتن
و شڪرگزار باشیم
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
گروهی از دوستان ملاقاتی با استاد مسن دانشگاه خود داشتند، گفتگو خیلی سریع به مشاجره درباره استرس و تنش در زندگی تبدیل شد
استاد به شاگردان پیشنهاد قهوه داد
و از آشپزخانه با سینی قهوه
در فنجانهای متفاوت برگشت
فنجانهای شیشهای
فنجانهای کریستال
و فنجانهایی که برق میزدند
بعضی از فنجانها معمولی
و برخی گرانقیمت بودند
پس از اینکه هر یک از آنها فنجانی برداشتند، استاد گفت: اگر دقت کرده باشید همه فنجانهایی که به نظر زیبا و جالب میآمدند اول انتخاب و برداشته شدند
و فنجانهای معمولی در سینی باقی ماندند
هر یک از شما بهترین فنجان را میخواست و این منبع استرس و تنش شماست
آنچه که شما در واقع به دنبالش بودید
قهوه بود و نه فنجان!!!
در حالیکه شما همه
به دنبال بهترین فنجان بودید..!
حال اگر زندگی قهوه باشد؟
پس شغل، پول، پست و مقام
و عشق و غیره فنجان هستند!
آنها فقط ابزاری هستند برای
حفظ و نگهداری زندگی
لطفا اجازه ندهید فنجانها شما را
به خود جذب نمایند ...
قهوه نوش جانتان!!
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
خـ♡ـدایـا
بی دلیل و با دلیل دوستـت دارم
آخر دوست داشتنت دل میخواهد
نه دلیل
دل اگر گاهی کم آورد
با بودنـت دلیـلم باش
تــ❤️ــو ڪه باشی کافیست
تـو فقـط بـاش
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود.
بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند.
زن با خود میاندیشید: خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!
بنابراین با وی رفتار خوبی داشت
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستائیان از مرد و زن کمک خواستند
زن با محبت فراوان به همهٔ آنها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:
تا وقتی از پولهای من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد میرود
مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پولها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد
زن نپذیرفت، اما مردم اصرار میکردند
که پول او را باز گردانند
زن گفت: اگر میخواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید
این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد بیدرنگ پیش پدر رفت و گفت: میدانی مادر چی گفته؟
او از مردم خواسته تا پولهایشان را روز مرگ تو پس بدهند!
مرد، به فکر فرو رفت!
سپس از همسرش پرسید: چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟
زن جواب داد: مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو میکنند که زودتر بمیری
اما حالا به جای آنکه مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند میخواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند
من هم از خداوند میخواهم که سالهای زیادی زنده بمانی کسی چه میداند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!
مرد از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
هر شـب شما و تخت خوابتان
۸۵۸،۲۴۰ کیلومتر بہ دور خورشید
و ۶،۲۵۶،۰۰۰ کیلومتر بہ دور
مرکز کهکشان راه شیری سفر میكنید
"از سفـرتـون لذت ببـریـد"
شبتـ🌙ـون بخیـر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
ای خـداونـد مهـربان
ای مالک حقیقی جهـان
سپـاس ڪه امـروز را
بر مـن ارزانی داشتـی
روزم را آغـاز میکنـم
با نامـت و بہ یـادت
و با تـوڪل بر اسـم اعظمـت
🍃بِسـمِ اللهِ الرَّحمـنِ الرَّحیـم🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
➯ @Arameeshbakhoda
صبح آمده با هزار و یک عشق و نوید
بگشا تو به روی زندگی سطر جدید
با رقص و سرور شاخه ساران جوان
هم نغمه شویم و بر کنیم درس امید
سـ🌸ـلااااام
صبحتـون شـاد و پر امیـد
امـروزتـون سـرشـار از آرامـش
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《ضـربالمثـل》
#دوقـورتونیمـشهـمباقیـه
گویند چون حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید از خداوند خواست که همهٔ جهان و موجودات آن و همهٔ زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد.
چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند
حق تعالی او را از این کار بازداشت و فرمود: رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد، بهتر است زحمت خود زیاد نکند
ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوبش بروند.
سلیمان هم بیدرنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند
وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند
چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی
آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند.
ساعتی نگذشت که ماهی عظیمالجثه از دریا سر برآورد و گفت: خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند
سلیمان گفت: این غذاها آماده است مانعی وجود ندارد و هر چه میخواهی بخور
ماهی با یک حمله تمام غذاها و خوراکیهای آماده شده را بلعید و گفت: یا سلیمان، سیر نشدم غذا میخواهم
سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت: مگر رزق روزانه تو چقدر است؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم!؟
ماهی عظیمالجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت: خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است. الان من نیم قورت خوردهام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد
سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت: پروردگارا، توبه کردم، به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی ...
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda