☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part165
صدای بُغض دار مامان که از صبح خودشو کنار هماجون رسونده بود دلمو لرزوند
" داشتم دیوونه میشدم
اومدم پیش مادرشوهرت تا از تنهایی دِغ نکنم ! "
دلم گرفت
فکر نمی کرم دوری از من تا این اندازه مامان رو تحت تاثیر قرار بده
سجاد لباس هاشو عوض کرده و روی تخت دراز کشیده بود
همون جور گوشی به دست روی تخت نشسته بودم و به لحن و کلام مامان فکر می کردم
هیچ وقت اینقدر بی تاب نبود
دستِ سجاد از پشت روی کمرم نشست
با دست دیگه مقنعه را از روی سرم برداشت و بعد شروع به باز کردن دکمه های مانتو کرد
- انگار باید خودم دست به کار بشم
در بیار اینارو دیگه
من جای تو کباب شدم
- نکن سجاد
حوصله ندارم
- بیخود !
تا من هستم حق نداری بی حوصله باشی
- سجاااد !
همون طور که دست هاش به سمت ممنوعه ها میرفت با احساس تحریک پوستم و چیزی بنام قلقلک ، اسمشو بلند صدا زدم
ولی بی انصاف از قصد این کارو می کرد تا حالم عوض بشه
چند دقیقه بعد بی حال و اشک به چشم در حالی که کلی خندیده بودیم دستشو دراز کرد و منو سفت و محکم به آغوش کشید
- یک ساعت استراحت کن تا بریم واسه صبحانه
- به نظرت اینجوری میشه ؟
به دستهاش که قدرتِ هرگونه حرکتی را از من گرفته بودند اشاره کردم و او که منتظر بود کوچک ترین حرف و حرکت مرا به چراغ سبزی برای شروع شیطنت تعبیر کند کلاً بی خیال خواب شد
- راست میگی
اینجوری اصلاً نمیشه خوابید ولی ......
ولی میشه یه کوچولو ناپرهیزی و شیطنت کرد !
هر چه این مدت در برابر خانواده ها خودداری کرده بود در همین نیم ساعت خودش و خودم را تخلیهء روانی کرد
اولین تجربهء بودن با همسرم تنهای تنهای تنها ، عجیب لذت بخش و دوست داشتنی بود
گرچه هیچ اتفاقی نیفتاد جز به قول خودش شیطنت های ریز و ناشیانهء زن و شوهری !
خوردن صبحانه بعد از این شیطنت زیادی چسبید
خستهء راه بودیم ولی شوقِ زیارت راه را بر خواب و کسالت بسته بود
دوباره به اتاق برگشتیم
سجاد روبه پنجره ابستاده و خیابان را تماشا می کرد
اینبار من از پشت دست هایم را حصار کرده و همسرم را بغل کردم
- کجایی ؟
- همین جا ؛
بهترین نقطهء زمین ؛
کنار بهترین و دوست داشتنی ترین همسر دنیا !
- ولی تو فکر بودیا !
- آره !
اینبار او بود که در آغوشم چرخی زد و سرم از پشتش جدا شد و روی سینه اش نشست
- داشتم فکر می کردم یکسال قبل این روزا چی بودم و کجا بودم ؟
امسال کی هستم و کجام !
- خب ؛ به چه نتیجه ای رسیدی ؟
طنز کلامم را گرفت و پاسخم را داد
- اینکه پارسال یه پسرِ تنهای بی سرانجام بودم که روی هوا راه میرفت ؛
ولی الان دارا ترین مرد روی زمین هستم !
خدا تنهاییمو با حضور تو از بین برد
الان پاهام روی زمینه !
قرص و محکم و امیدوار قدم برمیدارم عشقم !
دعا کن این روزها و این حال و هوا تا ابد ادامه داشته باشه
- چه قشنگ حرف میزنی سجاد ؛
ولی من فقط میدونم که ......
دوستت دارم !
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part166
" دلِ خود را به یکدیگر بدهید اما ؛
نه برای نگهداری !
زیرا که تنها دستِ زندگی می تواند دل های تان را نگه دارد ! "
روزی که این جملهء زیبا را از ، جَبران خلیل جَبران ، می خواندم هیچ ذهنیتی از مفهوم آن نداشتم ولی حالا که روزگار ، دلی را سهمِ من کرده تا برای خودِ خودِ خودم نگه دارم تازه به این باور میرسم که زندگی ، دل ها را کنار هم نگه میدارد
ثانیه هایی که صفحهء ساعت را زیر پا می گذارند و دقیقه هایی که دست بر شانهء یکدیگر می گذارند تا ساعت ها و روزها و هفته ها شکل بگیرند
روزهای زندگی از همین ریزترین و کوچک ترین لحظه هایی ساخته می شوند که با هر نفس از پیش چشمانمان در عبور است
کاش قدری ، قدر بدانیم !
- نغمه جان !
- جانم ؟
- اون حوله رو بده ، لطفاً !
- باشه
غسل زیارت کرده و حاضر و آماده روی تخت نشسته بودم تا سجاد هم آماده شود
هنوز ده دقیقه ای فرصت داشتیم
- بفرمایید ، حوله !
- دستت درد نکنه حاج خانوم !
لبخند دوباره به عرضِ صورتم گشاده شد
هنوز در باورم نمی گنجد که تمام کارها در طول یک هفته انجام شده و حالا در آخرین کاروانی که پیش از شروع ذی القعده و حج تمتع راهیِ سرزمین وحی شده حضور داریم ؛
خدایا تو چقدر بزرگ و بزرگواری ؟
به قول هماجون
" خزانهء خدا همیشه پُر و پیمونه ؛
حالا که از خزانهء غیب واستون رسونده ، از این سفر و این روزهای طلایی لذت ببرید ! "
دست ها را بالای سر برده و کش و قوسی به بدنم دادم که ناگهان سجاد با نامردی انگشتان دستش را از پشتِ سر روی پهلوهام گذاشت و این حال خوش به کامم زَهر شد
- آااااای !
سجااااااد !
- چرا جیغ میزنی دیوونه ؟
آبرومون رفت ، الان مردم فکر می کنن چه کارِت کردم
آشِ نخورده و دهنِ سوخته !
- خیلی بدی ؛
صدبار گفتم این کارو نکن
عصبی میشم
- باشه بابا !
عصبی خانوم
ریز ریز می خندید و من درشت درشت حرص می خوردم
اصلاً تحملِ اینجور غافلگیری ها را نداشتم
و او خوب میدانست و آزارم میداد !
- اگه به مامانت نگفتم
فقط بزار برسیم خونه !
- وای وای نگو نگو ؛ ترسیدم
از دست و پا لرزیدم ؛
یهو یه موشی دیدم ؛
موشه منو نگاه کرد ؛
- مسخره می کنی ؟
- آره خب
نفهمیدی ؟
نخیر !
این بشر امروز قصد نداشت جدی بشه
حکایتش " کبکش خروس می خواند " بود
سجاد خیلی پاک و با ایمان بود
پشت و رو نداشت ؛ درست مثل مادرش !
دریغ و حسرت نداشت ؛ درست مثل پدرش !
دریای مهربانی و گذشت بود ؛ مثل سوگند ، خواهرش !
دلم نمیومد روی ماهشو زمین بندازم
حتی حالا که برای چندمین مرتبه در طول امروز با این کار مرا تا مرز کلافگی رسانده بود باز هم دلم دل شکستنش را نمی خواست
هر چه کردم نتونستم با کنسل کردن برنامه ای که برای امشب چیده بود حالشو به سبکِ خودش بگیرم
به قول خودش یک شب خاص ؛
یک شب به یا ماندنی ؛
شب زفاف !
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part167
اَللّهُمَّ صَلّی عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
خالصانه ترین سلامم را به پاک ترین آفریدهء خدا تقدیم کردم
با نم اشکی که از شوق بود نه از غم ، نگاهم را به گنبدِ سبز و محزونش دوختم
گنبدی که سالهاست دستی بر آن کشیده نشده
چقدر غریبی صاحبِ مدینه !
با صدای روحانیِ کاروان چشم از سبز ترین گنبد عالم می گیرم و گوش جانم را به صدای گرمش می سپارم
سجاد دستم را در دستانش گرفته تا همراهی اش تا آخرین لحظه در ذهنم ثبت شود
- خواهران و برادرانِ عزیز و محترم ؛
توجه کنید همون طور که در ایران هم مطرح شد اینجا از مُهر استفاده نمی کنیم
سنگ صاف و تمیزِ زیر پاهاتون بهترین سجده گاه برای عبادتِ پروردگاره
تعصب بی مورد نسبت به این موضوع نداشته باشید چون خدای نکرده ممکنه برخورد نامناسبی از طرفِ برادرای عرب صورت بگیره
بعد از نماز ظهر هر کس که خواست میتونه بمونه و هر کس خواست میتونه به هتل برگرده
باقیِ موارد قبلاً اطلاع رسانی شده
حالا بفرمایید تا من در مورد محلهء بنی هاشم و قبرستان بقیع که این سمت هست خدمتتون توضیح بدم
غُربت واقعی زمانی پیش چشمانم جان گرفت و در ذهنِ ناقصم معنا شد که نگاهم از پشت دیوارهای بقیع به چهار قبرِ تنها افتاد
قبرهایی که درست مثل صاحبانشان مظلوم واقع شده بودند
مصیبت های زین العابدین و تنهاییِ عمویش حسن ابن علی !
کودکانه های امام محمد باقر که در بین آتشِ خیمه های خاندان پیامبر در میان دشت کربلا سوخت و خاکستر شد !
بزرگواری و هدایتِ صادقِ آلِ عبا که بعد از هزار سال هنوز روشنیِ راه است و تا ابد نور مسیری است که عاقبتِ آدمی را ختم به خیر می کند !
- در چه حالی دلبرم ؟
- گفتنی نیست ؛
دیدنی نیست ؛
شنیدنی نیست ؛
فقط باید حس کنی سجاد !
فقط باید آدم لایق باشه تا به درکِ این ثانیه ها دست پیدا کنه !
- حال غریبی دارم نغمه !
هرچی با خودم فکر می کنم نمیتونم عملِ صالحی که در پروندهء اعمالم ثبت شده و اَجر و پاداشی به بزرگیِ این زیارت برام به همراه آورده را به یاد بیارم
فقط دعا می کنم خدا این سعادت رو نصیب پدر و مادرامون هم بکنه !
- امیدوارم !
غم را به گوشه ای راندم و وُسعتِ دیدم را وسیع کردم
آنقدر وسیع که ساختمان های قد کشیده و سر برآورده در انتهای قبرستان پیش چشمانم خودنمایی کردند
انگار این معجزهء سنگ و سیمان و آهن حصار شده بود و هر روز عرصه را بر این فضای ملکوتی تنگ تر و تنگ تر و تنگ تر می کرد
چشمانم را می چرخانم و نگاهم روی گنبد سفید رنگی مینشیند که انگار زیر سایهء گنبد خضرا پناه گرفته !
یک جور تثبیتِ امنیت زیر سایهء پیامبر ؛
همون طور که در زمان حیات دست و کلام و وجود پیامبر سایهء رحمت بود برای ساکنِ این خاک و بارگاه !
مسیر مردها و زن ها جایی از هم جدا میشد و از ورودی های جداگانه وارد مسجد میشدند
جلال و جبروت و بزرگی از ذره ذرهء این آستانه هویدا بود و هست و خواهد بود
اینجا همان جایی بود که " دل " میرفت ز دستم و " صاحبدلان " را به حقِ پروردگار صدا میزدم
از سجاد جدا شدم و بین جمعیت مشتاق نمازگزاران وارد شدم
بسم اللهِ الرحمنِ الرحیم
سلام بر تو ای آبروی خلقت !
درود بر تو ای اول و آخر ، برای این دنیا !
سلام بر تو ؛ سلام بر تو ؛ سلام بر تو !
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part168
اولین نماز را در کنار آخرین پیامبر خدا خواندم
اولین حضور را در صحن و سرای مهربان ترین مخلوق پروردگار ثبت کردم
نیم ساعت از پایان نماز ظهر گذشته بود ولی دلم دل کندن نمی خواست
اصلاً نگرانِ نگران شدن سجاد نبودم ؛
یه حسِ قلبی به من اطمینان میداد که او هم مثل من اسیر و دلبستهء این بارگاهِ ملکوتی شده و دلِ دل کندن نداره
قرآن سبز رنگی که داخلِ فضای تعبیه شده کنار ستون بود را برداشتم و صفحهء اول را باز کردم
یه حالِ عجیبی داشتم ؛
یه حالِ غریب ؛
یه سرگشتگیِ بی سامان ؛
با هر آیه ای که بر زبانم جاری میشد دل در سینه ام می لرزید و اشک راه خودشو روی گونه هام پیدا می کرد
در دلم هزار هزار مرتبه دعای خیر کردم برای کسی که با سخاوتِ دستانش باعث شد این لحظه و این ثانیه در این فضا و این مکان حضور داشته باشم
در دلم هزار هزار مرتبه طلبِ عاقبت به خیری کردم برای پدر و مادرم که همیشه برایم یار بودند نه بار !
اونقدر در لذتِ خواندن قرآن ، اونم در جوار پیام آور وحی غرق شده بودم که تازه وقتی سورهء بقره به پایان رسید فهمیدم یک ساعت گذشته و من مستِ حال خوشم بودم !
بوسه ای روی کتاب کاشتم و با احترام سر جای خودش قرار دادم
از روی زمین برخاستم و چادر را روی سرم مرتب کردم
به سمت باب النساء حرکت کردم و از مسجد بیرون اومدم
با رسیدن به همون جایی که از سجاد جدا شده بودم چشمم به مردِ عصبی و کلافه ای افتاد که نگرانی از تک تکِ حرکاتش می بارید
انگار اینبار نقطهء اتصالِ قلبم درست جواب نداده بود !
بهترین کار دست پایین را گرفتن بود و بس
قبل از اینکه دهان باز کنه و سیل سرزنش ها به سمتم روانه بشه خودم افسار سخن را به دست گرفتم
- واقعاً ببخشید
داشتم قرآن می خوندم
حواسم از زمان پرت شد
سر به زیر شدم تا ببینم چی میگه و چه واکنشی نشون میده که در سکوت دستم را گرفت و به راه افتادیم
لحظهء وداع با پیامبر به رسم ادب دست بر سینه گذاشته و کمر خم کردیم و حالا با ورود به خیابان ، نطقِ آقا باز شده بود
- دیگه کم مونده بود دست به دامان این شُرطه های عرب بشم
دِق دادی منو نغمه ؛ دِق!
- ببخشید دیگه
اگه نگرانم بودی حالا باید با دیدن سلامتیم خوشحال باشی
بخند ؛ جونِ من بخند !
- خیلی رو داری به خدا !
لبش به خنده باز شد
در طول این مدت فهمیده بودم اگه پررو بازی در بیاورم و رو در رویش بایستم نتیجهء خوبی نمیگیرم ولی وقتی ببینه خودم قبول دارم که سهل انگاری یا اشتباهی کردم راحت تر میگذره و کار به دعوا نمیرسه
پیاده به سمت هتل رفتیم
ساعت دو و نیم ظهر بود
گرچه هوا گرم بود ولی چون رطوبتِ وجود نداشت این گرما قابل تحمل بود
- گرسنه نیستی ؟
- چرا ؛ خیلی !
- پس سریع راه بیا که بعد از ساعت سه خبری از ناهار نیست
- واقعاً ؟
نگاه خندانش را به من دوخت و سری به تایید تکان داد
یک ربع تا ساعت سه مانده بود که به هتل رسیدبم و مستقیم به سمت سلف سرویس رفتیم
جزو آخرین نفراتی بودیم که غذا پیش رویمان قرار گرفت
خورشت قیمه سیب زمینی !
اونقدر گرسنه بودم که بی توجه به سجاد به سرعت شروع به خوردن غذا کردم
کیفیت غذا خیلی خوب بود
یاد دستپخت هما جون افتادم
از لحظه ای که با خانواده ها وداع کردیم و راهیِ سفر شدیم لحظه ای از هماجون غافل نبودم
کاری با من و دل و ذهنم کرده بود که حتی اگر می خواستم هم نمی توانستم یادش را به فراموشخانهء ذهن بسپارم !
- یاد دستپخت مادرت افتادم !
- یعنی یاد مامانم فقط وقت دیدن غذا واست زنده میشه ؟
- نه !
راستش احساس می کنم هرلحظه با منه ؛
خودش ، حرف هاش ، دلسوزی هاش ؛
خیلی دوسش دارم !
سجاد که انگار با این اعتراف دنیا دنیا خوشی به دلش سرازیر شده بود نگاه قدردانش را به من دوخت و حرف دلشو بر زبان جاری کرد
- مطمئن باش حسی که تو دلت جوونه زده ؛ همونه که مامانم نسبت به تو داره
خیلی دوستت داره نغمه !
و من خیلی خوشحالم از این رابطهء عالی که بین شماست
همیشه نگرانِ شکل گرفتنِ تصویری بودم که بین عروس و مادرشوهرای دیگه دیده بودم !
لبخندی زدم و من هم حرف دلم را گفتم
- مهربونی های از تهِ دلش جاذبه داره !
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part169
ثانیه های پُر التهابی که در کنار هم ساخته بودیم نرم نرمک با آرام گرفتنمان در کنار یکدیگر به ساحلِ آرامش رسید
سرم روی بازوی سجاد بود که چشم گشودم و دستش حصار تنم بود و چشم های بسته اش یعنی هنوز سیرخواب نشده
ساعت شش عصر بود و هنوز تا غروب و اذان ، وقت باقی بود
خوشم اومد از پایبندی که به تعهد و قول و قرارش داشت
گفته بود امشب و بعد از برگشتن از مسجد پیامبر !
و حالا و در این شرایط گرچه هیچ مانعی برای رسیدن به خواستهء جسمی و روحی اش وجود نداشت ولی همه چیز را به شب ، بعد از زیارت و به قول خودش به جا آوردن آداب خاص شب وصال موکول کرده بود !
دستم روی دستش نشست تا خودمو از حصار محبتش رها کنم
سه ساعت از ناهار نگذشته بود و من احساس گرسنگی می کردم !
- کجا ؟
- وای ترسیدم
مگه تو خواب نبودی ؟
- خودت گفتی دیگه ؛ بودم !
الان بیدارم ؛ کجا می خوای بری بهتر از اینجا ؟
- نترس ؛ فرار نمی کنم !
گشنمه ؛ بزار ببینم چی داریم بخوریم ؟
انگار او را هم ، همین حس گرسنگی بیدار کرده بود که دست هاشو با شنیدن این حرف باز کرد
- پاشو ببینم چی داری بخوریم ؟!
- یه چیز خوب !
از تخت پایین اومدم و رفتم سراغِ ساک ؛
پلاستیکِ انجیر خشک که هُما جون داده بود را همراه با آجیل که مامان داخل ساکم گذاشته بود بیرون آوردم و داخل بشقاب ریختم
- به به ؛
میبینم که ..... درست می بینم !
قربون مامان و مادرخانومم برم که حواسشون به همه چیز بوده
از تخت پایین پرید و خودشو به من رسوند
پسرهء شکموووو !
- بده خودم واست مغز کنم دلبر جیگرم !
- بفرمایید آقا !
دست ها را از پشت به زمین تکیه داده و سرم را به عقب خم کرده بودم
موهایم از پشت سر آویزان شده و احساس خنکی می کردم
- درست بشین نغمه !
- موهام عرق کرده
اینجوری نشستم خشک بشه
- بیا اینجا خودم خنکش کنم
- چه جوری ؟
وقتی دید حرکتی نمی کنم خودش اومد و پشت سرم نشست
با دستهاش موهامو کامل جمع کرد و بعد با کمک گیرهء سری که داشتم جوری بالای سر فیکس کرد که گردنم از شر موها راحت و حسابی خنک شد
- خدا خیرت بده
- من موندم تو چجور دختری هستی که هنوز نمیتونی موهاتو این مدلی جمع کنی !
- مهم اینه که الان شوهرجونم این کارو انجام میده !
- اونوقت تو واسه شوهرجونِ هنرمندت چه کار می کنی ؟
سرم را جلو کشیدم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم
اولین بار بود که من برای ابراز علاقه پیش قدم میشدم
ابرویی بالا داد و با پررویی گفت
- یکی هم این طرف بچسبونی مساوات برقرار میشه عشقم !
دیگه حالا فهمیده بودم تمام رفتارهایی که در طول این دو روز از او سرزده بود و من نام آن را پُررو بودن گذاشته بودم فقط به خاطر خودم بوده تا کم کم یخِ خجالتم آب بشه و برای لحظه های در پیشِ رو ، آمادگی پیدا کنم !
چه خوب بود که او را داشتم ؛
و چه خوب تر که او حواسش به همه چیز بود !
چه خوب بود که با عشقِ سجاد ذره ذره کامل میشدم ؛
و چه خوب تر که او نگاه و ارادتش را فقط و فقط خرج من و دلبری هایم می کرد !
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part171
نماز عشا را فُرادا خواندم
دیدن پیرزن در حالی که به سختی سعی داشت چادر نمازش را تا کُند باعث تا دستم را برای کمک به سمتش دراز کنم
- بدید من تا می کنم
- خدا خیرت بده دخترم
ایشالا که سفید بخت بشی
و من اون لحظه نفهمیدم سفیدی که گاهی آدم ها برای بخت یکدیگر طلب می کنند همان عاقبت به خیری و رسیدن به مقصدِ این راه عاشقانه است
دستم را از پشتِ حائل کردم تا در حصاری اَمن مسیر خروج را طی کند
- تنهایید یا با کسی اومدید ؟
- خدا سایهء آقا حبیب رو از سرم کم نکنه !
شوهرم ؛ الان باید اون بیرون منتظر ایستاده باشه
- خدا حفظشون کنه
- زنده باشی
از در خارج شدیم و من با چشم به دنبال یافتن سجاد بودم که نقطه ای را برای منتظر ماندن مشخص کرده بود
ترجیح دادم پیرزنِ شیرین بیان که حالا فهمیده بودم نام فامیلش " رفیعی " هست را همراهی کنم تا به آقا حبیبش برسد
- حاج آقا کجا منتظرتون هستن ؟
- جلوی در ورودی مادر جان !
بی توجه به قول و قراری که با سجاد داشتم خانم رفیعی را همراهی کردم
حتماً تا رسیدن به محلِ خروج از مسجد ، سجاد را هم می دیدم !
بعد از رساندنِ خانم رفیعی به پیرمرد خوش رو و مهربانی که درست کنار در ورودی ایستاده بود ؛ از هر دو خداحافظی کردم و با سمت دیوارِ بقیع حرکت کردم
سجاد باز هم قبل از من رسیده و بین جمعیتِ زائران به دنبالم می گشت
- سلام ، سلام !
دست به سینه و اندکی طلبکارانه به من که سعی داشتم آروم و خوش اخلاق باشم خیره شد
- اینبار با چی سرگرم شدی که شوهرتو یادت رفت ؟
- بداخلاق نشو دیگه حاج آقا !
- از دستِ تو !
- به خدا کار خِیر انجام دادم
بفهمی تحسینم می کنی !
دیگه حرفی نزد
انگار کم کم داشت می فهمید حرف زدن خیلی هم در من اثر نداره ؛
وقتی بدونم کاری لازم و درسته اونو انجام میدم !
دوباره دستم را در دست گرفت و به سمت دیوارهای بقیع به راه افتادیم
گوشه ای ایستادیم و کتاب ادعیه را گشودیم
سجاد جوری خالصانه ارادتِ قلبی اش را نثارِ خفتگان در این خاک بهشتی میکرد که انگار از زمین و زمان غافل میشد
نمیدونم اون لحظه ای که نمِ اشک چشم هاشو تَر کرد کدوم اندیشهء ناب در ذهنش به جوش و خروش در اومده بود ؛
ولی هر چه بود انقلابی عظیم در وجودش به راه انداخته بود !
بالاخره دل کند و رضایت به رفتن داد
از صبح این دومین مرتبه ای بود که او را در این حال و هوا می دیدم
سکوت را بر هر حرف و سخنی ترجیح میداد و تنها با فشاری که هر چند ثانیه یکبار به دستم وارد می کرد هشدار میداد که
" خیالت آسوده ؛
من هستم ! "
در مسیر بازگشت به هتل ماجرای آشنایی با خانم رفیعی و همسرش را کامل و با آب و تاب شرح دادم و همون طور که خودم به شوخی گفته بودم ؛
تحسینم کرد !
دوباره زمانی وارد هتل شدیم که چیزی به پایاندسِروِ غذا نمانده بود
- بریم شام بخوریم که ...... کلی کار داریم !
نفسِ عمیقی کشیدم تا اضطراب درونی ام را فرونشانم
به نظرم بعد از یک شب و یک روز با هم بودن دیگه این حساسیت و ترس و خجالت از مَحرم ترین آدمِ زندگیم کمی مسخره به نظر میرسید .........
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part172
سجاد
با اینکه مدت زیادی از جاری شدن صیغهء عقد بین من و نغمه نمی گذشت ولی اونقدر او را شناخته بودم که نسبت به ترس هایی که در وجودش سر برآورده بود کاملاً آگاه باشم
برخلافِ ظاهرِ پر جنب و جوش و فعالی که داشت ، شرم و حیای ذاتی اش باعث میشد تا هنوز از من که همسرش بودم فاصله بگیره
دیروز تا حالا که ذره ذره از عزیزانمون فاصله گرفته و دور شدیم و به جای اون هر لحظه بیشتر از قبل در خلوت و تنهاییِ خودمون فرو رفتیم تمام تلاشم را به کار بردم تا کاری کنم که او با من احساس راحتی بیشتری بکنه
حرف های تحریک برانگیزِ زن و شوهری ؛
تماسِ جسمیِ هر چند کوتاه و مدیریت شده برای غلبه بر ضعف و حساسیت هاش ؛
حتی سرک کشیدن داخل ساک لباس هاش که میدونستم کار درستی نیست ولی با شوخی و خنده این دست درازی را زیر سیبیلی رد کردم تا مجبور بشه از یه جایی این نزدیک شدن را آغاز کنه
حالا امشب قرار بود قدم به دنیای جدیدی بگذاریم ؛
برای او گام بزرگی بود ، جدا شدن از دخترانه های ظریف و شکننده و پاگذاشتن به دنیای زنانه ای که از او کوهی برای تکیه گاه بودن میساخت !
و برای من گامی که حُکم همسری و همبستری را صادر می کرد ؛
حکم ارضای نیازی که بی گمان در او هم مانند من به غَلَیان در آمده و سربرآورده بود
حال عجیبی داشتم
دائم حرف های مامان در ذهنم تکرار میشد
" هوای نغمه رو داشته باش "
" تو سرزمینِ غریب کاری نکنی که بچه اذیت بشه "
" نبودن مادر ، کنارش ، به اندازهء کافی شرایط رو براش سخت میکنه ؛
تو مُدارا کن ! "
و حالا چینیِ ظریفِ احساسش به دستم سپرده شده بود و من تمام تلاشم را برای عبور از این مسیر خاص و ناب و بی مانند به کار می بردم
شامِ نسبتاً سبکی خوردیم
قشنگ معلوم بود نغمه بر خلاف ظهر که نزدیک بود من را به جای غذا قورت بده ، اصلاً اشتها نداشت و بیشتر با غذا بازی بازی می کرد
نه حساسیتی نشان دادم و نه اصراری به خوردن کردم
و حالا که پشت در اتاق رسیدیم سعی می کنم با آرامش از همین نقطه آداب خاص این سنتِ الهی را به جای آورم
- صبر کن نغمه !
- چی شده ؟
دستم را به علامت هیچی تکان دادم و کارت را داخل در قرار دادم
در اتاق باز شد و من پیشِ پای نغمه روی سرانگشتان پاهایم نشستم
دستم به سمت کفش هاش جلو رفت و اون ها رو با احترام از پاهاش خارج کردم
- چه کار میکنی سجاد !
- برو داخل عزیزم ؛
میگم
انگار هیچ چیزی از آدابِ این شبِ خاص و رنگین نمی دانست !
- این شب و این اتفاقِ خاص آدابی داره عزیزم ؛
یکی همین که مرد باید کفش عروسشو با ادب و احترام از پاهاش در بیاره ؛
قراره قدم بزاری روی چشم هام ؛ وسطِ وسطِ زندگیم !
حالا اگه اجازه بدی یه چند رکعت نماز هم هست که باید بخونم ؛ بعد در خدمتت هستم نفس !
سکوت کرده بود
واژه ها یاری اش نمی کردند تا حرفی بر زبان آورد
اینجا همان جا و همان ثانیه هایی بود که من باید با اعتماد به نفس سُکانِ اُمور را به دست می گرفتم تا به جای ترس و اضطراب ، زیباترین ثانیه ها را برایش بسازم ........
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part173
شازده کوچولو ؛
"میگن بعضی عشقا عشق نیست ، فقط دیوونگیه! "
روباه؛
"عشقی که توش دیوونگی نباشه ، عشق نیست ، فقط عادته "
شبی که روزها ذهنم را به خود مشغول کرده بود با سرزدنِ سپیده دم به پایان رسید !
پایانی زیبا ؛
خوش ؛
و مبارک !
تمام توانم را به کار برده بودم تا نغمه در لذتی فراموش نشدنی غرق شود
تازه بعد از نماز صبح به خواب رفته و حالا که چشم هایم را رو به روزی نو گشوده ام دیدن پلک های بسته اش دلم را حالی به حالی میکند
درست مثلِ بچه ها ؛
مظلوم و آرام و دوست داشتنی ؛
احساس می کنم بار بزرگی را از روی شانه هایم برداشته و بر زمین نهاده ام
دستم روی پیشانی اش می نشیند تا چند تار موی مزاحم را بردارم ، نکند خواب نازش آشفته شود ؟!
رنگِ پریدهء صورتش گواهِ اینه که هنوز بعد از چند ساعت حالش جا نیومده ؛
تقصیر من نبود اگر همسرم کمی ضعیف و اندکی نازنازی تشریف داره !
بالاخره هر کودکی باید روزی بزرگ بشه و بفهمه زندگی از یه زمانی به بعد تبدیل میشه به خوراکیِ شیرینی که تمام لذت خوردنش به تقسیم کردن اون با شریک زندگیشه
انگشتم نرم و آرام روی گونه اش مینشیند و من دوباره پُر میشوم از حسِ خواستن ؛
من این فرشتهء زمینی را از عمقِ وجود می خواهم ؛
دوستش دارم و زندگی ام را به پایش میریزم ؛
ذهنم بازگشتی به دیشب دارد و یادآوریِ همان دو رکعت نماز عشق که پشت سرم خواند قلبم را غرقِ نور و روشنی می کند
دخترِ سربه هوا و حاضر جوابی که روزی در بندِ همان چند تار موی بیرون آمده از زیر شالش نبود ، حالا به عشق زندگی با من و با ارادهء خودش حجابی کامل با پوشش چادر را انتخاب کرده ؛
عروسکم تمام زیبایی هایش را تنها برای من به حراج میگذارد تا سرمست از این مالکیتِ بی چون و چرا ، تمامِ هوس های مردانه ام به او و دنیای او ختم شود
انگار حساسیت لبهایش زیادی ، زیاد بود ؛
انگشتم که روی این دو خطِ حیات نشست چشم گشود و نگاهم به نگاهش گره خورد
- سلام عزیزم
صبح زیبای شما بخیر خانومِ خونه !
دستم را تکیه گاه سرم کرده و چشم هایم را به تماشای این لبخند خدا دعوت کرده بودم
- سلام
صبح بخیر
- خوبی ؟
- نمیدونم !
- عززززززیزم !
امروز روز نازکردنِ او بود و ناز خریدنِ من !
در اینکه هنوز بدنش ریکاوری نشده و سرحالِ سرحال نیست شکی نبود ولی اونقدر همسر نازنینم را می شناختم که بدونم نیمی از این عشوه ها ، ناز و ادای زنانه ایست که دیشب تا حالا به آن دچار شده !
- دستتو بده کمک کنم !
از خدا خواسته دستش را به دستم داد تا از روی تخت بلند بشه
ولی همون یک لحظه ایستادن روی پاهایش کافی بود تا سرگیجه ای که نشانهء اُفت فشار بود سراغش بیاد و من به این باور برسم که خیلی هم ناز و ادا چاشنیِ رفتارش نکرده !
- وای !
- چی شد ؟
بشین همین جا
یک مرتبه با کاری که کرد نزدیک بود از تعجب شاخام بیرون بزنه !
دور از جون مثل عزیز مُرده ها جوری زد زیر گریه که لحظه ای با خودم فکر کردم اتفاقی افتاده یا من کار ناشایستی انجام دادم و خبر ندارم
- نغمه !
چی شد عزیزم ؟
ببینمت ؛
ترجیح داد به جای هر حرف و سخنی سرش را در سینه ام مخفی کند و اینبار لباسم را با اشک هایش آبیاری کند
شاید این ادامهء التهابی بود که از دیشب دچارش شده و به خاطر من خودداری کرده بود
حالا احساساتش سر برآورده و اینجوری خودنمایی میکنه
- آروم باش عزیزم
ضعف کردی ؛
بریم صبحانه بخوریم ؟
مخالفتی نکرد ؛
آرام تر از لحظه ای قبل دستم را گرفت و از روی تخت برخاست
خدا امروزم را با این رفتار نوظهور ختمِ به خیر کند !
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part174
- مادربزرگم خدابیامرز میگفت ؛ آدم به لقمه زندَس !
ببین صبحانه خوردی حالت جا اومد ؛
لبخندی زد و سری به تایید تکان داد
بیشتر از چند ثانیه نتونست زبونشو در غلاف نگه داره
- پس تو به مادربزرگِ خدابیامرزت رفتی ، نه ؟
- خیلی ناقلایی نغمه ؛ خیلی !
بااینکه من اصرار داشتم تا ظهر داخل هتل بمونیم و استراحت کنه ولی کمی که حالش بهتر شد خودش شروع کرد به اصرار کردن !
مثل خیلی از خانومای دیگه ظاهراً در دنیا چیزی نبود که بیشتر از خرید کردن به او لذت بده
بعد از صبحانه از هتل بیرون زدیم ولی قرار شد هر جا که احساس کسالت و خستگی کرد به سرعت برگردیم
کودک درونش فعال تر از این حرف ها بود و من نمیدونستم باید زندگیمو بر اساس رفتار صبحش برنامه ریزی کنم یا شیطنت های الانش !
- اول بریم دوتا کلاه تهیه کنیم که این آفتاب صورت ماهتو نسوزونه !
- ضد آفتاب زدم ؛
- به هر حال پوستت یه سایه بون داشته باشه بهتره فدات شم
لذت بخش ترین قسمت خرید اون جایی بود که نغمه بدون هیچ اشاره ای از طرفِ من ، اولین سوغاتی را برای مامانم خرید و بعد از اون رفت سراغ انتخاب سوغاتی برای بقیهء اعضاء خانواده ؛
مامان قد بلند بود و به گمانم این بهترین انتخاب بود !
یک پیراهن زیبا که به قول نغمه ، جون میداد تا در مجلس ولیمهء زیارت که به نوعی مراسم عروسی هم به حساب می آمد بر تنِ مادر مهربانم بشینه !
- قشنگ شد ؛ نه ؟
- خیلی ؛
اینقدر که چادر مشکی و کت شلواری بعنوان سوغات سفر حج دیدم گمون نمی کردم جز اینها چیزی پیدا کنیم
- من دیشب که برمی گشتیم هتل چشمم خورد به این فروشگاه ؛
دلم می خواد ببینم مامان اینو بپوشه چه شکلی میشه ؟
- خوشگل تر از همیشه ؛
خانوم تر از همیشه ؛
هرچه گشتیم چیزی شبیه سوغات مامان پیدا نکردیم تا برای مادر نغمه بخریم
اینجا هم قدِ بلندِ مامان موهبتی شده بود تا چنین سوغاتی نصیبش شود
- سجاد اینو ببین چه قشنگه !
- چی ؟
- گمونم همون ماشینی باشه که به بابا گفته بود
- بریم ببینیم
ماشین گرونی بود و تازه لحظهء حساب کردن ، کاشف به عمل اومد آقا نادر به نغمه پول داده تا چیزی فراتر از یک سوغاتیِ ساده برای تنها برادرش بخره !
شکر خدا نغمه نه مشکل پسند بود و نه سخت گیر
به جای زیر و رو کردن مغازه ها و برگشتن سر جای اول برای خریدن همون چیزی که در اولین نگاه دیده بود ، این کارو همون اول انجام میداد
خریدهایی که انجام شده بود را به هتل بردیم و بعد از وضو برای نماز خواندن به مسجد پیامبر بازگشتیم
- امروز که گذشت ؛
فردا صبح میایم مسجد تا بتونی بری روضهء رضوان !
- واقعاً ؛
- آره خب ؛ مگه قرار بود نیارمت ؟
- مرسی
انگار او هم ترجیح میداد بیشتر سکوت کنه و با رسیدن به مسجد ، لذت حضور و درکِ این لحظات را به کلام و سخن گفتن هدر نده ...........
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part175
روضهء رضوان !
فضای کوچکی میانِ منبر و محراب پیامبر ؛
گوشه ای از بهشت ؛
جایی که با فرش های سبز رنگ از دیگر قسمت ها تفکیک شده و زائران خود را به آن جا می رسانند تا حتی اگر شده به اندازهء چند ثانیه از سیاهی و گناهانِ این دنیا جدا شده و عطر بهشت را استشمام کنند
بعد از نماز صبح تا دو سه ساعت بعد ، این حق و اجازه به خانم ها داده شده بود تا در این فضای بهشتی آرام گیرند و فیضِ حضور در روضهء رضوان را داشته باشند
دلم حال عجیبی داشت ؛
یه حالی که احساس می کردم از روی زمین کنده شدم و در فضا معلق ماندم
شاد بودم ؛
شادیِ بی انتهایی که قلبم از درکش به لرزه افتاده بود !
منقلب و شکرگزار بودم ؛
شاکرِ پروردگاری که مرا لایقِ درکِ این لحظه های ناب دانسته بود !
این حالِ خوشم با هیچ حالی قابلِ قیاس نبود
باز هم به لطفِ خدا اونقدر فرصت پیدا کردم تا برای تک تک عزیزانم دو رکعت نماز بخوانم ؛
برای بابابزرگ و مادرجون که یکبار فیضِ حضور نصیبشان شده بود !
برای بابا و هماجون که با بزرگواری و بخششی بی انتها و بی ادعا لذتِ درکِ این خوشیِ غیر قابلِ وصف را به دل های ما هدیه دادند !
برای بابا و مامان که دل به دلِ ما دادند و مسیر رسیدن را هموار کردند !
برای سوگند و نیما ؛
عموجان و خانواده اش ؛
حتی ، حتی خاله توران !
به این نقطه از اِقلیمِ آفرینش که میرسی دلت راه را به روی هر گونه غرور و حسادت و خودبزرگ بینی میبندد ؛
اینجا تو هستی و خدایی که همیشه از رگِ گردن به تو نزدیک تر بوده و هست ؛
تو هستی و شکوهِ خلقت؛
فخرِ آفرینش ؛
اُسوهء اخلاق و بزرگی !
اینبار سخت تر از دو روز گذشته دل کندم و از مسجد بیرون آمدم
خودم را بیشتر از همیشه مدیونِ خداوندِ رحیمِ رحمان می دانستم
روزی که با لذتِ حضور در زمینی ترین نقطهء بهشت آغاز شده بود در نهایت با همراهیِ مدیر کاروان و روحانی و هم کاروانی ها با یک گشت و گذار در شهر مدینه و اطرافِ آن ادامه پیدا کرد
کوه اُحُد و شهدایش ؛
حمزه سیدالشهدا و تیرِ مَکری که قلبش را شکافت ؛
پیامبر و ضربِ دستِ نامردی که دندانش را شکست ؛
اوجِ حماقت و دنیا دوستی که لشکر اسلام را به مرزِ شکست رساند ؛
اینجا تاریخ پیش چشم های آدم ها جان می گیرد و زنده میشود
مسجد قُبا که پیامبر خود ، دانه دانه خشت ها را بر هم نهاد و پایه اش را بنا کرد
ذوقِبلَتِین و اِذنِ پروردگار که در یک لحظه قبلهء مسلمین را از آن سو به این سو تغییر داد
خستگی بعد از این رفت و آمدِ طولانی چیزی نبود که بشه انکارش کرد
- کم آوردی ؟
- کم که نه ولی .....
خسته شدم دیگه !
- خسته نباشی حاج خانوم کوچولو !
این تنها خستگیه که ارزش داره ؛ اعتبار داره ؛
- ایهیم
سجاد بیشتر از خودم حواسش جمع بود
قوطیِ آب میوه را به دستم داد و گفت
- برای تو آناناس آوردم ، پرتقال ترشه میترسم فشارت بیوفته !
- دستت درد نکنه
- نوشت باد ؛ دستِ سجاد در آغوشت باد !
- شاعر شدی رفت !
دلخوشی های این سفر نه قابل وصف بود و نه در جا و مکان دیگر قابل تکرار !
روزی که از تهران حرکت کردیم مامانِ خودم و هُماجون هر کدوم یه انگشتر به دستم دادند تا اینجا متبرک بشه ؛
و من با هرچه می توانستم این فلز را تبرک می دادم تا مسئولیتی که بر دوشم نهاده بودند را به خوبی جامهء عمل بپوشانم .......
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part176
- سجاد !
- جانم ؟
- این مسجدِ شیعیان که میگن کجاست ؟
- اطراف مدینه ؛
چطور ؟
- بریم ببینیم ؟
- چرا که نه ؟
بزار از حاج آقا خجسته می پرسم ببینم چجوری باید رفت
- میگم ....
میگم هر وقت خواستیم بریم ، خانوم رفیعی و شوهرشم ببریم ؟
- تو دست از سر این خانوم رفیعی برنداشتی ، نه ؟
- خب مگه چیه ؟
گناه داره ؛ ظهر که موقع ناهار دیدمش پرسید شما رفتید ؟ گفتم نه !
گفت اگه تا فردا خواستید برید من و آقا حبیبم ببرید !
- الان حکم صادر کردی فردا بریم دیگه ؟
نغمه یعنی یه جوری با پنبه سر میبُری که نه سر می فهمه و نه پنبه !
لبخندی زدم و لیوان چای را پیش رویش قرار دادم
- بیا با نُقل بخور
هماجون کلی سفارش کرده هوای گل پسرشو داشته باشم
نمیدونی که !
گفته مثل چشام مراقبت باشم !
لبخند دندان نمایی زد و از فرصت سوء استفاده کرد
- قربونش برم الهی که همیشه هوامو داره
نغمه سعی کن واسه تربیت بچمون مادرمو الگو قرار بدی ؛
- فعلاً چای بخور پسر مامانت ، تا بعد !
دو ساعتی تا غروبِ آفتاب مانده بود که همراه با خانوم رفیعی و همسرش راهیِ مسجد شیعیان شدیم
کنار خیابان ایستادیم و تاکسی گرفتیم ؛
البته نه تاکسی های زرد و سبز و آبی که در ایران دیده بودم ؛
از شانس خوبمون یه ماشین شاسی بلند وقتی دید مسیرمون کجاست ترمز زد
راننده شیعه بود !
در طول مسیر با همون عربی و انگلیسی دست و پا شکسته ای که سجاد بلد بود با هم حرف زدند
دستِ آخر لحظهء پیاده شدن ، خانوم رفیعی تسبیحِ کوچکی که این چند روز دیده بودم دائم در دستانش بالا و پائین میشد را به او بخشید و از هم جدا شدیم !
مسجدِ شیعیان !
مسجدِ بزرگی که محوطهء وسیعی داشت
هم مسجد بود ؛
هم بازار بود ؛
هم تفرجگاه بود ؛
درخت های نخلِ کهنسال حسابی خودنمایی می کردند
از لحظهء ورود خانوم رفیعی به هر بهانه دست بلند کرد و دعای خیرش را نثار من و سجاد کرد
- خدا خیرت بده مادر
آدم بی کس و باعث نباشه ؛
به چند نفر از کاروانمون گفتم ولی خب هیچ کس حاضر نمیشه جورِ یه پیرزن و پیرمرد رو بکشه دیگه !
ایشالا که سفید بخت بشی ؛
- زنده باشی مادر !
شما هم مثل پدر و مادر من و نغمه ؛
و حالا که فهمیده بودم این دو مرغِ عشق از دارِ دنیا فرزندی ندارند تا عصای پیری و مرهمِ قلبشان باشد دلم خیلی گرفت
چرا آدم های به این خوبی نباید لذت بچه دار شدن را می چشیدند ؟
گاهی وقت ها با خودم فکر میکنم عدالت و حکمت خدا با همدیگه قاطی شده !
نه میتونم به عدالتش شک کنم و نه میتونم حکمتشو ندیده بگیرم ؛
و تنها دلیل محدود بودنِ قدرت درک و تفکر ما آدم هاست !
نمازی که در بین جمعیت داخل مسجد شیعیان خواندیم حسابی چسبید
چند ساعت بعد که عزم بازگشت کرده بودیم در مَدخلِ ورودی مسجد فروشنده ای بساط پهن کرده بود
اینجا نسبت به غرفه هایی که داخل مسجد بود تاریک تر و دنج تر بود
- آقا حبیب اونجا رو !
نگاه پیرمرد به سمتی که همسرش اشاره میکرد کشیده شد ؛
و نگاهِ من هم ؛
و نگاه سجاد هم ؛
حالا که کنار مرد فروشنده رسیده بودیم چشمم به جمال آنچه خانوم رفیعی از دیدنش ذوق کرده بود روشن شد ؛
خلعتِ آخرت ؛
رَدای وِداع از دنیا ؛
کفن ، اونم از نوعِ بُردِ یَمانی !
چیزی که تا اون لحظه به ذهنمون خطور نکرده بود
و جالب تر از واکنش اون ها ، کاری بود که سجاد انجام داد ؛
- سبب خیر شدید مادر جون !
من دو تا خلعتی می خرم به نیت دوخانواده ؛
ایشالا عمری باقی بود داخل خونهء خدا متبرک میکنم و طواف میدم ؛
دیگه قسمت هرکس که شد ، شد !
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part177
عشقبازیِ ما و ثانیه هایی که در جوارِ حرم پیامبرِ رحمت و مهربانی روزها را ساخته بود به سرعت چشم بر هم زدنی سپری شد
همیشه لذت ها و خوشی ها کوتاه و گذرا هستند ؛
مثل چند روزی که پیش چشمانمان چون نسیمی روحبخش و جان افزا عبور کرد و گذشت !
عشقِ تو با من از فریاد می گوید ولی ؛
من هنوز اندر خمِ آن کوچهء شیدایی ام !
وداعِ سختی بود که تنها به امید رسیدن به امن ترین حریمِ الهی سامان می یافت و بس !
دیدنِ نغمه در لباسِ سفیدِ احرام جلوهء زیبایی از عبادت بود که پیش چشمانم به نمایش در آمده بود
- ماه شدی !
- ممنون !
هنوز تا رسیدن به مسجد شجره و مُحرِم شدن زمان باقی بود
هنوز مَحرم بودیم و حق داشتم دستش را در دست بگیرم
- همین جا وایسا یه عکس بگیرم
- با هم دیگه ؟!
- از حالا به بعد عکس تکی بدون خانومم معنا نداره ، فقط یکی !
با تعجب نگاهش را به من دوخته بود تا ببینه این یکی که گفتم کدوم عکسه ، دلم نیومد ناراحتش کنم به خاطر همین جمله ای که روی زبانم بالا و پایین میشد را اصلاح کردم و جوابشو دادم
- عکسی که بعد از صدوبیست سال بالا سر قبر میذارن !
- سجااااد !
چشمکی زدم و با همون حولهء پیچیده دور تنم ، دستم را دور شانه اش انداختم و سرم را به سرش چسباندم
عکسِ زیبایی که همون لحظه برای سوگند فرستادم و زیرش نوشتم
" پوشیده در جامهء اِحرام در مسیرِ حرم امنِ الهی "
مطمئن بودم الان اونها هم دلشون اینجا و پیش ماست
دلتنگی و دل نگرانی تنها صفاتی بودند که همیشه با نام پدر و مادر گره خورده و جدایی ناپذیر بودند
هنوز صدای مامان توی گوشم بود
همون لحظه ای که تماس گرفتم و قصد داشتم گوشی رو به سمت مسجد پیامبر بگیرم تا سلام و صلواتش رو از راه امواج نثار کنه !
" از وقتی رفتید یه لحظه هم دلم آروم نگرفته ؛
آشوبم مادر !
نغمه خوبه دیگه ؟
خودت که مشکلی نداری فدات شم ؟ "
مادر است و نگرانی های بی پایان !
از روز و لحظهء اول با خودم عهد کردم در هر وعدهء نماز ، والدینم را فراموش نکنم
دو رکعت نماز به نیتِ آدم هایی که بهترین هستند و بهترین باقی خواهند ماند جزءِ جدایی ناپذیرِ راز و نیازم بود
اونقدر در طول این چند روز عکس گرفته بودیم که چیزی و لحظه ای و حالتی از قلم نیفتاده بود
به سمت لابیِ هتل ، محلی که هم کاروانی هامون جمع شده بودند رفتیم تا به سمت محلِ مُحرِم شدن رهسپار شویم ..........
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆