eitaa logo
‌🍃🌸آرامـش بـٰا خُـ﷽ـدا🌸🍃
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
8 فایل
خـوش آمـدیـد 🌸 ⚘امیـدوارم یاد خدای مهربونC᭄ همیشه کنارتون باشه⚘ #لحظه‌هاتون‌پرازآرامش لطفا از بقیه کانالها حمایت کنید🙏 🔘صفحه به صفحه قـرآن @ghorankariim ⤵️ خادم کانال 🆔 @BanoNiyayesh ⤵ تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/4171694706C561b7929b0
مشاهده در ایتا
دانلود
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ یکی بود یکی نبود یک بچه كوچيك بداخلاقی بود پدرش به او یک كيسه پر از ميخ و یک چكش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی یک ميخ به ديوار روبرو بكوب روز اول پسرک مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد در روزها و هفته‌های بعد كه پسرک توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد میخهائی كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد پسرک متوجه شد كه آسان‌تر آن است كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه میخها را در ديوار سخت بكوبد بالأخره به اين ترتيب روزی رسيد كه پسرک ديگر عادت عصبانی شدن را ترک كرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری كرد پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزی كه عصبانی نشود، یکی از ميخهایی را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت همه میخها را از ديوار درآورده است پدر دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری كه ميخها بر روی آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد پدر رو به پسر كرد و گفت: دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهائی كه در ديوار به وجود آورده ای نگاه كن اين دیوار ديگر هیچ‌وقت ديوار قبلی نخواهد بود، پسرم وقتی تو در حال عصبانيت چیزی را می‌گوئی مانند میخی است كه بر ديوار دل طرف مقابل می‌كوبی تو می‌توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می‌خواهم كه آن كار را کرده‌ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند یک زخم فیزیکی به همان بدی یک زخم شفاهی است، دوست‌ها واقعاً جواهرهای کمیابی هستند، آنها می‌توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابی به مؤفقیت نمايند آنها گوش جان به تو می‌سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند. ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را نزد پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن می‌خورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می‌شود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟ مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی؟ فقیر گفت در اوج دویدن هم اگر باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه می‌پرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه‌ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت می‌ترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی! پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟ مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی‌بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده‌های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه‌دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی!؟ مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی‌رود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب‌ها و گاومیش‌ها یکجا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می‌آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی؟ مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه‌ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی! آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ‌⇦ ⇩‌‌⇩‌⇩‌ بچه نبودیم که ما برّه بودیم صبح خروس‌خوان همچین آروم بدون نق و نوق از خواب بیدار می‌شدیم و صبحونه خورده و نخورده یه مسافت چند صدمتری را پیاده گز می‌کردیم تا مدرسه سرویس کجا بود تازه اون سال‌ها سرد هم بود یه کاپشن خرسک و یه کیف صد کیلویی و دست‌های لبو شده از سرما تو مدرسه هم برّه بودیم از ترس ناظم همچین رو خط سفید ده سانتی وامیستادیم که یه سانت از کفشمون از خط بیرون نمیزد بازیمون چی بود؟ طناب بازی و لِی لِی و توپ بازی صبح لِی لِی ... ظهر لِی لِی ... شب لِی لِی ... خلافمون چی بود؟ پنج تومن می‌دادیم بابای مدرسه یه تیکه پلاستیک مچاله می‌ذاشت کف دستمون یه قاشق هم قره قروت چرک صد سال مونده می‌ریخت روش ما هم با لذت، دِ بِلیس، یا فوق فوقش فوت فوتک می‌خریدیم که عبارت بود از دو ممیز سه دهم گرم آرد نخودچی مخلوط با شکر تو یه پلاستیک چهار سانتی که به طریقه فوق امنیتی مهر و موم و منگنه کاری میشد با یه نِی کوچولوی نارنجی کنارش البته این فوت فوتک رو بیشتر مواقع نمی‌خوردیم نگه می‌داشتیم که فوت کنیم تو سر و کله مُخبر کلاس که چُغُلی همه رو می‌کرد ظهر که می‌شد همون مسافت طولانی رو برمی‌گشتیم خونه دستشویی ها مثل الان نبود ورِ دل آشپزخونه یا تو حیاط بود یا تو راهرو دست و رومون را می‌شستیم و ایضاً جورابامون رو، رو نرده پهن می‌کردیم تازه می‌آمدیم تو همچین برّه‌هایی بودیم که همون بغل جاکفشی دفتر کتاب را پهن می‌کردیم و می‌نشستیم به مشق نوشتن، تموم می‌کردیم برنامه فردا رو هم حاضر می‌کردیم مثل الان نبود که خاله و عمه یه دست بچه رو ماساژ میدن عمو و دایی اون یکی دست رو تا بچه چهار خط به آخر رو بنویسه اینقدر مشق می‌نوشتیم که گوشه انگشت وسطی قلمبه بود همیشه میخچه وار بوی نهار دل می‌ربود ولی باید صبر می‌کردیم تا بابا بیاد همه با هم غذا بخوریم تنهایی خوردن و جدا جدا خوردن نداشتیم والا جرأت اُلیورتوئیست رو هم نداشتیم بگیم ما گرسنمونه باید صبر می‌کردیم الان اگه بود می‌شد مصداق بارز کودک آزاری، ولی اون موقع درس صبر بود واسه ما غذا هم هر چی بود آبگوشتی، کوفته ای، لوبیا پلویی هر چی بود می‌ذاشتن سر سفره مثل الان نبود که مامان‌ها هی بگن الهی دورت بگردم فدات بشم مرغ نمیخوری؟ کباب بخور دوست داری زنگ بزنم پیتزا برات بیارن مادر قربونت بشه هرچی بود می‌خوریم خدا رو هم شکر می‌کردیم الان که به نسل جدید نگاه می‌کنم می‌بینم ما هنوزم همون برّه‌های مظلوم و بی‌دفاع و البته معصومی هستیم که هنوز که هنوزه تو چنگال زندگی لِی لِی می‌کنیم! ‌‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می‌کرد پدر خانمش ملاصدرا چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می‌برد در همان ایام در قمصر جوانی به خواستگاری دختری رفت والدین دختر پس از قبول خواستگار شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود از این رو عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می‌خواستند همدیگر را ببینند به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند لذا عروس حیله‌ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می‌آیم و تو هم داخل کوچه بیا تا همدیگر را ببینیم در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می‌داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می‌خواند: اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی در این حال عارف بزرگوار ملاصدرا از کوچه عبور می‌کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد او یک شبانه روز بلند گریه می‌کرد تا اینکه فیض کاشانی از او پرسید: چرا این گونه گریه می‌کنی؟ ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می‌گفت گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می‌دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم لذا به حال خود گریه می‌کنم ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند بود یک روز او از باتلاقی که نزدیک مزرعه‌اش بود صدای درخواست کمکی را شنید فوراً خود را به باتلاق رساند، پسری وحشت‌زده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خود را آزاد کند کشاورز با تلاش زیاد به وسیله طناب و چوب او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد فردای روز حادثه کالسکه‌ای مجلل جلوی منزل محقر کشاورز توقف کرد و مرد اشراف‌زاده‌ای از آن پیاده شد و به خانه پیرمرد رفت او خود را پدر همان پسر معرفی کرد و پس از سپاسگزاری خواست که کار او را جبران کند، چون کشاورز زندگی تنها فرزندش را نجات داده بود کشاورز اما قبول نکرد که پولی بگیرد در همین موقع پسر کشاورز وارد خانه شد اشراف‌زاده گفت: اجازه بدهید به منظور قدردانی، فرزندتان را همراه خود ببرم تا تحصیل کند اگر همانند خودت شرافتمند و نوعدوست باشد به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار می‌کنی پس از سال‌ها پسر کشاورز از دانشکده پزشکی فارغ‌التحصیل شد و همین طور به تحصیل ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان الکساندر فلمینگ کاشف پنی‌سیلین مشهور شد سال‌ها بعد پسر همان اشراف‌زاده به ذات‌الریه مبتلا شد و تنها چیزی که توانست برای بار دوم جان او را نجات دهد داروی کشف شده توسط فرزند آن پیرمرد کشاورز بود. ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ می‌گویند آقا محمدخان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته، تمام روز را در پی یک روباه می‌تاخته، بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش زنگوله‌ای آویزان می‌کرده و آخر ر‌هایش می‌کرده تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست البته که روباه بسیار دویده، وحشت کرده، اما زنده ا‌ست، هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش می‌ماند آن زنگوله! از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا می‌کند! دیگر نمی‌تواند شکار کند چون صدای زنگوله شکار را فراری می‌دهد بنابراین گرسنه می‌ماند صدای زنگوله جفتش را هم فراری می‌دهد پس تنها می‌ماند از همه بد‌تر صدای زنگوله خود روباه را «آشفته» می‌کند «آرامش»‌ را از او می‌گیرد! این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُر تَنش خودش می‌آورد فکر و خیال رهایش نمی‌کند زنگوله‌ای از افکار منفی دور گردنش قلاده می‌کند بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است ولی نیست برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد آن هم با چه سر و صدایی درست مثل سر و صدای یک زنگوله راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم!؟ ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 《ضـرب‌المثـل》 در زمان‌های‌ دور مرد خسیسی زندگی می‌کرد او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صدا کن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم از آنجا که مرد خسیس بود چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید چشمش به مرد جوانی افتاد به او گفت: اگر این صندوق را برایم به خانه ببری سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد باربر جوان که تازه به شهر آمده بود سخنان مرد خسیس را قبول کرد باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد کمی که راه رفتند باربر گفت: بهتر است در راه یکی یکی سخنانت را بگوئی مرد خسیس کمی فکر کرد نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!! باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحت‌ها بهتر از این باشد همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟! مرد که چیزی به ذهنش نمی‌رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می‌بردم یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت: بله پسرم نصیحت دوم این است اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است بشنو و باور مکن.!! باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: نصیحت سومت را بگو امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت: اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد بشنو و باور مکن!! مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آن را ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت: اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!! از آن‌ پس وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می‌زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند گفته می‌شود که‌ بشنو و باور مکن ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی هارون الرشید در کاخ خود با خیال راحت با ندیمان و مشاوران از هر دری سخن می‌گفت یک مرتبه سر بلند کرد و رو به اطرافیان خود نمود و گفت آیا از اصحاب پیامبر ﷺ کسی را سراغ دارید که هنوز زنده باشد تا مطلبی را از او سؤال کنم یا حدیثی را که از آن حضرت شنیده باشد برای ما بگوید؟ مشاورین بعد از تحقیقات زیادی گفتند ای هارون، تا اندازه‌ای که ما خبر داریم پیرمردی از اصحاب پیامبر در یمن می‌باشد و او هنوز زنده است هارون گفت فوراً بفرستید او را بیاورند وقتی فرستادگان او را دیدند محلی برایش ترتیب دادند و او را در آن نشانده و نزد هارون آوردند هارون اول قدری با او صحبت کرد که ببیند آیا عقلش سالم است و مشاعر او درست کار می‌کند یا نه! بعد از صحبت‌های زیادی که رد و بدل شد هارون فهمید هنوز عقلش بجا است و از روی منطق سخن می‌گوید و گفت ای پیرمرد آیا زمان پیامبر را درک کرده‌ای؟ جواب داد بلی گفت آیا خدمت آن حضرت هم رسیده‌ای؟ جواب داد بلی روزی با پدرم خدمت آن حضرت شرف حضور پیدا کردیم هارون گفت آیا حضرت آن روز صحبتی هم فرمود؟ جواب داد بلی هارون گفت آیا از آن سخنانی که از دو لب مبارک پیامبر بیرون آمد و با دو گوش خود شنیده باشی چیزی یادت هست؟ پیرمرد گفت ای خلیفه، حافظه‌ام تمام شده است و چیزی به خاطرم نیست هارون گفت قدری فکر کن ببین چیزی به خاطرت می‌آید قدری فکر کرد و گفت ای خلیفه چیزی به خاطرم رسید وقتی خدمت آن حضرت بودیم در ضمن صحبت فرمودند اولاد آدم پیر می‌شود و دو خصلت در او جوان می‌شود یکی حرص و دیگری آرزوهای دراز و طولانی هارون دستور داد هزار درهم به او بدهند بعد او را به سوی منزلش روانه کنند وقتی بیرون کاخ رسیدند، پیرمرد گفت مرا نزد خلیفه بازگردانید مأمورین گمان کردند که حدیث دیگری به یادش آمده است و می‌خواهد برای هارون نقل کند او را نزد خلیفه بازگرداندند و به زمین گذاشتند هارون پرسید سؤالی داشتی؟ گفت ای هارون این هزار درهم را که امسال مرحمت فرمودید دستور دهید هر سال آن را بپردازند و هر سال آن را زیادتر کنند هارون از گفته او تعجب کرد و گفت: دستور می‌دهم هر سال این مبلغ را با اضافه به تو بپردازند و سپس گفت: حقا که رسول خدا ﷺ درست فرمودند چون از نزد هارون مراجعت کردند در بین راه پیرمرد از دنیا رفت بدون آنکه درهمی از آن پول‌ها را خرج کند و به خزینه مملکت بازگردانده شد. ‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ دو گدا بودند یکی بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می‌دید بسیار چاپلوسی می‌کرد و از سلطان محمود تعریف می‌کرد و هدیه می‌گرفت ولی اون یکی ساکت بود اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می‌بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه! گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ برای سلطان محمود این سؤال پیش اومده بود، که چرا این گدا ساکته و هیچی نمی‌گه! وقتی از اطرافیان خود پرسید: به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ سلطان محمود ناراحت شد و گفت حالا که اینطوری فکر می‌کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می‌کند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه؟ صبح روز بعد همین کار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت: امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می‌فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می‌کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق آنجاست و گدایی می‌کند از او پرسید چرا هنوز گدایی می‌کنی؟ گفت: خوب باید خرج زن و بچه‌ام را درآورم سلطان محمود با تعجب پرسید: مگر ما دیروز برای شما تحفه‌ای نفرستادیم؟ گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش در قصر به گدا گفت بگو کار رو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه گدا این را نمی‌گفت و سلطان محمود می‌گفت بزنیدش تا بگه سلطان خطاب به گدای چاپلوس می‌گفت: من می‌گم تو هم بگو کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه!؟ ‎ ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ « نابینای زیبا اندیش » مردی در یک خانه كوچک با باغچه‌ای بزرگ و بسيار زيبا زندگی می‌كرد او چند سال پيش در اثر یک تصادف، بينایی خود را از دست داده بود و همه اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می‌برد گياهان را آب می‌داد، به چمن‌ها می‌رسيد.و رزها را هرس می‌كرد باغچه در بهار، تابستان و پائیز منظره‌ای دل‌انگيز داشت و سرشار از رنگ‌های شاد بود روزی شخصی كه ماجرای باغبان نابینا را شنيده بود به ديدار او آمد از باغبان پرسيد: خواهش می‌كنم به من بگوئید چرا اين كار را می‌كنيد؟ آن‌گونه كه شنيده‌ام شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد بله من كاملاً نابينا هستم! پس چرا اين همه برای باغچه خود زحمت می‌كشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگ‌ها نيستيد پس چه بهره‌ای از اين همه گل‌های رنگارنگ می‌بريد؟ باغبان نابینا به پرچين باغچه تكيه داد و لبخند زنان به مرد غريبه گفت: خب من دلايل خوبی برای اينكار خود دارم من همواره از باغبانی خوشم می‌آمد به نظرم می‌رسد كه دست كشيدن از اينكار به سبب نابينایی دليل قانع كننده‌ای نيست البته نمی‌توانم ببينم كه چه گياهانی در باغچه‌ام می‌‌رويند ولی هنوز می‌توانم آنها را لمس و احساس كنم من نمی‌توانم رنگ‌ها را از هم تشخيص دهم ولی می‌توانم عطر گل‌هایی را كه می‌كارم ببويم و دليل ديگر من شما هستيد چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی‌شناسيد! البته من شما را نمی‌شناسم ولی گاهی اوقات شخصی چون شما از اينجا رد می‌شود و كنار باغچه من می‌ايستد اگر اين تكه زمين باغچه‌ای بدون گياه و خشک بود ديدن منظره آن برای شما خوشايند نبود به نظر من نبايد از انجام كاری به اين سبب چشم پوشی كنيم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد در صورتی كه ممكن است كمک ناچيزی به ديگران بكند مرد به فكر فرو رفت و گفت: من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم باغبان پير لبخند زنان به سخن خود ادامه داد: به علاوه مردم از اينجا رد می‌شوند و با ديدن باغچه من احساس شادی می‌كنند می‌ايستند و كمی با من سخن می‌گويند درست مانند شما اينكار برای يک انسان نابينا ارزش زيادی دارد نبايد از انجام كاری به اين سبب چشم‌ پوشی كنيم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد در صورتی كه ممكن است كمک ناچيزی به ديگران بكند. ‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت در حمام پدر از پسر خود طلب آب نمود پسر با بی‌حوصلگی رفت و از گوشه‌ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته‌ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم بود و نه برای نوشیدن آب، پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد پدر به مجرد دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد لبخند زد و رو به پسر گفت: با دیدن این کاسه یاد خاطره‌ای افتادم چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم درست مثل امروز که من از تو آب خواستم آن روز هم پدرم از من آب خواست من برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم امروز من که چنان فرزندی برای پدر بودم پسری چون تو نصیبم شده که با بی‌حوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده‌ای برایم آب آورده!!! حال در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود خدا می‌داند و بس!!! ‌‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ملا نصرالدین و پسرش تصمیم گرفتن که به شهر بروند ولی چون وسیله‌ای جز الاغ نداشتند مجبور شدند با الاغ سفر کنند برای رسیدن به شهر نیاز بود که از پنج روستا بگذرند ملانصرالدین پسرش را که کوچکتر بود به روی الاغ نشاند و خود پیاده به راه افتادند در روستای اول همه به پسر گستاخی کردند که چه پسر بی ادب و بی وجدانی! پدر پیاده و پسر سوار است در روستای دوم پسر گفت: پدر شما پیرتر هستی شما سوار الاغ شو پدر سوار الاغ شد و پسر پیاده آمد مردم روستا گفتند عجب پدر نامروتی خودش سوار بر الاغ است و پسرش پیاده می‌آید! در روستای سوم هر دو سوار بر الاغ شدند مردم روستا گفتند عجب آدم‌هایی چقدر از الاغ بیچاره کار می‌کشند هر دو بر او سوار شده‌اند! در روستای چهارم هر دو از الاغ پیاده شدند و مردم روستا گفتند عجب آدم‌های نفهمی الاغ را با خود آورده‌اند ولی سوار الاغ نمی‌شوند! ملا نصرالدین گفت مشکل از الاغ ماست چیزی تا شهر نمانده الاغ را از بالای پل به داخل رودخانه می‌اندازیم و پیاده می‌رویم ملا نصرالدین الاغ پیچاره را برای پایان دادن به حرف مردم قربانی کرد در روستای پنجم ملا نصرالدین گمان می‌کرد حرف مردم تمام شده است ولی مردم روستا گفتند: عجب آدم‌های نادانی این همه راه را تا شهر پیاده آمده‌اند حداقل یک الاغ با خودتان می‌آوردید! به همین خاطر از قدیم می‌گویند در دروازه رو میشه بست ولی دهان مردم رو نه !!! مشکل ما از اونجا شروع شروع شد که قبل از انجام هر کاری بجای اینکه بگیم خدا چی میگه میگیم مردم چی میگن!؟ ‌‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ هر وقت بابام می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم می‌گفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه می‌کرد می‌گفت: اسراف حرامه! اطاقم که بهم ریخته بود می‌گفت: تمیز و منظم باش، نظم اساس دینه حتی در زمان بیماریش هم تذکر می‌داد تا اینکه روز خوشی فرا رسید چون می‌بایست در شرکت بزرگی برای کار مصاحبه می‌دادم با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پر از توبیخ رو ترک می‌کنم صبح زود حمام کردم بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم! ۱- مرتب و منظم باش ۲- همیشه خیرخواه دیگران باش ۳- مثبت اندیش باش ۴- خودت رو باور داشته باش تو دلم غرولند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست‌ بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم می‌کنه! با سرعت به شرکت رؤیایی‌ام رفتم به در شرکت رسیدم با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود! به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم آشغالا رو ریختم تو سطل زباله اومدم تو راهرو دیدم دستگیره در کمی از جاش در اومده، یاد پند پدرم افتادم که می‌گفت: خیرخواه باش دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته! از کنار باغچه رد می‌شدم، دیدم آب سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه لذا شیر آب رو هم بستم پله‌ها را بالا می‌رفتم دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ‌ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه می‌شد لذا اونارو خاموش کردم! به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند که نوبتشون برسه چهره و لباسشون رو که دیدم احساس خجالت کردم خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاه‌های غربیشون تعریف میکردن! عجیب بود هر کسی که می‌رفت تو اتاق مصاحبه کمتر از یک دقیقه می‌آمد بیرون! با خودم گفتم: اینا با این دک و پوزشون رد شدن، مگه ممکنه من قبول بشم؟ عمراً بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم رو نخواستن باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش نشستم و منتظر نوبتم شدم توی این فکرها بودم که اسمم رو صدا زدن وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم سه نفر نشستن و به من نگاه می‌کنند یکیشون گفت: کِی می‌خواهی کارت رو شروع کنی؟ لحظه‌ای فکر کردم داره مسخره‌ام می‌کنه یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان‌شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی با تعجب گفتم: هنوز که سؤالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود با دوربین مداربسته دیدیم تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا نقص‌هارو اصلاح کنی در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار، مصاحبه، شغل و ... هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم کسی که ظاهرش سخت‌گیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده‌نگری عزیز دلم! در ماوراء نصایح و توبیخ‌های پدرانه محبتی نهفته است که روزی حکمت آنرا خواهی فهمید اما شاید آن روز دیگر او کنارت نباشد ‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ در نیمه‌های سال تحصیلی معلم کلاس به مدت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلمی جدید موقتاً به جای او آمد پس شروع به تدریس نمود و از چند دانش آموز شروع به پرسش در مورد درس کرد وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخی اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره می‌کردند معلم متوجه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد به نفسی پائین برخوردار است و همواره توسط همکلاسی‌هایش مورد تمسخر قرار می‌گیرد زنگ آخر فرا رسید وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه‌ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع صحبت نکند در روز دوم معلم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچه‌ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند، تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچه‌ها بود بچه‌ها از اینکه او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند، معلم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند در طول این یک ماه معلم جدید هر روز همین کار را تکرار می‌کرد و از بچه‌ها می‌خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبت قرار می‌داد کم کم نگاه همکلاسی‌ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلم سابقش خنگ می‌نامید نیست به خاطر اعتماد به نفسی که آن معلم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را می‌کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند دیگر نمی‌خواست مانند گذشته موجودی بی‌اهمیت باشد آن سال با معدلی خوب قبول شد به کلاس‌های بالاتر رفت در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کلیه جهان است بله او کسی نیست جز این قصه را دکتر ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود در صفحه اینستاگرامش نوشته و برای معلم خود آرزوی مؤفقیت نموده انسان‌ها دو نوعند: نوع اول کلید خیر هستند دستت را می‌گیرند و به تو در بهتر شدنت کمک می‌کنند و به تو احساس ارزشمند بودن می‌دهند نوع دوم انسان‌هایی هستند که با دیدن اولین شکست شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می‌کنند این دانش آموز قربانی نوع دوم از این انسان‌ها بود که بخت با او یار بود و خداوند شخصی سر راهش قرار داد که یک عمر مؤفقیت را به او هدیه داد ✍ای پدر و ای مادر و ای معلم شما از کدام نوع هستی؟! آیا با یک یا چند بار شکست فرزند یا دانش آموزت به او حس حقارت می‌دهی؟ ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ نون خامه‌ای زندگی‌مان را بخوریم! حتماً تا امروز حداقل برای یکبار هم که شده شیرینی تر خریده‌اید حتماً در کنار تمام شیرینی‌های خوشگلِ تر به فروشنده گفته‌اید یک ردیف هم نون خامه‌ای بگذار حتماً وقتی شیرینی را تعارف کرده‌اید خیلی‌ها از همان یک ردیف نون خامه‌ای شیرینی برداشته‌اند حتماً وقتی نون خامه‌ای‌ها تمام شد دیگران گفتند، ااا نون خامه‌ای تمام شد حالا اینها را چه‌ جوری بردارم؟ بله، نون خامه‌ای خوشمزه است و راحت خورده می‌شه برخلاف دیگر شیرینی‌های تر به‌ ویژه ناپلئونی! تا حالا از خودمان پرسیده‌ایم چرا وقتی نون خامه‌ای این همه طرفدار دارد چرا تمام جعبه را پر از نون خامه‌ای نمی‌کنیم؟ چون زشت است؟ چون از نون خامه‌ای خوشگل‌تر هستند؟ داستان نون خامه‌ای داستان بسیاری از ما آدم‌هاست بسیاری از ما راحت بودن و لذت بردن از زندگی را فدای کلاس، خوشگلی و حرف مردم می‌کنیم! شاید قبول نکنیم اما بسیاری از ما برای حرف مردم زندگی می‌کنیم یعنی حاضریم زندگی خود را جهنم کنیم اما مطابق میل و نظر مردم روزگار خود را سپری کنیم در خلوت با خودمان مرور کنیم که چه تصمیم‌ها و کارهایی را به خاطر مردم انجام دادیم و به خاطر آن از چه مسائلی چشم‌پوشی کردیم! بیائید نون خامه‌ای زندگی‌مان را بخوریم و از آن لذت ببریم. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی مرد روستایی با پسرش از ده راه افتادند بروند شهر مقداری راه که رفتند یک نعل پیدا کردند مرد روستایی به پسرش گفت: نعل را بردار که به کار می‌خورد پسر جواب داد: این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی‌ارزد مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت، وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می‌شد مرد که جلوتر از پسرش می‌رفت یکی از گیلاس‌ها را به زمین انداخت پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هر چند قدمی که می‌رفتند مرد یک دانه از گیلاس‌ها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می‌داشت و می‌خورد آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت: یادت هست که گفتم آن نعل را بردار گفتی به زحمتش نمی‌ارزد؟ پسر گفت: بله یادم هست پدر گفت: دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم اما یکجا ندادمت برای اینکه مطلب را خوب متوجه بشوی گیلاس‌ها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری بدان هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید هیچ کار خدا بی حکمت نیست ‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ در یکی از رستوران‌هائی كه در كوهپايه‌های اسكاتلند قرار دارد گروهی ماهیگیر دور هم جمع شده و در حال خوردن قهوه و گپ زدن بودند درست در لحظه‌ای كه یکی از ماهيگيران با دستش در حال نشان دادن اندازه ماهی بزرگی بود كه از تورشان در رفته بود! پيشخدمتی از كنار او گذشت و ضربه دست او باعث شد كه قهوه روی دیوار رستوران پاشيده شود و لكهٔ سياه آن شروع به پائین آمدن از روی دیوار كند پيشخدمت با ديدن منظره بی‌درنگ دستمالی از پیش‌بند خود بيرون كشيد و به تميز كردن آن پرداخت، اما لكه سياه قهوه از روی ديوار زدوده نشد در آن لحظه مردی از پشت یکی از میزهای رستوران بلند شد و به سمت لكه سياه رفت او یک مداد شمعی از جيب خود درآورد و در حالی كه همه به او خيره شده بودند شروع به كشيدن طرحی روی لکه سياه كرد چند دقیقه‌ای نگذشته بود كه تصوير زیبائی از یک گوزن با شاخ‌های بلند روی آن ديوار نقش بست اين هنرمند فرزانه كسی جز «ادوين لندسر» نبود، او در زمان خود از پيشگامان نقاشی حيوانات در انگلیس بود مرتكب اشتباه شدن در زندگی همه ما وجود دارد اما در زندگی هستند كسانی كه اشتباه را با آغوش باز می‌پذيرند آن را تغییر می‌دهند و به چیزی دلپذير تبديل می‌كنند توانائی تبدیل بحران به فرصت یکی از مهارت‌هائی است که افراد ثروت آفرین را از عامه مردم جدا می‌کند به دنبال به روز کردن خود باشید تا مهارت‌های متمایز کننده زندگی و کسب و کارتان را متحول کند ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مادرم تعریف می‌کرد: نمک سنگ بود، برنج چلو را ساعتى با نمک سنگ مى‌خوابانديم تا كم‌كم شورى بگيره غذا را چند ساعتى روى شعله ملايم چراغ خوراک پزى مى‌نشانديم تا جا بيفته يخ‌ كرده و تكيده كنار علاءالدين و والور مى‌نشستيم تا جونمون آروم گرم بشه عكس يادگارى توى دوربين را هفته‌اى، ماهى به انتظار مى‌نشستيم تا فيلم به آخر برسه و ظاهر بشه آهنگ تازه آوازه خوان را صبر مى‌كرديم تا از آب بگذره و كاست بشه و در پخش صوت بخونه قلک داشتيم، با سكه‌ها حرف مى‌زديم تا حساب اندوخته دستمون بياد حليم را بايد «حليم» مى‌بوديم تا جمعه زمستانى فرا برسه و در كاممون بشينه هر روز سر مى‌زديم به پست‌خانه، به جستجوى خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسه گوش مى‌خوابانديم به انتظار زنگ تلفن محبوب، شبى، نيمه‌شبى، بامدادى، گاهى، بى‌گاهى انتظار معنا داشت دقايق «سرشار» بود هر چيز یک صبورى مى‌خواست تا پيش بياد تا زمانش برسه، تا جا بيفته، تا قوام بياد غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره دوستى، رابطه، عشق انتظار ما را قدردان ساخته بود حالا فهمیدی چرا این روزها کسی قدردان نیست!؟ ‌‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرارمیداد: حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه استانداردهای بین المللی برخوردار بود این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد را دارا بود این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد در آن از هیچیک از تکنیک‌های متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما... اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود عجیب اینکه زندانیان به مرگ طبیعی میمردند با اینکه حتی امکانات فرار وجود داشت اما زندانیان فرار نمی‌کردند بسیاری از آنها شب می‌خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی‌شدند آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خودشان و نسبت به هموطنان خودشان که مافوق آنها بودند رعایت نمی‌کردند و در عوض عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می‌ریختند دلیل این رویداد، سال‌ها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد: در این اردوگاه فقط نامه‌هایی که حاوی خبرهای بد بود را به دست زندانیان می‌رساندند و نامه‌های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد هر روز از زندانیان می‌خواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده‌اند یا می‌توانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را می‌کرد، سیگار جایزه می‌گرفت اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمیشد در این شرایط همه به جاسوسی برای دریافت جایزه عادت کرده بودند تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است چرا که با دریافت خبرهای منتخب فقط منفی، امید از بین میرفت با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می‌یافتند با تعریف خیانت‌ها، اعتبار آنها نزد هم‌گروهیها از بین میرفت و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی و مرگ‌های خاموش کافی بود این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده می‌شود ◽️⇦ نتیجــه‌ ↯ اگر این روزها فقط خبرهای بد می‌شنويم اگر هیچ‌کدام به فکر عزت نفسمان نيستيم و اگر همگی در فکر زدن پنبه همدیگر هستيم به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده‌ایم این روزها همه خبرهای بد را فقط به گوشمان می‌رسانند و ما هم استقبال می‌کنیم دلار گران شده، طلا گران شده کار نیست، مدرسه‌ای آتش گرفت تصادفات جاده‌ای جان هموطنانمان را گرفت زورگیری در ملاءعام این روزها هیچ‌کس به فکر عزت نفس ما نیست! شما چطور فکر می‌کنید؟ ما ایرانیها دزدیم! ما ایرانیها همه کارهایمان اشتباه است! ما ایرانیها هیچی نیستیم! ما ایرانیها از زیر کار درمیرویم! ما هیچ پیشرفتی نکردیم! ما ایرانیها هیچ هنری نداریم! ما ایرانیها آدم حسابی نداریم! ما ایرانیها هر عیبی که یک انسان می‌تواند داشته باشد داریم! توی همین محیط‌های مجازی چقدر با دلیل و بی دلیل به خودمان بد می‌گوئیم و لذت می‌بریم به خودمان فحش می‌دهیم و کیف می‌کنیم و می‌خندیم اقوام مختلف ایرانی را مسخره می‌کنیم و همه با هم کل ایران را بزرگان علمی و هنری و ادبی و دینی کشور خودمان را وسیله خنده و تفریح کرده‌ایم و هیچ‌کس هم نباید فکر کند اینها نقشه است مملکت رو خوردند و بردند و .... همه دزدند همه فاسدن و ..... این همان جنگ نرم است این روزها همه در فکر زیرآب زدن بقیه هستند، شما چطور؟ این روزها همه احساس می‌کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می‌گذرانند شما چطور؟ این روزها همه شبیه زندانیان جنگ آمریکا و کره منتظر مرگ خاموش هستند، شما چطور؟ بیائیم از خواندن و شنیدن اخبار منفی فاصله بگیریم و تا می‌توانیم به خود و اطرافیانمان امید بدهیم، احترام بگذاریم و در هر شرایطی شاد زندگی کنیم ✍ با انتشار این مطلب در حفظ و ارتقاء سطح بهداشت روانی جامعه سهیم باشیم ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر و عروس و نوهٔ چهارساله خود زندگی کند دستان پیر مرد می‌لرزید و چشمانش خوب نمی‌دید و به سختی می‌توانست راه برود هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند، باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می‌ریزد آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد هر وقت هم خانواده او را سرزنش می‌کردند پدربزرگ فقط اشک می‌ریخت و هیچ نمی‌گفت یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می‌کرد پدر رو به او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می‌کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه‌های چوبی درست می‌کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! یادمان بماند که زمین گرد است! ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@Arameeshbakhoda امروز را بلند بخند بلند بگو خدایا شکرت بلند آواز سر بده مانند گنجشک‌ها شاد باش و دیگران را خوشحال کن دوستانت را قضاوت نکن قبل از آنکه کسی را نصیحت کنی یک روز با او بگذران با کفش‌های او راه برو از زندگی‌اش باخبر باش رها باش و عاشق در وجودت آرامش و عشق را جاری کن با ارزش باش با ارزش زندگی کن و بگو خداوندا سپاسگزارم بخاطر این زندگی زیبا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت، عقاب با بقیه جوجه‌ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد در تمام زندگی‌اش او همان کارهایی را انجام داد که مرغ‌ها می‌کردند، برای پیدا کردن کرم‌ها و حشرات زمین را می‌کند و قدقد می‌کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می‌کرد سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام با یک حرکت جزئی بال‌های طلائیش برخلاف جریان شدید باد پرواز می‌کرد عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه‌اش پاسخ داد: این یک عقاب است سلطان پرندگان او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد زیرا فکر می‌کرد یک مرغ است این ما هستیم که زندگی خودمان را می‌سازیم، نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند وقتي باران می‌بارد همه پرندگان به سوی پناهگاه پرواز می‌کنند بجز عقاب كه برای دور شدن از باران در بالای ابرها به پرواز در می‌آید مشكلات برای همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت می‌گردد ﺩﺭ ﺯﻧﺪگی ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ بلند پرواز باش ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@Arameeshbakhoda شب بهانه قشنگی ست برای سکوت شب طبیعت هم ساکت است و به صدای خدا گوش می‌دهد سکوت کنیم تا صدای خدا را بشنویم آرزو می‌کنم نور هدایت خدا همیشه با شما باشه در رحمت خدا همیشه باز است و فانوس قشنگش همیشه روشن فکرت را از همه این اما و اگرها دور کن ترس و نا امیدی و تردید را به خاک بسپار و امید و صبر را راه زندگی‌ات قرار بده شبتـ🌙ـون منـور بـه نـور حـق🌟
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ زمانی که من بچه بودم مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود آن شب پس از زمان زیادی مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته جلوی پدرم گذاشت یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است! در آن وقت همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می‌کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی می‌کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم همان شب کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هاش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است، به علاوه بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد! ‌─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@Arameeshbakhoda آرامش شب حاصل آرامش درون است آرامشی الهی، دلی شاد و انگیزه‌ای قدرتمند برای فردایی زیبا داشته باشید خدایا امشب آرامشی از جنس فرشته‌هایت نصیب همه دل‌ها و شبی بی دغدغه و آرام نصیب هموطنانم بگردان شبتـ🌙ـون سرشار از آرامـش الهـی🌟