❌❌❌❌❌❌❌❌
کانال vip رمان صَباحَت افتتاح شد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دوستان و همراهان گرامی که تمایل دارند رمان رو زودتر از کانال دنبال کنن می تونن عضو کانال وی آی پی #صباحت بشن 😍😍😍😍😍
دوستانی که تمایل دارن رمان رو زودتر بخونن وارد لینک زیر بشن و شرایط رو بخونن😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2059534517Cc9ab3a64ca
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
و همچنین باید بدونید مبالغ حاصل از این کانال صرف امور خیریه میشه
ممنون که در این امر با ما همراه هستید
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت صد و هفده 🎬
✍ به قلم ... نیلوفر آبی
حالا مامان از همه چیز خبر داشت
مثلِ من و مثل صادق که امشب در برابر جمع حکمِ شمع رو پیدا کرده بود و از شدت خجالت کم مونده بود آب بشه !
مامان هرچه در طولِ این سال ها حُرمت و اعتبار پیشِ چشم های عموجانم اندوخته بود روو کرد تا شاید بتونه نظر موافقِ برادر و برادر شوهرش رو نسبت به دلدادگیِ این دو تا جوون جلب کنه
بنده خدا هیچ دورنمایی از نتیجهء صحبت هایی که قرار بود پیش بیاد در ذهنش نداشت
به خصوص که اینبار بر خلافِ همیشه حتی بابا هم خبر نداشت پشتِ این دعوتیِ مامان چه سیاستی خوابیده !
بعد از شام ، امیر علی سینی چای که آماده کرده بودم را به دست گرفت و با هم از آشپزخانه خارج شدیم
صدای عمو جان که هنوز نمی دونست دلیلِ این دعوتیِ بی موقع از طرفِ برادر و زن برادرش چیه توجهِ همه را به خودش جلب کرد
- زن داداش !
دستت درد نکنه
مثل همیشه سنگ تموم گذاشتی
- اختیار داری داداش
نوش جونتون
- زنده باشی
حالا ..... دلیلِ این دورهمی چی بود ؟
- والا ....
اول اینکه ما همیشه از دیدنِ شما خوشحال میشیم
دوم اینکه جدا از به جا آوردنِ صلهء رحم اگه اجازه بدید می خوام یه خواسته ای رو مطرح کنم که شرط اولِ اجابتش ، رضایتِ شماست !
- اختیار داری زن داداش
شما جون بخواه
خودت خوب میدونی قدر و ارزشت پیش من و خانوادم کجاست و چقدره
- آقا مهدی من توی این جمع از خیلی ها کوچیک تر هستم ولی می خوام با اجازهء شما و خانومتون و البته داداش محسن و سپیده جون ؛ آرزو جان رو واسه صادق خواستگاری کنم !
ناگهان سکوت در فضا حاکم شد
هیچ کس انتظار نداشت مامان چنین خواسته ای را مطرح کنه ؛ اونم بدون مقدمه چینی !
دائی محسن ؛ عمو جان و ..... بابا
هر سه با تعجب به مامان نگاه می کردند و صادق و آرزو سر به زیر و خجالت زده با سری پائین افتاده گل های قالی را می شمردند
بابا بیشتر از دیگران غافلگیر شده بود
به گمانم این اولین بار بود که مامان به خودش اجازه داده بود بدونِ اطلاعِ بابا چنین کاری انجام بده چون مطمئن بود بابا چنین دخالتی را جایز نمی دونه و بدون شک مخالفت می کنه
اخمی که به چهرهء بابا اضافه شد گویای همین واقعیت بود ولی به احترام برادر بزرگ و پدر و مادرِ همسرش زبان به کام گرفت و فقط در سکوت نگاهِ ناخرسندش را به مامان دوخت
دائی محسن عجیب شیفتهء مامان بود
یه رابطهء عمیقِ خواهر برادری که شباهتِ زیادی به رابطهء من و امیر علی داشت
به قول قدیمی ها اگه مامان تب می کرد ؛ دایی جانم براش جون میداد
حالا در برابر خواستهء خواهرش که درست نقطهء مقابلِ نظر و عقیدهء خودش بود کاری جز سکوت نمی تونست انجام بده
یه جور غافلگیری و درماندگی در برابرِ حریف !
این وسط باز هم تجربه و اعتماد به نفسِ عمو به کمکش اومد و بحث رو به دست گرفت تا به این سادگی قافیه را نبازه
رو به مامان کرد و با محبتی که همیشه نسبت به او داشت گفت
- زن داداش !
اولاً که ....
گفتم " جون " بخواه ؛
نگفتم " عزیزتر از جونم " !
در ثانی ؛
کجای دنیا دیدی عروس بره دستبوسِ خانوادهء داماد که دختر من دومیش باشه ؟
مهم تر از همه اینکه ؛
اگر همچین شرایطی واسه دختر خودت هم پیش میومد چه برخوردی می کردی ؟
خواهشاً از من همون انتظاری رو داشته باش که اگر جای من بودی از خودت داشتی ....
مامان تمام این سالها در سکوت و صبوری که در زندگی آموخته بود ، به شناخت کاملی از اطرافیانش دست پیدا کرده و حالا همین شناخت باعث شده بود تا از قبل چنین سوال و برخوردی را پیش بینی کنه و با سِلاح وارد کارزار بشه
خونسرد و آروم لبخندی زد و به جای عموجان رو به دایی محسن کرد و گفت
- داداش ؛
اگه چیزی مونده که آقا مهدی فراموش کرده باشن تا بگن شما به عنوان پدر پسر بگو تا من یه جا از خودم در برابر شما دو تا پدر دفاع کنم !
جوابی که دایی جان داد خیلی دور از ذهن و عجیب نبود
- آبجی !
من که گفتم حرفت روی چشمم جا داره ولی ......
ولی فکر نمی کنی مادر عروس و مادر داماد هم حق اظهار نظر داشته باشن ؟
انگار عموجان منتظر بود تا ببینه نظر دایی محسن چیه که دنبالِ حرفشو بگیره
- آقا محسن راست میگه زن داداش
حقِ پدرها به کنار ؛
شما خودت مادری ، فکر نمیکنی مادرا حقِ بیشتری نسبت به بچه ها دارن ؟
جواب مامان دیگه جای هیچ حرف و بحث و اعتراضی باقی نگذاشت
حتی من که گمان می کردم از لحظهء اول همه چیز را فهمیدم و بیشتر از بقیه میدونم ؛ کیش و مات شدم
- اگه منظورتون از این حرف ها اینه که جواب مثبت شما دو نفر وابسته به نظر خانوم هاتونه ؛ خُب باید بگم اگر من از نظر مثبت اونها مطمئن نبودم هیچ وقت همچین خواسته ای رو در این جمع مطرح نمی کردم !
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت صد و هجده 🎬
✍ به قلم ... نیلوفر آبی
یعنی اون لحظه ؛ مامان با این حرف و رو نمایی از برنامهء کاملی که برای رسیدنِ این دو تا جوون به هم دیگه چیده بود ؛ جوری حریف را مغلوب کرد که تا چند لحظه عمو و دایی و البته بابای از همه جا بی خبرم در سکوت به هم دیگه نگاه می کردند و حرفی برای گفتن در جواب مامان پیدا نمی کردند !
گمونم مامان به خاطرِ صادق که در طول این سال ها همه فهمیده بودند براش بیشتر از یه برادزاده ارزش داره ؛ تمامِ سیاستهایی که در طول عمرش آموخته بود به کار گرفت
و حالا در سکوت به دهانِ عموجانم چشم دوخته بود تا جواب مثبت را از اون شکار کنه !
هر کس که مخالفت می کرد پا گذاشته بود روی حرفِ خودش
مگه نه اینکه مردِ و حرفش ؟
پس راهی برای برگشت به عقب نبود
مامان که حالا تنور را داغ دیده بود دوباره شروع به صحبت کرد تا نونشو محکم بچسبونه
- آقا مهدی !
تمامِ زندگی و دارائیِ ما سر سوزتی از محبت ها و حمایت هایی که شما در طولِ این سالها نسبت به ما و بچه ها داشتید رو جبران نمیکنه
ولی اگر اجازه بدید ؛ داداشم توو خونهء برادرتون ؛ دخترِ نجیب و همه چی تمومِ شما رو واسه پسرش خواستگاری کنه !
اجازه میدید چای دوم رو آرزو جان بیاره ؟
تمام آنچه باید می گفت ، گفته بود
به قولِ قدیمی ها آردش را بیخته و اَلَکش را آویخته بود
و حالا منتظر بود تا جوابِ عموجانم را بشنوه که هنوز حیران بود
- والا زن داداش !
آقا محسن ؛ داداش !
این حرفی که میزنم فقط مثاله و در مثل جای مناقشه نیست
خواهشاً به خودتون نگیرید و ناراحت نشید ، اگرنگم فکر کنم تا صبح خفم کنه !
من تمومِ عمر ادعای زرنگی کردم ولی امشب چنان رو دستی از رزن داداش خوردم که تا عمر دارم فراموشم نمیشه
وقتی خودش به حرفی که زده بود خندید ، همه خندیدند و بابا که به رضایتِ برادرش پی برده بود اخم هاشو باز کرد و بعد از لبخندی که به روی مامان زد خطاب به آرزو گفت
- پاشو عمو جان !
یه چای بریز بیار که امشب مریم خانوم بعد از یک همر ادعای زرنگی همهء ما رو تشنه برد لب چشمه و تشنه برگردوند !
قیافهء صبا و آزاده و امیرعلی دیدنی بود
یه علامت تعجبِ مُجسم !
بچه ها از همه جا بی خبر بودند و حالا عجیب نبود که بیشتر از بقیه غافلگیر شده باشند .....
با خارج شدنِ آرزو از آشپزخانه که سینی چای را به زحمت کنترل می کرد بابا که انگاری بعد از اون بداخمی ، حالا شوخیش گرفته بود رو به عروسِ خجالتزدهء امشب گفت
- عمو جان کلاً خانوادهء ما رو نادیده بگیر ؛ خیال کن نیستیم
مریم جان یه مسئولیتی روی شونه هاش سنگینی می کرد به اسمِ دخالت !
که حالا با پائین گذاشتنش دیگه کار مهمی نداره پس اول پدر داماد !
مامان چشم غُره ای به بابا رفت که بیشتر عاشقانه بود تا خط و نشون کشیدن
بعد رو به عمو جان گفت
- آقا مهدی !
من فقط کاری که وظیفهء داداشم بود ولی به دلایلی کوتاهی می کرد انجام دادم
از اینجا به بعد برمیگرده به صلاحدیدِ خودتون
سبک سنگین کنید
صادق پیشِ چشم من بی نقصه ولی اگر خودتون دیدی از هر نظر لیاقتِ آرزو جون رو داره ما برای خوردنِ شیرینیِ این وصلت حاضریم
ولی اگر به هر دلیل دلتون و عقلتون راضی به این وصلت نبود ؛ مدیونید به خاطر من و خوشامدِ من جواب مثبت بدید !
برای من خوشبختی هردوشون مهمه
حالا فرق نمیکنه با چه کسی وصلت کنن
آرزو مثل دخترم میمونه ؛ صادق مثل پسرم !
اونا که خوشبخت و راضی باشن من از ته دل خوشحالم
انگار بابا از این سخنرانیِ مامان حسابی خوشش اومده بود که شروع کرد به دست زدن
صدای دست زدنِ بقیه که بلند شد معلوم شد همه از کار امشب مامان راضی بودند ....
قرار خواستگاریِ اصلی و در واقع بله برون به شب چهارم ماه مبارک رمضان موکول شد که همگی منزل عمو مهدی دعوت بودیم
بعد از رفتن مهمان ها سربه سر گذاشتن های بابا و امیرعلی شروع شد
امشب با تمام شب ها فرق داشت ....
مامان مثل همیشه مایهء سربلندیِ بابا و خانواده شده بود
شاید همین باعث شده بود تا بابا که همیشه در ابراز علاقه های کلامی نسبت به مامان اِمساک می کرد عاشقانه هاشو بی پرده براش به حراج بزاره و محبتش را نثار همسرِ صبور و همیشهء راضی اش بکنه
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت صد و نوزده 🎬
✍ به قلم ... نیلوفر آبی
با سابقهء درخشانی که عموجانم در سخت گیری نسبت به خواستگارهای دخترای خودش و حتی من هم داشت شاید اگر امشب اینجوری غافلگیر نمیشد به این صادگی رضایت نمیداد تا صادقِ یه لا قبا که نه درسش تمام شده و نه سربازی رفته بود از دخترش خواستگاری بکنه
گاهی لازمه آدم ها در برایر عملِ انجام شده قرار بگیرن تا متوجه بشن همه چیز پول و مدرک و داشته های مادی نیست !
آخر شب و زمانی که میخواستم گوشی را برای صبح کوک کنم دیدنِ دو پامک که روی گوشی نقش بسته بود حالِ خوشی از این قدرشناسی به دلم سرازیر کرد
آخری چند دقیقه قبل رسیده و از طرف صادق بود
" سلام پگاه !
بابت امشب و لطفی که خودت و عمه در حقم کردید ممنون
نتیجهء این خواستگاری هرچی که باشه ؛ عمه جون با این لطفش منو تا عمر دارم مدیون محبتش کرد
امیدوارم عمری باشه تا جبران کنم
شبت خوش "
و دومی کمی پیش از اون ارسال شده بود اونم از طرفِ آرزو
" سلام پگاه جونم
بابت امشب خیلی خیلی ممنونم
زن عمو حونو مخصوص از طرف من ببوس
قربونت برم
شب بخیر "
و پیامک سوم که همین لحظه از راه رسید تا باور کنم مدتیه یک نفر دیگه هم به اعضای خانواده ام اضافه شده !
" سلام عزیزم
خوبی ؟
از اینکه دیشب پدرمو یاد کردی ممنونم
اگه گذرت به بهشت زهرا افتاد جای خالیِ منو پُر کن و سلامم رو از راه دور بهش برسون
امیدوارم سالهای سال سایهء پدر و مادر بالای سرت باشه "
بعد از ارسال جواب صادق و آرزو جواب پیام نجما را دادم
" امشب منزلمون خواستگاری بود
مامانم آرزو را برای صادق خواستگاری کرد
اگه بدونید چقدر خوشحالم ؟ "
به ثانیه نکشید که جوابم را داد
انگار امشب او هم با خواب بیگانه شده بود
" خداروشکر
خیلی خوشحالم
کِی بشه نوبت خودت باشه فدات شم "
" ممنونم
دعا کنید به هم برسن
میگن دعای مادر ها رَدخور نداره
بی واسطه به عرش الهی میرسه "
" لایق مادری کردن که نبودم ولی اگه لایق به دوش کشیدنِ این اسم باشم ؛ چشم !
مراقب خودت باش عزیزم "
حالا که با نجما هم صحبت کرده بودم همه چیز تکمیل بود
شب شیرینم دیگه چیزی کم نداشت !
با از راه رسیدنِ صبح ؛
موش و گربه بازی های من و امیرعلی هم شروع شد !
بعد از صبحانه سراغ دفتر خاطراتِ نجما را گرفتم و او هم نامردی نکرد و جلوی بابا لو داد که پریشب وقتی متاثر از اتفاقاتِ ثبت شده در دل این خاطرات گریه می کردم مُچم را گرفته !
دوباره بابا و مخالفت هاش
دوباره موضع گیری که در برابر این دوستیِ به ظاهر نامتعارف داشت
شده بودم مثلِ معتادی که تسکینِ خماریش در دلنوشته های نجما بود
با این رفتار امیرعلی و پشت بندش برخورد بابا احساس کردم دیگه کنترلِ اعصابمو ندارم
از ترس اینکه مبادا برخورد نامناسبی از خودم نشون بدم ؛ جمع را بی هیچ حرفی ترک کردم و به اتاقم پناه بردم تا شاید سکوت و تنهایی حالم را کمی رو به راه کنه
تا عصر اتاقم را ترک نکردم
حتی وقتی مامان برای ناهار صدام کرد ، گفتم سیرم و میل به غذا ندارم
مامان مثل همیشه حالم را درک کرد و اصرار نکرد
ترجیح دادم از فرصتِ پیش اومده برای مرتب کردنِ اتاقم بهره ببرم
شاید این کار کمی ذهنم را آروم می کرد
به اعضاء خانواده ام حق میدادم تا نگرانم باشند
ولی ....
ولی دوست نداشتم تا این حد زیر ذره بین باشم و تا زمانی که کار اشتباهی نکردم روی ارتباطم تا این حد حساسیت نشون بدن
به خصوص که این رابطه بین من و یک هم جنس بود و حتی پای جنس مخالفی هم در میان نبود تا باعثِ نگرانیشون بشه ......
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌟زیارت حضرت امیرالمومنین (ع) در روز یکشنبه🌟
بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم
🌟السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ وَ الدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ الْمُضِيئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُّبُوَّةِ الْمُونِقَةِ [الْمُونِعَةِ] بِالْإِمَامَةِ وَ عَلَى ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَ نُوحٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقِينَ بِكَ وَ الْحَافِّينَ بِقَبْرِكَ يَا مَوْلايَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَذَا يَوْمُ الْأَحَدِ وَ هُوَ يَوْمُكَ وَ بِاسْمِكَ وَ أَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ جَارُكَ فَأَضِفْنِي يَا مَوْلايَ وَ أَجِرْنِي فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيَافَةَ وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجَارَةِ فَافْعَلْ مَا رَغِبْتُ إِلَيْكَ فِيهِ وَ رَجَوْتُهُ مِنْكَ بِمَنْزِلَتِكَ وَ آلِ بَيْتِكَ عِنْدَ اللَّهِ وَ مَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُمْ وَ بِحَقِّ ابْنِ عَمِّكَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ عَلَيْهِمْ [عَلَيْكُمْ] اَجمَعِین.
🌟زیارت حضرت زهرا (س) در روز یکشنبه🌟
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ الَّذِي خَلَقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً أَنَا لَكِ مُصَدِّقٌ صَابِرٌ عَلَى مَا أَتَى بِهِ أَبُوكِ وَ وَصِيُّهُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا وَ أَنَا أَسْأَلُكِ إِنْ كُنْتُ صَدَّقْتُكِ إِلا أَلْحَقْتِنِي بِتَصْدِيقِي لَهُمَا لِتُسَرَّ نَفْسِي فَاشْهَدِي أَنِّي ظَاهِرٌ [طَاهِرٌ] بِوِلايَتِكِ وَ وِلايَةِ آلِ بَيْتِكِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِين.
خـــدایا🙏
در این دوشنبہ
زیبای زمستانی🍂
آرامش نابت
و عطر مهربانیت💕
را همچون دانہ های باران🌦🌦
آرام و بی صدا
بر سرزمین قلب💕
دوستان و عزیزانم ببار🌧
و امروزشان را به طراوت 🌥
و پاکی باران قرار ده🌧
آمین یا قاضِیَ الْحاجات
ای برآورنده ی حاجت ها
#ذکر_روز📿
༺🦋 @Aramejan_LR