eitaa logo
‌🍃🌸آرامـش بـٰا خُـ﷽ـدا🌸🍃
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
8 فایل
خـوش آمـدیـد 🌸 ⚘امیـدوارم یاد خدای مهربونC᭄ همیشه کنارتون باشه⚘ #لحظه‌هاتون‌پرازآرامش لطفا از بقیه کانالها حمایت کنید🙏 🔘صفحه به صفحه قـرآن @ghorankariim ⤵️ خادم کانال 🆔 @BanoNiyayesh ⤵ تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/4171694706C561b7929b0
مشاهده در ایتا
دانلود
@Arameeshbakhoda پنجره را بگشای دیدگانت را به آفتاب گره بزن و برای امروزت خوشبختی را زمزمه کن امروز خدا لبخندش را به تو می‌بخشد صبـ☀️ـح‌ها مسیری روشن آغاز می‌شود به سـوی مقصدی و هدفی پس با همه توانت قدم بردار و یادت باشد همه آنچه زیباست در همین مسیر و در بین راه رسیدن نهفته است روز خوب را خودت می‌سازی روز بد را ديگران پس سعی کن یه سازنده عالی باشی تا یه مصرف کننده ناتوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@Arameeshbakhoda اگه بهمـون بگن این چند روز رو بہ کسی پیام نزن! بی‌خیال چک‌ کردن تلگرام و اینستاگرام و واتساپ شو📱 بہ هیچ کس زنگ نزن! اصلاً چند روز موبایلت رو بده بہ ما چقـدر بهمون سخت می‌گذره؟! حالا اگہ بگن چند روز قرآن نخون چی؟! چقدر بهمون سخت می‌گذره؟! !؟ نرسه اون روز که ارتباط با بقیه رو بہ ارتباط با خـدا ترجیح بدیم ✗
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🔻کاسب بی‌مروّت🔻 کاسب‌های قدیم در عین حال که پول در می‌آوردند و کاسبی می‌کردند بنای اصلیشون خدمت به خلق بود و به اصول اخلاقی خیلی اهمّیت می‌دادند به همین خاطر هر صنف و هر شغلی برای خودشون فتوّت‌نامه یا مرام‌نامه داشتند نانوا، نجار، خیّاط، قصاب و... مثلاً توی فتوّت‌نامه قصاب‌ها اومده بود که: 🐑 حیوان رو جلوی حیوان هم‌نوعش نکشند 🔪 چاقو رو جلوی چشم حیوان تیز نکنند 👀 قصاب موقع ذبح، تو چشم حیوان نگاه نکنه 🐮 قبل از جان دادن کامل، سر حیوان رو جدا نکنند 🐏 قبل از سرد شدن بدن، پوست حیوان را نکنند و... یعنی حتی قصاب هم باید به یکسری حدّ و حدود پایبند باشه و در حقّ حیوانات هم قساوت نداشته باشه در اسلام هم به رعایت حقّ خیلی سفارش شده ↯ 💠🔹پیامبر اکرم ﷺ فرمود: 《ما مِن دابَّةٍ طائرٍ و لا غَیرِهِ یُقتَلُ بغَیرِ الحقِّ إلاّ ستُخاصِمُهُ یَومَ القِیامَةِ》 هر حیوانى پرنده یا غیر آن که به ناحق کشته شود در روز قیامت از قاتل خود شکایت خواهد کرد ◄ کنز العمّال، حدیث ۳۹۹۶۸ ◄ منتخب میزان الحکمة ۱۷۰ 💠🔹و همان حضرت فرمود: 《لا تَضْرِبوا الدَّوابَّ عَلى وُجوهِها فإنَّها تُسَبِّحُ بحَمْدِ الله》 به صورت حیوانات سیلی نزنید زیرا آنها حمد و تسبیح خدا مى‏‌گویند ◄ الکافی، الخصال و میزان الحکمة امّا کاسب‌های امروز چی؟؟!! دیروز کجا امروز کجا؟! وقتی خدای ما بشه پول و قبلهٔ ما بشه بازار حاضریم برای تنظیم بازار (بخونید تعظیم بازار) میلیون‌ها جوجهٔ یک‌روزه رو زنده به گور کنیم و کک‌مون هم نگزه بعداً میگیم چرا برکت از زندگی‌ها و سفره‌هامون رفته! وقتی در کاسبی محور قرار نگیره نتیجه میشه همین برای سود بیشتر، کوتاه‌ترین و ساده‌ترین مسیر رو انتخاب می‌کنیم ❌من سود کنم، بقیه به دَرَک❌ اصلاً خاصیت نظام سرمایه‌داری همینه: یه روز برای تنظیم بازار گندم و ذرّت گندم‌ و ذرّت رو به دریا میریزه یه روز برای تنظیم بازار مرغ میلیون‌ها جوجه رو زنده به گور می‌کنه و حتماً فردا روزی برای سود بیشتر جان انسان‌ها رو می‌گیره خاک بر سر بر این تفکری که به اسم تمدّن، انسان رو به یک «حیوان بازاریاب» تبدیل کرده... کسی چه میدونه؟! ↫◄ شاید دست انتقام طبیعت باشه، که میخواد این «حیوان بازاریاب» رو در قبال همهٔ ظلم‌هایی که در حقّ سایر جانداران مرتکب شده، ادب کنه!!! ─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ یک روز از خواب بیدار می‌شوی و به تو می‌گویند: این آخرین روز زندگی توست!! از جایت بلند می‌شوی دلت به حال خودت می‌سوزد با خودت فکر می‌کنی امروز چقدر می‌توانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری! دوش می‌گیری، از کمدت بهترین لباس‌هایت را انتخاب می‌کنی و می‌پوشی جلوی آینه می‌ایستی موهایت را شانه می‌کنی، به خودت عطر می‌زنی و غرق فکر می‌شوی که امروز باید هر چه می‌توانی مهربان باشی، بخشنده باشی، بخندی و لذت ببری! از خواب بیدارش می‌کنی به او می‌گویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی چقد عاشقش بودی و نمی‌دانست! به او می‌گویی مرا بیشتر دوست بدار بیشتر نگاهم کن، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر می‌کنی فردا دیگر نمی‌بینی‌اش و چقدر آن لحظه‌ها برایت قیمتی می‌شود لحظه‌هایی که هیچ وقت حسشان نمی‌کردی دوتایی از خانه می‌زنید بیرون می‌روی ته مانده حسابت را می‌تکانی کادو می‌گیری برای مادرت و پدرت به سراغشان می‌روی و به آنها می‌گویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی مادرت را بغل می‌کنی، پدرت را می‌بوسی و اشک می‌ریزی چون می‌دانی فردا دیگر نیستی آن روز جور دیگری مردم را نگاه می‌کنی جور دیگری به داشته‌هایت اهمیت می‌دهی جور دیگری می‌خندی، جور دیگری دلت می‌لرزد، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر می‌کنی که چقدر حیف است اگر نباشم آن روز می‌فهمی هیچ چیز به اندازه بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست شب که می‌شود می‌گویی: کاش فردا هم بودم! خوب اگر فردا هم باشی قول می‌دهی همین گونه باشی یا نه؟! ممکن است فردا باشی قدر لحظه‌هایت را بیشتر بدان چون هیچ چیز به اندازه خودت و ماندنت ارزش ندارد! ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ پسر بچه‌ای پرنده زیبائی داشت او به آن پرنده بسيار دلبسته بود حتی شب‌ها هنگام خواب قفس آن پرنده را كنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابیید اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند از پسرک حسابی کار می‌کشيدند هر وقت پسرک از کار خسته می‌شد و نمی‌خواست كاری را انجام دهد او را تهديد می‌کردند كه الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس می‌گفت: نه، کاری به پرنده‌ام نداشته باشيد هر کاری گفتيد انجام می‌دهم تا اينكه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و كسالت گفت: خسته‌ام و خوابم می‌آید برادرش گفت: الآن پرنده‌ات را از قفس رها می‌کنم! پسرک آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت حالا برو بذار راحت بخوابم که با آزادی او خودم هم آزاد شدم اين حکایت همه ما است تنها فرق ما در نوع پرنده‌ای است كه به آن دلبسته‌ايم پرنده بسیاری پولشان بعضی قدرتشان برخی موقعیتشان پاره ای زیبائی و جمالشان عده‌ای مدرک و عنوان آکادمیک و خلاصه شيطان و نفس هر کسی را به چیزی بسته‌اند و ترس از رها شدن از آن سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بیگاری كشیده و ما را رها نكنند پرنده‌ات را آزاد کن ... ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد ندایی به او گفت به جایی برود در آنجا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد مرد وقتی این ندا را شنید بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود رفت در آنجا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود متعجب شد! مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت: روز شما به ‌خیر مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: همیشه خوشحال باشید مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم خواهش می‌کنم بیشتر به من توضیح دهید مرد فقیر گفت: با خوشحالی این کار را می‌کنم تو روزی خیر را برایم آرزو کردی در حالیکه من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه حال خدا را ستایش می‌کنم اگر باران ببارد یا برف اگر هوا خوب باشد یا بد من همچنان خدا را می‌پرستم اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیش بیاید می‌پذیرم سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند تو برایم خوشحالی آرزو کردی در حالیکه من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من زندگی کردن بنا بر خواست و اراده خداوند است. ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ همسرم سرما خورده، برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده،از صبح تا شب دراز کش روبروی تلویزیون است یا در اتاق خواب می‌خوابد بنده خدا بدجور چاییده، برایش پتو می آورم و رویش میگذارم روز اول سوپ، روز دوم آش شلغم روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار گذاشتم حواسم هست غذا پختنی باشد مرتب برایش چای می‌آورم چون مایعات گرم خیلی مؤثر است خلاصه خدا رو شکر بعد از سه روز حالش مساعد شد پسرم مدرسه رو است، یکروز به خانه آمد و سرفه میکرد، شب تا صبح تب داشت چند بار تبش را کنترل کردم که در خواب بالا نرود، روز بعد او را مدرسه نفرستادم برایش سوپ بار گذاشتم، شیر داغ و عسل با تخم مرغ پخته برای صبحانه اش بود آب پرتقال و لیمو گرفتم، ویتامین سی برای سرماخوردگی خیلی خوب است دو روز تمام مراقبش بودم و بیشتر از قبل به او عزیزی می‌کردم‌ و قربان صدقه اش می‌رفتم چون محبت درمان را تکمیل می‌کرد تا خدا رو شکر او هم سرپا شد ای وای .... انگار سرما خورده ام صبح که پاشدم گلو درد داشتم و کما بیش سرفه هم می‌کردم، استخوان‌هایم هم درد می‌کند خصوصاً کتف هایم، ولی چاره ای نیست بلند شدم صبحانه را گذاشتم همسر و فرزندم باید به کارشان برسند آنها که رفتند نهار را بار گذاشتم آنها که دیگر سوپ نمی‌خورند، اشکالی ندارد دو غذا می‌پزم، یک سوپ کوچک برای خودم و لوبیا پلو برای آنها‌ مرتب چای می‌خورم باید زود سرپا شوم وگرنه کار خانه می‌ماند، تازه فصل امتحانات پسرم شروع شده‌ باید در درس خواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد ظهر می‌شود همسر و فرزندم می‌آیند سفره را می‌گذارم و مثل روزهای قبل و قبل‌تر غذا می‌خورند ولی من سوپ خوردم انگار متوجه نشدند غذایم پرهیزی است صدای سرفه هایم هم کسی نشنید بعد از نهار حتی فکر شستن ظرف‌ها برایم عذاب آور بود، بی‌خیال شدم به اتاق خواب رفتم و پتو رویم گذاشتم که بخوابم همسرم وارد اتاق شد و گفت: امروز بعد از نهار از اون چایی های همیشگی ندادی خاااانم همان لحظه من هم یاد مادرم افتادم خدا بهش سلامتی بده، اینجور مواقع نهار و شامم را می‌پخت و دست برادرم می‌فرستاد به همراه یک سوپ لذیذ برای خودم گاهی خودش هم می‌آمد و کمی برایم جمع و جور می‌کرد، اگر خانه‌اش هم می‌ماند چندین بار تماس می‌گرفت و جویای احوالم می‌شد مادربزرگم قبل رفتن به خانه بخت دم گوشم گفت: دست مادرت را ببوس و بدان برای یک زن فقط مادر در لحظه ناخوشی کارساز است. ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ دوستی نقل می‌کرد یکی از دوستان مدتی سردرد عجیبی گرفت، مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود دکتر به او آزمایشات از مغز نوشت بعد از تحمل استرس طولانی برای اخذ نتیجه آزمایشات و صرف هزینه زیاد، روزی که برای دریافت پاسخ آزمایش با من و یکی دیگر از دوستان بیمارستان رفتیم چشمانش و قلبش می‌لرزید متصدی آزمایشگاه با اصرار زیاد ما گفت: شکر خدا چیزی نیست از خوشحالی از جا پرید انگار تازه متولد شد متصدی آزمایشگاه به من کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو چیزی نیست شکر خدا سالم هستی در علت این کار او عاجز ماندم متصدی که مرد عارفی بود گفت: دوستت بعد از تحمل استرس و هزینه مبلغ زیاد، الان که فهمید سالم است، دیدی چه اندازه خوشحال شد و اصلاً ناراحت نشد هزینه کرده بود پس من و تو که سالم هستیم اگر واقعاً خدا را شاکر باشیم باید الان دست در جیب برده حداقل یک صدم هزینه‌ای که دوستمان کرد تا فهمید سالم است، صدقه‌ای به شکرانه این نعمت الهی بدهیم که بدون صرف استرس و پول فهمیدیم مغزمان سالم است و بیماری نداریم 《الشَّيْطانُ يَعِدُکُمُ الْفَقْرَ》 سوره بقره، آیه ۲۶۸ شیطان با وعده و ترساندن شما از فقر مانع انفاق و بخشش شما و دیدن نعمت‌های الهی می‌شود. ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ یه جوایزی بود برای قرعه کشی حسابهای قرض الحسنه، بیست و پنج میلیون تومن نقد اسامی که می‌اومد می‌فرستادیم شعب که به مشتری اطلاع بدن که بیاد یه جشنی بگیریم و تو جشن حواله ها رو بدیم تحویل جایزه ها یکی از بامزه ترین کارهای من بود، همه جور آدم می‌اومد با اخلاق‌های مختلف هر کی یه ژستی می‌گرفت، یکی خودش رو میزد به بی تفاوتی، یکی خوشحال بود، یکی مضطرب یه روز تو دفتر نشسته بودم یه همکارمم بود که داشت برای همین جوایز کمک می‌کرد، دیدم یه پیرمرد حدوداً ۷۰ تا ۷۵ ساله با یه تیپ خیلی شیک اومد تو، با صدای بلند سلام داد، محکم با من دست داد، بعد دستشو برد با همکارم که خانم بود دست بده، همکارم بنده خدا مردد بود ولی دستش رو جلو آورد و مصاحفه کرد پیرمرد لهجه اش کاملاً ترکی استانبولی بود، اون هم طرف‌های شمال شرق ترکیه، قهقهه می‌زد و می‌خندید، دیدم از اون آدم‌هایی است که حیفه زود بره گفتم: حاجی بشین یه چایی بیارم گفت من حاجی نیستم، ولی قراره با این پول برم حج با خودم گفتم شاید از اینهاست که یه عمر آرزوی رفتن به مکه رو داره گفتم: خدا قبول کنه ایشالا، عجب سعادتی من نرفتم ولی میگن خیلی سفر خوبیه، تو این سن خیلی سعادت بزرگیه که آدم بره مکه و... هی داشتم همینجوری می‌گفتم گفت: بشین ول کن این حرف‌هارو، من سفرهای خیلی بهتر رفتم، ندید بدید نیستم، این فرق داره نشستم کمی از این ور و اون ور گفت گفت: من اصلاً تو برنامه ام نبود برم مکه اعتقاد ندارم حقیقتش من کل دنیا رو گشتم، از تیپش هم معلوم بود، گفت: روسیه رفتی؟ موبایلش رو از جیبش درآورد و عکس‌های سن پطرزبورگ رو نشون داد، تایلند رفتی؟ عکس‌هاش رو نشون داد، اوکراین رفتی؟ چند تا عکس از کیف نشون داد ایتالیا، اسپانیا، بلغارستان، گرجستان، رومانی، آلمان... خیلی شیک و بامزه حرف می‌زد، قهقهه می‌زد شیشه ها لرزه می‌کرد، خیلی خوش داماخ بود می‌گفت: فکر نکن جایی رو ندیدم، ببین اینجا فلان جاست، اینجا بهمان جاست، وسط کار هم دو سه بار خانمش رو نشون داد گفت: این هم خانممه این پول برای اونه که با هم بریم مکه داستان داره برای خودش گفتم: چه داستانی؟ گفت: من میلیارد پول دارم، اینجا خونه دارم، باغ دارم، ملک املاک دارم، ترکیه هم همینطور الان هم سال‌هاست دیگه رفتم ترکیه زندگی می‌کنم با خانمم، سالی یکی دو بار فصل باغ باغات میام ایران میگفت: سه روز پیش تو خونه نشسته بودیم، خانمم گفت: من از تو خیلی راضی‌ام خیلی مرد خوبی هستی، بهترین زندگی، بهترین خونه، کل دنیا رو گردوندی منو فقط یه آرزو دارم اونم مکه منو یه مکه هم بفرست یا ببر بذار خوبی‌هات تکمیل شه، یه مکه هم برم دیگه آرزویی ندارم میگفت: گفتم نمی‌برم، من اعتقادی به مکه رفتن ندارم، هر جایی بردمت با پول خودم بردم، تو هم به خدات بگو یه پولی بده بریم مکه میگفت: پیش خانمم رو به آسمان کردم گفتم خدایا مگه نمیگی دنیا مال توست آسمان و زمین و همه چی برای توست من که در مقابل تو هیچم با پول خودم با ثروت خودم اینو این همه گردوندم، تو هم اگه واقعاً راست میگی یه پولی بده من اینو ببرم مکه برای تو که چیزی نیست کل دنیا برای توست میگفت: کلی اینجوری گفتم و گفتم، تهش هم به خانمم گفتم اگه خدات داد، می‌برمت مکه، نداد هم که هیچ من پولی برای مکه ندارم میگفت: فرداش برادر زاده ام زنگ زد گفت از بانک میگن برنده بیست و پنج میلیون تومن شده‌ای قسم می‌خورد میگفت: من اصلاً نمی‌دونم کی این حساب باز کردم، راست هم میگفت با ۵۰ تومن موجودی برای سال‌ها پیش بود حسابش میگفت: خدا زد پس کله ام گفت برای من فیگور نگیر بابا فقط می‌خندید، میگفت باور کن این پول برای من پولی نیست، ولی مزه اش فرق داره باهاش می‌برمش مکه میگفت: فقط از این پشیمونم که کم خواستم (قهقهه) آدم از خدا به اون بزرگی باید چیزی بخواد در شأن خدا میگفت: باور کن بخوای میده من نه نماز می‌خونم نه روزه میگیرم ولی میگم: ازش بخواهی میده موقع رفتن هم آدرس داد، گفت بیا برو من از مهمان خوشم میاد ✍️دکتر مرتضی عباد ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می‌کرد، روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد گفت: ساعتم خراب شده فکر می‌کنید که می‌توانید درستش کنید؟ ساعت ساز جواب داد: خب، البته سعی خودم را می‌کنم مرد گفت: متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است و ساعتش را برداشت و رفت بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت: ساعتم کار نمی‌کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمئنم مثل روز اولش کار می‌کند ساعت ساز چیزی نگفت، ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد ساعتش را گذاشت و گفت: یک ساعت دیگر برمی‌گردم تا ببرمش این را گفت و مغازه را ترک کرد قبل از اینکه مغازه تعطیل شود چهارمین مرد وارد مغازه شد گفت: قربان ساعتم کار نمی‌کند من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی‌دانم لطفا هر وقت آماده شد خبرم کنید به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟ ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می‌بریم و در بازگشت آنها را با خود برمی‌گردانیم گاهی برای خدا تعیین می‌کنیم که چگونه گره از کار ما بگشاید برای خدا زمان تعییین می‌کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند، باید مشکل را به خدا واگذار کنیم او خود پس از حل آن ما را خبر می‌کند. ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ "دل از سیاست اهل ریا بِکَن خود باش ..." مقدس اردبیلی رفت حمام دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم خدایا شکرت که وزیر نشدیم خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم! مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم می‌کنند شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد شما شنیدی می‌گویند مقدس اردبیلی نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد دوباره انداخت دید طلا بالا آمد به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن! مقدس گفت: بله شنیدم حمامی گفت: اونجا، نصفه شب کسی بوده با مقدس؟ مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست!! مقدس می‌گوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که: "ریا در مردم، پنهان‌تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ یکی بود یکی نبود یک بچه كوچيك بداخلاقی بود پدرش به او یک كيسه پر از ميخ و یک چكش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی یک ميخ به ديوار روبرو بكوب روز اول پسرک مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد در روزها و هفته‌های بعد كه پسرک توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد میخهائی كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد پسرک متوجه شد كه آسان‌تر آن است كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه میخها را در ديوار سخت بكوبد بالأخره به اين ترتيب روزی رسيد كه پسرک ديگر عادت عصبانی شدن را ترک كرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری كرد پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزی كه عصبانی نشود، یکی از ميخهایی را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت همه میخها را از ديوار درآورده است پدر دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری كه ميخها بر روی آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد پدر رو به پسر كرد و گفت: دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهائی كه در ديوار به وجود آورده ای نگاه كن اين دیوار ديگر هیچ‌وقت ديوار قبلی نخواهد بود، پسرم وقتی تو در حال عصبانيت چیزی را می‌گوئی مانند میخی است كه بر ديوار دل طرف مقابل می‌كوبی تو می‌توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می‌خواهم كه آن كار را کرده‌ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند یک زخم فیزیکی به همان بدی یک زخم شفاهی است، دوست‌ها واقعاً جواهرهای کمیابی هستند، آنها می‌توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابی به مؤفقیت نمايند آنها گوش جان به تو می‌سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند. ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را نزد پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن می‌خورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می‌شود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟ مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی؟ فقیر گفت در اوج دویدن هم اگر باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه می‌پرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه‌ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت می‌ترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی! پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟ مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی‌بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده‌های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه‌دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی!؟ مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی‌رود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب‌ها و گاومیش‌ها یکجا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می‌آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی؟ مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه‌ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی! آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ‌⇦ ⇩‌‌⇩‌⇩‌ بچه نبودیم که ما برّه بودیم صبح خروس‌خوان همچین آروم بدون نق و نوق از خواب بیدار می‌شدیم و صبحونه خورده و نخورده یه مسافت چند صدمتری را پیاده گز می‌کردیم تا مدرسه سرویس کجا بود تازه اون سال‌ها سرد هم بود یه کاپشن خرسک و یه کیف صد کیلویی و دست‌های لبو شده از سرما تو مدرسه هم برّه بودیم از ترس ناظم همچین رو خط سفید ده سانتی وامیستادیم که یه سانت از کفشمون از خط بیرون نمیزد بازیمون چی بود؟ طناب بازی و لِی لِی و توپ بازی صبح لِی لِی ... ظهر لِی لِی ... شب لِی لِی ... خلافمون چی بود؟ پنج تومن می‌دادیم بابای مدرسه یه تیکه پلاستیک مچاله می‌ذاشت کف دستمون یه قاشق هم قره قروت چرک صد سال مونده می‌ریخت روش ما هم با لذت، دِ بِلیس، یا فوق فوقش فوت فوتک می‌خریدیم که عبارت بود از دو ممیز سه دهم گرم آرد نخودچی مخلوط با شکر تو یه پلاستیک چهار سانتی که به طریقه فوق امنیتی مهر و موم و منگنه کاری میشد با یه نِی کوچولوی نارنجی کنارش البته این فوت فوتک رو بیشتر مواقع نمی‌خوردیم نگه می‌داشتیم که فوت کنیم تو سر و کله مُخبر کلاس که چُغُلی همه رو می‌کرد ظهر که می‌شد همون مسافت طولانی رو برمی‌گشتیم خونه دستشویی ها مثل الان نبود ورِ دل آشپزخونه یا تو حیاط بود یا تو راهرو دست و رومون را می‌شستیم و ایضاً جورابامون رو، رو نرده پهن می‌کردیم تازه می‌آمدیم تو همچین برّه‌هایی بودیم که همون بغل جاکفشی دفتر کتاب را پهن می‌کردیم و می‌نشستیم به مشق نوشتن، تموم می‌کردیم برنامه فردا رو هم حاضر می‌کردیم مثل الان نبود که خاله و عمه یه دست بچه رو ماساژ میدن عمو و دایی اون یکی دست رو تا بچه چهار خط به آخر رو بنویسه اینقدر مشق می‌نوشتیم که گوشه انگشت وسطی قلمبه بود همیشه میخچه وار بوی نهار دل می‌ربود ولی باید صبر می‌کردیم تا بابا بیاد همه با هم غذا بخوریم تنهایی خوردن و جدا جدا خوردن نداشتیم والا جرأت اُلیورتوئیست رو هم نداشتیم بگیم ما گرسنمونه باید صبر می‌کردیم الان اگه بود می‌شد مصداق بارز کودک آزاری، ولی اون موقع درس صبر بود واسه ما غذا هم هر چی بود آبگوشتی، کوفته ای، لوبیا پلویی هر چی بود می‌ذاشتن سر سفره مثل الان نبود که مامان‌ها هی بگن الهی دورت بگردم فدات بشم مرغ نمیخوری؟ کباب بخور دوست داری زنگ بزنم پیتزا برات بیارن مادر قربونت بشه هرچی بود می‌خوریم خدا رو هم شکر می‌کردیم الان که به نسل جدید نگاه می‌کنم می‌بینم ما هنوزم همون برّه‌های مظلوم و بی‌دفاع و البته معصومی هستیم که هنوز که هنوزه تو چنگال زندگی لِی لِی می‌کنیم! ‌‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می‌کرد پدر خانمش ملاصدرا چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می‌برد در همان ایام در قمصر جوانی به خواستگاری دختری رفت والدین دختر پس از قبول خواستگار شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود از این رو عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می‌خواستند همدیگر را ببینند به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند لذا عروس حیله‌ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می‌آیم و تو هم داخل کوچه بیا تا همدیگر را ببینیم در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می‌داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می‌خواند: اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی در این حال عارف بزرگوار ملاصدرا از کوچه عبور می‌کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد او یک شبانه روز بلند گریه می‌کرد تا اینکه فیض کاشانی از او پرسید: چرا این گونه گریه می‌کنی؟ ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می‌گفت گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می‌دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم لذا به حال خود گریه می‌کنم ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند بود یک روز او از باتلاقی که نزدیک مزرعه‌اش بود صدای درخواست کمکی را شنید فوراً خود را به باتلاق رساند، پسری وحشت‌زده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خود را آزاد کند کشاورز با تلاش زیاد به وسیله طناب و چوب او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد فردای روز حادثه کالسکه‌ای مجلل جلوی منزل محقر کشاورز توقف کرد و مرد اشراف‌زاده‌ای از آن پیاده شد و به خانه پیرمرد رفت او خود را پدر همان پسر معرفی کرد و پس از سپاسگزاری خواست که کار او را جبران کند، چون کشاورز زندگی تنها فرزندش را نجات داده بود کشاورز اما قبول نکرد که پولی بگیرد در همین موقع پسر کشاورز وارد خانه شد اشراف‌زاده گفت: اجازه بدهید به منظور قدردانی، فرزندتان را همراه خود ببرم تا تحصیل کند اگر همانند خودت شرافتمند و نوعدوست باشد به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار می‌کنی پس از سال‌ها پسر کشاورز از دانشکده پزشکی فارغ‌التحصیل شد و همین طور به تحصیل ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان الکساندر فلمینگ کاشف پنی‌سیلین مشهور شد سال‌ها بعد پسر همان اشراف‌زاده به ذات‌الریه مبتلا شد و تنها چیزی که توانست برای بار دوم جان او را نجات دهد داروی کشف شده توسط فرزند آن پیرمرد کشاورز بود. ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ می‌گویند آقا محمدخان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته، تمام روز را در پی یک روباه می‌تاخته، بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش زنگوله‌ای آویزان می‌کرده و آخر ر‌هایش می‌کرده تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست البته که روباه بسیار دویده، وحشت کرده، اما زنده ا‌ست، هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش می‌ماند آن زنگوله! از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا می‌کند! دیگر نمی‌تواند شکار کند چون صدای زنگوله شکار را فراری می‌دهد بنابراین گرسنه می‌ماند صدای زنگوله جفتش را هم فراری می‌دهد پس تنها می‌ماند از همه بد‌تر صدای زنگوله خود روباه را «آشفته» می‌کند «آرامش»‌ را از او می‌گیرد! این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُر تَنش خودش می‌آورد فکر و خیال رهایش نمی‌کند زنگوله‌ای از افکار منفی دور گردنش قلاده می‌کند بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است ولی نیست برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد آن هم با چه سر و صدایی درست مثل سر و صدای یک زنگوله راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم!؟ ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 《ضـرب‌المثـل》 در زمان‌های‌ دور مرد خسیسی زندگی می‌کرد او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صدا کن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم از آنجا که مرد خسیس بود چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید چشمش به مرد جوانی افتاد به او گفت: اگر این صندوق را برایم به خانه ببری سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد باربر جوان که تازه به شهر آمده بود سخنان مرد خسیس را قبول کرد باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد کمی که راه رفتند باربر گفت: بهتر است در راه یکی یکی سخنانت را بگوئی مرد خسیس کمی فکر کرد نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!! باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحت‌ها بهتر از این باشد همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟! مرد که چیزی به ذهنش نمی‌رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می‌بردم یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت: بله پسرم نصیحت دوم این است اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است بشنو و باور مکن.!! باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: نصیحت سومت را بگو امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت: اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد بشنو و باور مکن!! مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آن را ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت: اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!! از آن‌ پس وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می‌زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند گفته می‌شود که‌ بشنو و باور مکن ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی هارون الرشید در کاخ خود با خیال راحت با ندیمان و مشاوران از هر دری سخن می‌گفت یک مرتبه سر بلند کرد و رو به اطرافیان خود نمود و گفت آیا از اصحاب پیامبر ﷺ کسی را سراغ دارید که هنوز زنده باشد تا مطلبی را از او سؤال کنم یا حدیثی را که از آن حضرت شنیده باشد برای ما بگوید؟ مشاورین بعد از تحقیقات زیادی گفتند ای هارون، تا اندازه‌ای که ما خبر داریم پیرمردی از اصحاب پیامبر در یمن می‌باشد و او هنوز زنده است هارون گفت فوراً بفرستید او را بیاورند وقتی فرستادگان او را دیدند محلی برایش ترتیب دادند و او را در آن نشانده و نزد هارون آوردند هارون اول قدری با او صحبت کرد که ببیند آیا عقلش سالم است و مشاعر او درست کار می‌کند یا نه! بعد از صحبت‌های زیادی که رد و بدل شد هارون فهمید هنوز عقلش بجا است و از روی منطق سخن می‌گوید و گفت ای پیرمرد آیا زمان پیامبر را درک کرده‌ای؟ جواب داد بلی گفت آیا خدمت آن حضرت هم رسیده‌ای؟ جواب داد بلی روزی با پدرم خدمت آن حضرت شرف حضور پیدا کردیم هارون گفت آیا حضرت آن روز صحبتی هم فرمود؟ جواب داد بلی هارون گفت آیا از آن سخنانی که از دو لب مبارک پیامبر بیرون آمد و با دو گوش خود شنیده باشی چیزی یادت هست؟ پیرمرد گفت ای خلیفه، حافظه‌ام تمام شده است و چیزی به خاطرم نیست هارون گفت قدری فکر کن ببین چیزی به خاطرت می‌آید قدری فکر کرد و گفت ای خلیفه چیزی به خاطرم رسید وقتی خدمت آن حضرت بودیم در ضمن صحبت فرمودند اولاد آدم پیر می‌شود و دو خصلت در او جوان می‌شود یکی حرص و دیگری آرزوهای دراز و طولانی هارون دستور داد هزار درهم به او بدهند بعد او را به سوی منزلش روانه کنند وقتی بیرون کاخ رسیدند، پیرمرد گفت مرا نزد خلیفه بازگردانید مأمورین گمان کردند که حدیث دیگری به یادش آمده است و می‌خواهد برای هارون نقل کند او را نزد خلیفه بازگرداندند و به زمین گذاشتند هارون پرسید سؤالی داشتی؟ گفت ای هارون این هزار درهم را که امسال مرحمت فرمودید دستور دهید هر سال آن را بپردازند و هر سال آن را زیادتر کنند هارون از گفته او تعجب کرد و گفت: دستور می‌دهم هر سال این مبلغ را با اضافه به تو بپردازند و سپس گفت: حقا که رسول خدا ﷺ درست فرمودند چون از نزد هارون مراجعت کردند در بین راه پیرمرد از دنیا رفت بدون آنکه درهمی از آن پول‌ها را خرج کند و به خزینه مملکت بازگردانده شد. ‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ دو گدا بودند یکی بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می‌دید بسیار چاپلوسی می‌کرد و از سلطان محمود تعریف می‌کرد و هدیه می‌گرفت ولی اون یکی ساکت بود اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می‌بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه! گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ برای سلطان محمود این سؤال پیش اومده بود، که چرا این گدا ساکته و هیچی نمی‌گه! وقتی از اطرافیان خود پرسید: به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ سلطان محمود ناراحت شد و گفت حالا که اینطوری فکر می‌کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می‌کند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه؟ صبح روز بعد همین کار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت: امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می‌فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می‌کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق آنجاست و گدایی می‌کند از او پرسید چرا هنوز گدایی می‌کنی؟ گفت: خوب باید خرج زن و بچه‌ام را درآورم سلطان محمود با تعجب پرسید: مگر ما دیروز برای شما تحفه‌ای نفرستادیم؟ گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش در قصر به گدا گفت بگو کار رو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه گدا این را نمی‌گفت و سلطان محمود می‌گفت بزنیدش تا بگه سلطان خطاب به گدای چاپلوس می‌گفت: من می‌گم تو هم بگو کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه!؟ ‎ ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ « نابینای زیبا اندیش » مردی در یک خانه كوچک با باغچه‌ای بزرگ و بسيار زيبا زندگی می‌كرد او چند سال پيش در اثر یک تصادف، بينایی خود را از دست داده بود و همه اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می‌برد گياهان را آب می‌داد، به چمن‌ها می‌رسيد.و رزها را هرس می‌كرد باغچه در بهار، تابستان و پائیز منظره‌ای دل‌انگيز داشت و سرشار از رنگ‌های شاد بود روزی شخصی كه ماجرای باغبان نابینا را شنيده بود به ديدار او آمد از باغبان پرسيد: خواهش می‌كنم به من بگوئید چرا اين كار را می‌كنيد؟ آن‌گونه كه شنيده‌ام شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد بله من كاملاً نابينا هستم! پس چرا اين همه برای باغچه خود زحمت می‌كشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگ‌ها نيستيد پس چه بهره‌ای از اين همه گل‌های رنگارنگ می‌بريد؟ باغبان نابینا به پرچين باغچه تكيه داد و لبخند زنان به مرد غريبه گفت: خب من دلايل خوبی برای اينكار خود دارم من همواره از باغبانی خوشم می‌آمد به نظرم می‌رسد كه دست كشيدن از اينكار به سبب نابينایی دليل قانع كننده‌ای نيست البته نمی‌توانم ببينم كه چه گياهانی در باغچه‌ام می‌‌رويند ولی هنوز می‌توانم آنها را لمس و احساس كنم من نمی‌توانم رنگ‌ها را از هم تشخيص دهم ولی می‌توانم عطر گل‌هایی را كه می‌كارم ببويم و دليل ديگر من شما هستيد چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی‌شناسيد! البته من شما را نمی‌شناسم ولی گاهی اوقات شخصی چون شما از اينجا رد می‌شود و كنار باغچه من می‌ايستد اگر اين تكه زمين باغچه‌ای بدون گياه و خشک بود ديدن منظره آن برای شما خوشايند نبود به نظر من نبايد از انجام كاری به اين سبب چشم پوشی كنيم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد در صورتی كه ممكن است كمک ناچيزی به ديگران بكند مرد به فكر فرو رفت و گفت: من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم باغبان پير لبخند زنان به سخن خود ادامه داد: به علاوه مردم از اينجا رد می‌شوند و با ديدن باغچه من احساس شادی می‌كنند می‌ايستند و كمی با من سخن می‌گويند درست مانند شما اينكار برای يک انسان نابينا ارزش زيادی دارد نبايد از انجام كاری به اين سبب چشم‌ پوشی كنيم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد در صورتی كه ممكن است كمک ناچيزی به ديگران بكند. ‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت در حمام پدر از پسر خود طلب آب نمود پسر با بی‌حوصلگی رفت و از گوشه‌ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته‌ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم بود و نه برای نوشیدن آب، پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد پدر به مجرد دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد لبخند زد و رو به پسر گفت: با دیدن این کاسه یاد خاطره‌ای افتادم چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم درست مثل امروز که من از تو آب خواستم آن روز هم پدرم از من آب خواست من برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم امروز من که چنان فرزندی برای پدر بودم پسری چون تو نصیبم شده که با بی‌حوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده‌ای برایم آب آورده!!! حال در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود خدا می‌داند و بس!!! ‌‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ملا نصرالدین و پسرش تصمیم گرفتن که به شهر بروند ولی چون وسیله‌ای جز الاغ نداشتند مجبور شدند با الاغ سفر کنند برای رسیدن به شهر نیاز بود که از پنج روستا بگذرند ملانصرالدین پسرش را که کوچکتر بود به روی الاغ نشاند و خود پیاده به راه افتادند در روستای اول همه به پسر گستاخی کردند که چه پسر بی ادب و بی وجدانی! پدر پیاده و پسر سوار است در روستای دوم پسر گفت: پدر شما پیرتر هستی شما سوار الاغ شو پدر سوار الاغ شد و پسر پیاده آمد مردم روستا گفتند عجب پدر نامروتی خودش سوار بر الاغ است و پسرش پیاده می‌آید! در روستای سوم هر دو سوار بر الاغ شدند مردم روستا گفتند عجب آدم‌هایی چقدر از الاغ بیچاره کار می‌کشند هر دو بر او سوار شده‌اند! در روستای چهارم هر دو از الاغ پیاده شدند و مردم روستا گفتند عجب آدم‌های نفهمی الاغ را با خود آورده‌اند ولی سوار الاغ نمی‌شوند! ملا نصرالدین گفت مشکل از الاغ ماست چیزی تا شهر نمانده الاغ را از بالای پل به داخل رودخانه می‌اندازیم و پیاده می‌رویم ملا نصرالدین الاغ پیچاره را برای پایان دادن به حرف مردم قربانی کرد در روستای پنجم ملا نصرالدین گمان می‌کرد حرف مردم تمام شده است ولی مردم روستا گفتند: عجب آدم‌های نادانی این همه راه را تا شهر پیاده آمده‌اند حداقل یک الاغ با خودتان می‌آوردید! به همین خاطر از قدیم می‌گویند در دروازه رو میشه بست ولی دهان مردم رو نه !!! مشکل ما از اونجا شروع شروع شد که قبل از انجام هر کاری بجای اینکه بگیم خدا چی میگه میگیم مردم چی میگن!؟ ‌‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ هر وقت بابام می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم می‌گفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه می‌کرد می‌گفت: اسراف حرامه! اطاقم که بهم ریخته بود می‌گفت: تمیز و منظم باش، نظم اساس دینه حتی در زمان بیماریش هم تذکر می‌داد تا اینکه روز خوشی فرا رسید چون می‌بایست در شرکت بزرگی برای کار مصاحبه می‌دادم با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پر از توبیخ رو ترک می‌کنم صبح زود حمام کردم بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم! ۱- مرتب و منظم باش ۲- همیشه خیرخواه دیگران باش ۳- مثبت اندیش باش ۴- خودت رو باور داشته باش تو دلم غرولند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست‌ بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم می‌کنه! با سرعت به شرکت رؤیایی‌ام رفتم به در شرکت رسیدم با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود! به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم آشغالا رو ریختم تو سطل زباله اومدم تو راهرو دیدم دستگیره در کمی از جاش در اومده، یاد پند پدرم افتادم که می‌گفت: خیرخواه باش دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته! از کنار باغچه رد می‌شدم، دیدم آب سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه لذا شیر آب رو هم بستم پله‌ها را بالا می‌رفتم دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ‌ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه می‌شد لذا اونارو خاموش کردم! به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند که نوبتشون برسه چهره و لباسشون رو که دیدم احساس خجالت کردم خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاه‌های غربیشون تعریف میکردن! عجیب بود هر کسی که می‌رفت تو اتاق مصاحبه کمتر از یک دقیقه می‌آمد بیرون! با خودم گفتم: اینا با این دک و پوزشون رد شدن، مگه ممکنه من قبول بشم؟ عمراً بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم رو نخواستن باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش نشستم و منتظر نوبتم شدم توی این فکرها بودم که اسمم رو صدا زدن وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم سه نفر نشستن و به من نگاه می‌کنند یکیشون گفت: کِی می‌خواهی کارت رو شروع کنی؟ لحظه‌ای فکر کردم داره مسخره‌ام می‌کنه یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان‌شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی با تعجب گفتم: هنوز که سؤالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود با دوربین مداربسته دیدیم تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا نقص‌هارو اصلاح کنی در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار، مصاحبه، شغل و ... هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم کسی که ظاهرش سخت‌گیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده‌نگری عزیز دلم! در ماوراء نصایح و توبیخ‌های پدرانه محبتی نهفته است که روزی حکمت آنرا خواهی فهمید اما شاید آن روز دیگر او کنارت نباشد ‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ در نیمه‌های سال تحصیلی معلم کلاس به مدت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلمی جدید موقتاً به جای او آمد پس شروع به تدریس نمود و از چند دانش آموز شروع به پرسش در مورد درس کرد وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخی اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره می‌کردند معلم متوجه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد به نفسی پائین برخوردار است و همواره توسط همکلاسی‌هایش مورد تمسخر قرار می‌گیرد زنگ آخر فرا رسید وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه‌ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع صحبت نکند در روز دوم معلم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچه‌ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند، تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچه‌ها بود بچه‌ها از اینکه او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند، معلم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند در طول این یک ماه معلم جدید هر روز همین کار را تکرار می‌کرد و از بچه‌ها می‌خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبت قرار می‌داد کم کم نگاه همکلاسی‌ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلم سابقش خنگ می‌نامید نیست به خاطر اعتماد به نفسی که آن معلم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را می‌کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند دیگر نمی‌خواست مانند گذشته موجودی بی‌اهمیت باشد آن سال با معدلی خوب قبول شد به کلاس‌های بالاتر رفت در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کلیه جهان است بله او کسی نیست جز این قصه را دکتر ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود در صفحه اینستاگرامش نوشته و برای معلم خود آرزوی مؤفقیت نموده انسان‌ها دو نوعند: نوع اول کلید خیر هستند دستت را می‌گیرند و به تو در بهتر شدنت کمک می‌کنند و به تو احساس ارزشمند بودن می‌دهند نوع دوم انسان‌هایی هستند که با دیدن اولین شکست شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می‌کنند این دانش آموز قربانی نوع دوم از این انسان‌ها بود که بخت با او یار بود و خداوند شخصی سر راهش قرار داد که یک عمر مؤفقیت را به او هدیه داد ✍ای پدر و ای مادر و ای معلم شما از کدام نوع هستی؟! آیا با یک یا چند بار شکست فرزند یا دانش آموزت به او حس حقارت می‌دهی؟ ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda