فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
الهـی🌷
ای نفست هم نفـس بیڪَسان
جز تـو کسی نیست کَس بیڪَسان
بیڪَسَم و هم نفـس مـن تویی
رو بہ ڪه آرم ڪه ڪَس من تویی
بـا توڪل بہ اسـم اعظمـت
روزمـان را آغـاز میڪنیم
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
➯ @Arameeshbakhoda
سـلام و درود
دوستـان و همـراهـان گلـم💞
صبحتـون پـر از خیـر و برڪت
در پنـاه پـروردگار
امـروزتـون بخیـر و نیـکی
روزتـون پـر از انـرژی مثبـت
حـال دلتـون خـوب
وجودتـون سـلامت
زندگیتـون غـرق در خوشبختی
الهـی امـروز
بـا یک انـرژی مثبـت
بـا یک اتفـاق خـوب
بـا یک خبـر خوش
بـا یک رونـق کاری
بـا یک نـگاه زیبـای خـدا
زندگیتـون شـاد بشـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
عـادت کن هر روز صبــح
بہ محض برخاستن از رختخواب
از روز خوبی ڪه در پیـش داری
سپاسگزار باشی
بہ طوری ڪه انـگار آن روز
اتفـاق افتـاده اسـت
زمانی ڪه تـو بابت چیزهایی ڪه
از قبـل داشتهای خـدا را شکر میکنی
نیروئی قـوی بہ کائنـات میفرستی
این سیگنال کائنـات را وادار بہ
بـرآوردن آن چیـزها میکنـد
چون کائنات از سیگنال شکرگزاری تـو
بـاور میکننـد ڪه تـو بـاور بہ
داشتـن خواستـههایت داری
🌸خـدایـا شکـررررررت🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
الهـی
آرامشی عـطا فرمـا
تـا بپذیـرم
هر آنچه را نمیتوانـم تغییر دهم
و شهامتی ڪه تغییر دهم
هر آنچه را ڪه میتوانـم
و دانشی که تفـاوت
میان این دو را بدانـم.
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
از اینکه در خانه خود را قرنطینه کردهاید نرنجید...
آن قدر اسارتش طولانی شده بود
که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمیگردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!
همسر شهید لشگری میگفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود
او اولین کسی بود که رفت
و آخرین نفری بود که برگشت
اسیر که شد پسرش علی چهار ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود
وقتی بازگشت از او پرسیدند:
این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او میگفت: برنامه ریزی کرده بودم و هر روز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور میکردم سالها در سلولهای انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی میدانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود
حسین میگفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک مارمولک هم صحبت میشدم
بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود!
عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ میخورد میخواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم
این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت پنج دقیقه آفتاب را داشتم
از لحظه لحظه در خانه ماندن
و با خانواده بودن بهره ببرید...
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
شــبها....
شکرگزاری را فراموش نکنیم
برای همه نعماتی ڪه بہ چشم نمیآیند
ولی بدون آن نعمـات
زنـدگی ما تهی و بی مـزه
و بی معنـا و ناممکـن بود
مثل هر نفسی ڪه میکشیـم
سـلامی ڪه از سر وجـود از
عزیـزی میشنـویم
و همین خوابی ڪه شـبها
ما را بہ رؤیاهایمان پیوند میزند
و بہ آرامـش و سکون میرساند.
شبتـ🌙ـون پـر از عـطر خـدا🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
✨الهـی
نـام بـا عظمـت تـو
زبـان قلـم را میگشايـد
تـو آغـاز هر كلمـهای
و صبـح كلمـهای اسـت
لبريـز از نـام تـو …
صبـح تنهـا
بـا نـام تـو آغـاز میگـردد
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
ﺧـ♡ـﺪﺍﯼ مهـربانیهـا
ﺑﯿـﺶ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿـﺰ
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺪﯾـﻪﺍی ڪﻪ ﻫﺮ شـب
ﺑﺎ ﻫـﺰﺍﺭ ﻋﺸـﻖ ﻭ ﺍﻣﯿـﺪ
بہ مـا میدهی از ﺗـﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم
ﻫﺪﯾـﻪﺍﯼ ڪﻪ ناﻣـﺶ آرامـش است
شـب را بـدون
افسوس امـروز رفتـه
بـدون آه گذشتـه تمـام کن
بہ فـردا فکر کـن
ڪه روز دیگـری اسـت
ایمـان داشتـه باش
بہ فردایی ڪه
بعد از یک شـب تاریک میآیـد
شبتـ🌙ـون منـور بہ نـور خـدا🌟
➯ @Arameeshbakhoda
پنجره را بگشای
دیدگانت را به آفتاب گره بزن
و برای امروزت خوشبختی
را زمزمه کن
امروز خدا لبخندش
را به تو میبخشد
صبـ☀️ـحها
مسیری روشن آغاز میشود
به سـوی مقصدی و هدفی
پس با همه توانت قدم بردار
و یادت باشد
همه آنچه زیباست در همین مسیر
و در بین راه رسیدن نهفته است
روز خوب را خودت میسازی
روز بد را ديگران
پس سعی کن یه سازنده عالی باشی
تا یه مصرف کننده ناتوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
اگه بهمـون بگن
این چند روز رو بہ کسی پیام نزن!
بیخیال چک کردن تلگرام
و اینستاگرام و واتساپ شو📱
بہ هیچ کس زنگ نزن!
اصلاً چند روز موبایلت رو بده بہ ما
چقـدر بهمون سخت میگذره؟!
حالا اگہ بگن چند روز قرآن نخون چی؟!
چقدر بهمون سخت میگذره؟!
#بانبودنکدومشبیشتراذیتمیشیم!؟
نرسه اون روز که ارتباط با بقیه رو بہ
ارتباط با خـدا ترجیح بدیم ✗
#آرامـشفقـطخـداسـت♡
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔻کاسب بیمروّت🔻
کاسبهای قدیم در عین حال که پول در میآوردند و کاسبی میکردند
بنای اصلیشون خدمت به خلق بود و به اصول اخلاقی خیلی اهمّیت میدادند
به همین خاطر هر صنف و هر شغلی برای خودشون فتوّتنامه یا مرامنامه داشتند
نانوا، نجار، خیّاط، قصاب و...
مثلاً توی فتوّتنامه قصابها اومده بود که:
🐑 حیوان رو جلوی حیوان همنوعش نکشند
🔪 چاقو رو جلوی چشم حیوان تیز نکنند
👀 قصاب موقع ذبح، تو چشم حیوان نگاه نکنه
🐮 قبل از جان دادن کامل، سر حیوان رو جدا نکنند
🐏 قبل از سرد شدن بدن، پوست حیوان را نکنند
و...
یعنی حتی قصاب هم باید به یکسری حدّ و حدود پایبند باشه و در حقّ حیوانات هم قساوت نداشته باشه
در اسلام هم به رعایت حقّ #حیوانات خیلی سفارش شده ↯
💠🔹پیامبر اکرم ﷺ فرمود:
《ما مِن دابَّةٍ طائرٍ و لا غَیرِهِ یُقتَلُ
بغَیرِ الحقِّ إلاّ ستُخاصِمُهُ یَومَ القِیامَةِ》
هر حیوانى پرنده یا غیر آن که به ناحق کشته شود در روز قیامت از قاتل خود شکایت خواهد کرد
◄ کنز العمّال، حدیث ۳۹۹۶۸
◄ منتخب میزان الحکمة ۱۷۰
💠🔹و همان حضرت فرمود:
《لا تَضْرِبوا الدَّوابَّ عَلى وُجوهِها
فإنَّها تُسَبِّحُ بحَمْدِ الله》
به صورت حیوانات سیلی نزنید
زیرا آنها حمد و تسبیح خدا مىگویند
◄ الکافی، الخصال و میزان الحکمة
امّا کاسبهای امروز چی؟؟!!
#فتوت دیروز کجا
#قساوت امروز کجا؟!
وقتی خدای ما بشه پول و قبلهٔ ما بشه بازار حاضریم برای تنظیم بازار (بخونید تعظیم بازار) میلیونها جوجهٔ یکروزه رو زنده به گور کنیم و ککمون هم نگزه
بعداً میگیم چرا برکت از زندگیها
و سفرههامون رفته!
وقتی #اخلاق در کاسبی
محور قرار نگیره نتیجه میشه همین
برای سود بیشتر، کوتاهترین
و سادهترین مسیر رو انتخاب میکنیم
❌من سود کنم، بقیه به دَرَک❌
اصلاً خاصیت نظام سرمایهداری همینه:
یه روز برای تنظیم بازار گندم و ذرّت
گندم و ذرّت رو به دریا میریزه
یه روز برای تنظیم بازار مرغ
میلیونها جوجه رو زنده به گور میکنه
و حتماً فردا روزی برای سود بیشتر
جان انسانها رو میگیره
خاک بر سر بر این تفکری که به اسم تمدّن، انسان رو به یک «حیوان بازاریاب» تبدیل کرده...
کسی چه میدونه؟!
↫◄ شاید #کرونا دست انتقام طبیعت باشه، که میخواد این «حیوان بازاریاب» رو در قبال همهٔ ظلمهایی که در حقّ سایر جانداران مرتکب شده، ادب کنه!!!
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
یک روز از خواب بیدار میشوی و به تو
میگویند: این آخرین روز زندگی توست!!
از جایت بلند میشوی دلت به حال خودت میسوزد با خودت فکر میکنی امروز چقدر میتوانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری!
دوش میگیری، از کمدت بهترین لباسهایت را انتخاب میکنی و میپوشی
جلوی آینه میایستی موهایت را شانه میکنی، به خودت عطر میزنی و غرق فکر میشوی که امروز باید هر چه میتوانی مهربان باشی، بخشنده باشی، بخندی و لذت ببری!
از خواب بیدارش میکنی به او میگویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی چقد عاشقش بودی و نمیدانست!
به او میگویی مرا بیشتر دوست بدار
بیشتر نگاهم کن، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر میکنی فردا دیگر نمیبینیاش و چقدر آن لحظهها برایت قیمتی میشود
لحظههایی که هیچ وقت حسشان نمیکردی
دوتایی از خانه میزنید بیرون
میروی ته مانده حسابت را میتکانی
کادو میگیری برای مادرت و پدرت به سراغشان میروی و به آنها میگویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی
مادرت را بغل میکنی، پدرت را میبوسی و اشک میریزی چون میدانی فردا دیگر نیستی
آن روز جور دیگری مردم را نگاه میکنی
جور دیگری به داشتههایت اهمیت میدهی
جور دیگری میخندی، جور دیگری دلت میلرزد، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم
آن روز میفهمی هیچ چیز به اندازه بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست
شب که میشود میگویی: کاش فردا هم بودم!
خوب اگر فردا هم باشی قول میدهی
همین گونه باشی یا نه؟!
ممکن است فردا باشی
قدر لحظههایت را بیشتر بدان
چون هیچ چیز به اندازه خودت و ماندنت
ارزش ندارد!
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
پسر بچهای پرنده زیبائی داشت
او به آن پرنده بسيار دلبسته بود
حتی شبها هنگام خواب قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابیید
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند از پسرک حسابی کار میکشيدند
هر وقت پسرک از کار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد او را تهديد میکردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس میگفت:
نه، کاری به پرندهام نداشته باشيد
هر کاری گفتيد انجام میدهم
تا اينكه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و كسالت گفت: خستهام و خوابم میآید
برادرش گفت:
الآن پرندهات را از قفس رها میکنم!
پسرک آرام و محكم گفت:
خودم ديشب آزادش كردم رفت
حالا برو بذار راحت بخوابم
که با آزادی او خودم هم آزاد شدم
اين حکایت همه ما است
تنها فرق ما در نوع پرندهای است
كه به آن دلبستهايم
پرنده بسیاری پولشان
بعضی قدرتشان
برخی موقعیتشان
پاره ای زیبائی و جمالشان
عدهای مدرک و عنوان آکادمیک
و خلاصه شيطان و نفس
هر کسی را به چیزی بستهاند
و ترس از رها شدن از آن سبب شده
تا ديگران و گاهی نفس خودمان
از ما بیگاری كشیده و ما را رها نكنند
پرندهات را آزاد کن ...
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد
او هشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود
یک روز همچنان که دعا میکرد
ندایی به او گفت به جایی برود
در آنجا مردی را خواهد دید که راه
حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد
مرد وقتی این ندا را شنید بیاندازه مسرور شد و به جایی که به او گفته شده بود رفت
در آنجا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود متعجب شد!
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد
اما کس دیگری را ندید
بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
روز شما به خیر
مرد فقیر به آرامی پاسخ داد:
هیچوقت روز شری نداشتهام
پس مرد فاضل گفت:
خداوند تو را خوشبخت کند
مرد فقیر پاسخ داد:
هیچگاه بدبخت نبودهام
تعجب مرد فاضل بیشتر شد:
همیشه خوشحال باشید
مرد فقیر پاسخ داد:
هیچگاه غمگین نبودهام
مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمیآورم
خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید
مرد فقیر گفت:
با خوشحالی این کار را میکنم
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی
در حالیکه من هرگز روز شری نداشتهام
زیرا در همه حال خدا را ستایش میکنم
اگر باران ببارد یا برف
اگر هوا خوب باشد یا بد
من همچنان خدا را میپرستم
اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام
تو برایم خوشبختی آرزو کردی
در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام
زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیش بیاید میپذیرم
سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی
خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی
خداوند هستند
تو برایم خوشحالی آرزو کردی
در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام
زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من زندگی کردن بنا بر خواست و اراده خداوند است.
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
همسرم سرما خورده، برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده،از صبح تا شب دراز کش روبروی تلویزیون است یا در اتاق خواب میخوابد
بنده خدا بدجور چاییده، برایش پتو می آورم و رویش میگذارم
روز اول سوپ، روز دوم آش شلغم
روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار گذاشتم
حواسم هست غذا پختنی باشد
مرتب برایش چای میآورم چون مایعات گرم خیلی مؤثر است
خلاصه خدا رو شکر بعد از سه روز حالش مساعد شد
پسرم مدرسه رو است، یکروز به خانه آمد و سرفه میکرد، شب تا صبح تب داشت
چند بار تبش را کنترل کردم که در خواب بالا نرود، روز بعد او را مدرسه نفرستادم
برایش سوپ بار گذاشتم، شیر داغ و عسل با تخم مرغ پخته برای صبحانه اش بود
آب پرتقال و لیمو گرفتم، ویتامین سی برای سرماخوردگی خیلی خوب است
دو روز تمام مراقبش بودم و بیشتر از قبل به او عزیزی میکردم و قربان صدقه اش میرفتم چون محبت درمان را تکمیل میکرد
تا خدا رو شکر او هم سرپا شد
ای وای .... انگار سرما خورده ام
صبح که پاشدم گلو درد داشتم و کما بیش سرفه هم میکردم، استخوانهایم هم درد میکند خصوصاً کتف هایم، ولی چاره ای نیست بلند شدم صبحانه را گذاشتم همسر و فرزندم باید به کارشان برسند
آنها که رفتند نهار را بار گذاشتم
آنها که دیگر سوپ نمیخورند، اشکالی ندارد دو غذا میپزم، یک سوپ کوچک برای خودم و لوبیا پلو برای آنها
مرتب چای میخورم باید زود سرپا شوم
وگرنه کار خانه میماند، تازه فصل امتحانات پسرم شروع شده باید در درس خواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد
ظهر میشود همسر و فرزندم میآیند
سفره را میگذارم و مثل روزهای قبل و قبلتر غذا میخورند ولی من سوپ خوردم
انگار متوجه نشدند غذایم پرهیزی است
صدای سرفه هایم هم کسی نشنید
بعد از نهار حتی فکر شستن ظرفها برایم عذاب آور بود، بیخیال شدم به اتاق خواب رفتم و پتو رویم گذاشتم که بخوابم
همسرم وارد اتاق شد و گفت: امروز بعد از نهار از اون چایی های همیشگی ندادی خاااانم
همان لحظه من هم یاد مادرم افتادم
خدا بهش سلامتی بده، اینجور مواقع نهار و شامم را میپخت و دست برادرم میفرستاد به همراه یک سوپ لذیذ برای خودم
گاهی خودش هم میآمد و کمی برایم جمع و جور میکرد، اگر خانهاش هم میماند چندین بار تماس میگرفت و جویای احوالم میشد
مادربزرگم قبل رفتن به خانه بخت
دم گوشم گفت: دست مادرت را ببوس و بدان برای یک زن فقط مادر در لحظه ناخوشی کارساز است.
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
دوستی نقل میکرد یکی از دوستان مدتی سردرد عجیبی گرفت، مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود
دکتر به او آزمایشات از مغز نوشت
بعد از تحمل استرس طولانی برای اخذ نتیجه آزمایشات و صرف هزینه زیاد، روزی که برای دریافت پاسخ آزمایش با من و یکی دیگر از دوستان بیمارستان رفتیم
چشمانش و قلبش میلرزید
متصدی آزمایشگاه با اصرار زیاد ما گفت:
شکر خدا چیزی نیست
از خوشحالی از جا پرید انگار تازه متولد شد متصدی آزمایشگاه به من کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو
چیزی نیست شکر خدا سالم هستی
در علت این کار او عاجز ماندم
متصدی که مرد عارفی بود گفت:
دوستت بعد از تحمل استرس و هزینه مبلغ زیاد، الان که فهمید سالم است، دیدی چه اندازه خوشحال شد و اصلاً ناراحت نشد هزینه کرده بود
پس من و تو که سالم هستیم
اگر واقعاً خدا را شاکر باشیم
باید الان دست در جیب برده حداقل یک صدم هزینهای که دوستمان کرد تا فهمید سالم است، صدقهای به شکرانه این نعمت الهی بدهیم که بدون صرف استرس و پول فهمیدیم مغزمان سالم است و بیماری نداریم
《الشَّيْطانُ يَعِدُکُمُ الْفَقْرَ》
سوره بقره، آیه ۲۶۸
شیطان با وعده و ترساندن شما از فقر
مانع انفاق و بخشش شما
و دیدن نعمتهای الهی میشود.
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
یه جوایزی بود برای قرعه کشی حسابهای قرض الحسنه، بیست و پنج میلیون تومن نقد
اسامی که میاومد میفرستادیم شعب که به مشتری اطلاع بدن که بیاد یه جشنی بگیریم و تو جشن حواله ها رو بدیم
تحویل جایزه ها یکی از بامزه ترین کارهای من بود، همه جور آدم میاومد با اخلاقهای مختلف
هر کی یه ژستی میگرفت، یکی خودش رو میزد به بی تفاوتی، یکی خوشحال بود، یکی مضطرب
یه روز تو دفتر نشسته بودم یه همکارمم بود که داشت برای همین جوایز کمک میکرد، دیدم یه پیرمرد حدوداً ۷۰ تا ۷۵ ساله با یه تیپ خیلی شیک اومد تو، با صدای بلند سلام داد، محکم با من دست داد، بعد دستشو برد با همکارم که خانم بود دست بده، همکارم بنده خدا مردد بود ولی دستش رو جلو آورد و مصاحفه کرد
پیرمرد لهجه اش کاملاً ترکی استانبولی بود، اون هم طرفهای شمال شرق ترکیه، قهقهه میزد و میخندید، دیدم از اون آدمهایی است که حیفه زود بره
گفتم: حاجی بشین یه چایی بیارم
گفت من حاجی نیستم، ولی قراره با این پول برم حج
با خودم گفتم شاید از اینهاست که یه عمر آرزوی رفتن به مکه رو داره
گفتم: خدا قبول کنه ایشالا، عجب سعادتی
من نرفتم ولی میگن خیلی سفر خوبیه، تو این سن خیلی سعادت بزرگیه که آدم بره مکه و...
هی داشتم همینجوری میگفتم
گفت: بشین ول کن این حرفهارو، من سفرهای خیلی بهتر رفتم، ندید بدید نیستم، این فرق داره
نشستم کمی از این ور و اون ور گفت
گفت: من اصلاً تو برنامه ام نبود برم مکه
اعتقاد ندارم حقیقتش
من کل دنیا رو گشتم، از تیپش هم معلوم بود،
گفت: روسیه رفتی؟
موبایلش رو از جیبش درآورد و عکسهای سن پطرزبورگ رو نشون داد، تایلند رفتی؟ عکسهاش رو نشون داد، اوکراین رفتی؟ چند تا عکس از کیف نشون داد
ایتالیا، اسپانیا، بلغارستان، گرجستان، رومانی، آلمان...
خیلی شیک و بامزه حرف میزد، قهقهه میزد شیشه ها لرزه میکرد، خیلی خوش داماخ بود
میگفت: فکر نکن جایی رو ندیدم، ببین اینجا فلان جاست، اینجا بهمان جاست، وسط کار هم دو سه بار خانمش رو نشون داد
گفت: این هم خانممه
این پول برای اونه که با هم بریم مکه
داستان داره برای خودش
گفتم: چه داستانی؟
گفت: من میلیارد پول دارم، اینجا خونه دارم، باغ دارم، ملک املاک دارم، ترکیه هم همینطور
الان هم سالهاست دیگه رفتم ترکیه زندگی میکنم با خانمم، سالی یکی دو بار فصل باغ باغات میام ایران
میگفت: سه روز پیش تو خونه نشسته بودیم،
خانمم گفت: من از تو خیلی راضیام خیلی مرد خوبی هستی، بهترین زندگی، بهترین خونه، کل دنیا رو گردوندی منو
فقط یه آرزو دارم اونم مکه
منو یه مکه هم بفرست یا ببر
بذار خوبیهات تکمیل شه، یه مکه هم برم دیگه آرزویی ندارم
میگفت: گفتم نمیبرم، من اعتقادی به مکه رفتن ندارم، هر جایی بردمت با پول خودم بردم، تو هم به خدات بگو یه پولی بده بریم مکه
میگفت: پیش خانمم رو به آسمان کردم گفتم
خدایا مگه نمیگی دنیا مال توست
آسمان و زمین و همه چی برای توست
من که در مقابل تو هیچم با پول خودم با ثروت خودم اینو این همه گردوندم، تو هم اگه واقعاً راست میگی یه پولی بده من اینو ببرم مکه
برای تو که چیزی نیست کل دنیا برای توست
میگفت: کلی اینجوری گفتم و گفتم، تهش هم به خانمم گفتم اگه خدات داد، میبرمت مکه، نداد هم که هیچ من پولی برای مکه ندارم
میگفت: فرداش برادر زاده ام زنگ زد
گفت از بانک میگن برنده بیست و پنج میلیون تومن شدهای
قسم میخورد میگفت: من اصلاً نمیدونم کی این حساب باز کردم، راست هم میگفت با ۵۰ تومن موجودی برای سالها پیش بود حسابش
میگفت: خدا زد پس کله ام گفت برای من فیگور نگیر بابا
فقط میخندید، میگفت باور کن این پول برای من پولی نیست، ولی مزه اش فرق داره
باهاش میبرمش مکه
میگفت: فقط از این پشیمونم که کم خواستم (قهقهه)
آدم از خدا به اون بزرگی باید چیزی بخواد در شأن خدا
میگفت: باور کن بخوای میده
من نه نماز میخونم نه روزه میگیرم
ولی میگم: ازش بخواهی میده
موقع رفتن هم آدرس داد، گفت بیا برو من از مهمان خوشم میاد
✍️دکتر مرتضی عباد
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر میکرد، روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد
گفت: ساعتم خراب شده فکر میکنید که میتوانید درستش کنید؟
ساعت ساز جواب داد: خب، البته سعی خودم را میکنم
مرد گفت: متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است و ساعتش را برداشت و رفت
بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت: ساعتم کار نمیکند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمئنم مثل روز اولش کار میکند
ساعت ساز چیزی نگفت، ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود
ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد ساعتش را گذاشت و گفت: یک ساعت دیگر برمیگردم تا ببرمش این را گفت و مغازه را ترک کرد
قبل از اینکه مغازه تعطیل شود چهارمین مرد وارد مغازه شد گفت: قربان ساعتم کار نمیکند من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمیدانم لطفا هر وقت آماده شد خبرم کنید
به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟
ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا میبریم و در بازگشت آنها را با خود برمیگردانیم
گاهی برای خدا تعیین میکنیم که چگونه گره از کار ما بگشاید
برای خدا زمان تعییین میکنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد
درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند، باید مشکل را به خدا واگذار کنیم او خود پس از حل آن ما را خبر میکند.
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
"دل از سیاست اهل ریا بِکَن
خود باش ..."
مقدس اردبیلی رفت حمام
دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید:
خدایا شکرت که شاه نشدیم
خدایا شکرت که وزیر نشدیم
خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم!
مقدس اردبیلی پرسید:
آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند
شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد
شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد
دوباره انداخت دید طلا بالا آمد
به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب، کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم
حمامی گفت: اونجا، نصفه شب
کسی بوده با مقدس؟
مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده
حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟
پس معلوم میشود خالص خالص نیست!!
مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم
و فهمیدم یعنی چه این روایت که:
"ریا در مردم، پنهانتر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
یکی بود یکی نبود
یک بچه كوچيك بداخلاقی بود
پدرش به او یک كيسه پر از ميخ و یک چكش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی یک ميخ به ديوار روبرو بكوب
روز اول پسرک مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد
در روزها و هفتههای بعد كه پسرک توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد میخهائی كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد
پسرک متوجه شد كه آسانتر آن است كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه میخها را در ديوار سخت بكوبد
بالأخره به اين ترتيب روزی رسيد كه پسرک ديگر عادت عصبانی شدن را ترک كرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری كرد
پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزی كه عصبانی نشود، یکی از ميخهایی را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد
روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت همه میخها را از ديوار درآورده است
پدر دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری كه ميخها بر روی آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد
پدر رو به پسر كرد و گفت: دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهائی كه در ديوار به وجود آورده ای نگاه كن
اين دیوار ديگر هیچوقت ديوار قبلی نخواهد بود، پسرم وقتی تو در حال عصبانيت چیزی را میگوئی مانند میخی است كه بر ديوار دل طرف مقابل میكوبی تو میتوانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری
مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت میخواهم كه آن كار را کردهام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند
یک زخم فیزیکی به همان بدی یک زخم شفاهی است، دوستها واقعاً جواهرهای کمیابی هستند، آنها میتوانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابی به مؤفقیت نمايند
آنها گوش جان به تو میسپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند.
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده
پس مرد فقیر را نزد پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد
پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟
مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی؟
فقیر گفت در اوج دویدن هم اگر باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد
پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانهای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد
روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی!
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بیبهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزادههای شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچهدار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی!؟
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسبها و گاومیشها یکجا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش میآید
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی؟ مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشهای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی!
آری اکثر خصایص ذاتی است
یعنی در خون طرف باید باشد
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
⇦ #نـوستـالـژی ⇩⇩⇩
بچه نبودیم که ما برّه بودیم
صبح خروسخوان همچین آروم بدون نق و نوق از خواب بیدار میشدیم و صبحونه خورده و نخورده یه مسافت چند صدمتری را پیاده گز میکردیم تا مدرسه
سرویس کجا بود
تازه اون سالها سرد هم بود
یه کاپشن خرسک و یه کیف صد کیلویی
و دستهای لبو شده از سرما
تو مدرسه هم برّه بودیم
از ترس ناظم همچین رو خط سفید ده سانتی وامیستادیم که یه سانت از کفشمون از خط بیرون نمیزد
بازیمون چی بود؟
طناب بازی و لِی لِی و توپ بازی
صبح لِی لِی ...
ظهر لِی لِی ...
شب لِی لِی ...
خلافمون چی بود؟
پنج تومن میدادیم بابای مدرسه
یه تیکه پلاستیک مچاله میذاشت کف دستمون یه قاشق هم قره قروت چرک صد سال مونده میریخت روش
ما هم با لذت، دِ بِلیس، یا فوق فوقش فوت فوتک میخریدیم که عبارت بود از دو ممیز سه دهم گرم آرد نخودچی مخلوط با شکر تو یه پلاستیک چهار سانتی که به طریقه فوق امنیتی مهر و موم و منگنه کاری میشد با یه نِی کوچولوی نارنجی کنارش
البته این فوت فوتک رو بیشتر مواقع نمیخوردیم
نگه میداشتیم که فوت کنیم تو سر و کله مُخبر کلاس که چُغُلی همه رو میکرد
ظهر که میشد همون مسافت طولانی رو برمیگشتیم خونه
دستشویی ها مثل الان نبود
ورِ دل آشپزخونه
یا تو حیاط بود یا تو راهرو
دست و رومون را میشستیم و ایضاً
جورابامون رو، رو نرده پهن میکردیم
تازه میآمدیم تو
همچین برّههایی بودیم که همون بغل جاکفشی دفتر کتاب را پهن میکردیم و مینشستیم به مشق نوشتن، تموم میکردیم برنامه فردا رو هم حاضر میکردیم
مثل الان نبود که خاله و عمه
یه دست بچه رو ماساژ میدن
عمو و دایی اون یکی دست رو
تا بچه چهار خط به آخر رو بنویسه
اینقدر مشق مینوشتیم که گوشه انگشت وسطی قلمبه بود همیشه میخچه وار
بوی نهار دل میربود
ولی باید صبر میکردیم تا بابا بیاد
همه با هم غذا بخوریم
تنهایی خوردن و جدا جدا خوردن نداشتیم
والا جرأت اُلیورتوئیست رو هم نداشتیم
بگیم ما گرسنمونه باید صبر میکردیم
الان اگه بود میشد مصداق بارز کودک آزاری، ولی اون موقع درس صبر بود واسه ما
غذا هم هر چی بود
آبگوشتی، کوفته ای، لوبیا پلویی
هر چی بود میذاشتن سر سفره
مثل الان نبود که مامانها هی بگن
الهی دورت بگردم فدات بشم
مرغ نمیخوری؟ کباب بخور
دوست داری زنگ بزنم پیتزا برات بیارن
مادر قربونت بشه
هرچی بود میخوریم
خدا رو هم شکر میکردیم
الان که به نسل جدید نگاه میکنم
میبینم ما هنوزم همون برّههای مظلوم و بیدفاع و البته معصومی هستیم که هنوز که هنوزه تو چنگال زندگی لِی لِی میکنیم!
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی میکرد پدر خانمش ملاصدرا چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر میبرد
در همان ایام در قمصر جوانی به خواستگاری دختری رفت والدین دختر پس از قبول خواستگار شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود
از این رو عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و میخواستند همدیگر را ببینند به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند
لذا عروس حیلهای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام میآیم و تو هم داخل کوچه بیا تا همدیگر را ببینیم
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان میداد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را میخواند:
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال عارف بزرگوار ملاصدرا از کوچه عبور میکرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد
او یک شبانه روز بلند گریه میکرد
تا اینکه فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه میکنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن میگفت
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال میدانم
اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم لذا به حال خود گریه میکنم
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند بود
یک روز او از باتلاقی که نزدیک مزرعهاش بود صدای درخواست کمکی را شنید
فوراً خود را به باتلاق رساند، پسری وحشتزده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود فریاد میزد و تلاش میکرد تا خود را آزاد کند
کشاورز با تلاش زیاد به وسیله طناب و چوب او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد
فردای روز حادثه کالسکهای مجلل جلوی منزل محقر کشاورز توقف کرد و مرد اشرافزادهای از آن پیاده شد و به خانه پیرمرد رفت
او خود را پدر همان پسر معرفی کرد و پس از سپاسگزاری خواست که کار او را جبران کند، چون کشاورز زندگی تنها فرزندش را نجات داده بود
کشاورز اما قبول نکرد که پولی بگیرد
در همین موقع پسر کشاورز وارد خانه شد
اشرافزاده گفت: اجازه بدهید به منظور قدردانی، فرزندتان را همراه خود ببرم تا تحصیل کند
اگر همانند خودت شرافتمند و نوعدوست باشد به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار میکنی
پس از سالها پسر کشاورز از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شد و همین طور به تحصیل ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان الکساندر فلمینگ کاشف پنیسیلین مشهور شد
سالها بعد پسر همان اشرافزاده به ذاتالریه مبتلا شد و تنها چیزی که توانست برای بار دوم جان او را نجات دهد داروی کشف شده توسط فرزند آن پیرمرد کشاورز بود.
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
میگویند آقا محمدخان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته، تمام روز را در پی یک روباه میتاخته، بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش زنگولهای آویزان میکرده و آخر رهایش میکرده
تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست
البته که روباه بسیار دویده، وحشت کرده، اما زنده است، هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش
میماند آن زنگوله!
از این به بعد روباه هر جا که برود
زنگوله توی گردنش صدا میکند!
دیگر نمیتواند شکار کند چون
صدای زنگوله شکار را فراری میدهد
بنابراین گرسنه میماند
صدای زنگوله جفتش را هم فراری میدهد
پس تنها میماند
از همه بدتر صدای زنگوله خود روباه را
«آشفته» میکند «آرامش» را از او میگیرد!
این همان بلایی است که انسان امروزی
سر ذهن پُر تَنش خودش میآورد
فکر و خیال رهایش نمیکند
زنگولهای از افکار منفی دور گردنش قلاده میکند
بعد خودش را گول میزند و فکر میکند
که آزاد است ولی نیست
برده افکار منفی خودش شده
و هر جا برود آنها را با خودش میبرد
آن هم با چه سر و صدایی
درست مثل سر و صدای یک زنگوله
راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم!؟
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda