☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part172
سجاد
با اینکه مدت زیادی از جاری شدن صیغهء عقد بین من و نغمه نمی گذشت ولی اونقدر او را شناخته بودم که نسبت به ترس هایی که در وجودش سر برآورده بود کاملاً آگاه باشم
برخلافِ ظاهرِ پر جنب و جوش و فعالی که داشت ، شرم و حیای ذاتی اش باعث میشد تا هنوز از من که همسرش بودم فاصله بگیره
دیروز تا حالا که ذره ذره از عزیزانمون فاصله گرفته و دور شدیم و به جای اون هر لحظه بیشتر از قبل در خلوت و تنهاییِ خودمون فرو رفتیم تمام تلاشم را به کار بردم تا کاری کنم که او با من احساس راحتی بیشتری بکنه
حرف های تحریک برانگیزِ زن و شوهری ؛
تماسِ جسمیِ هر چند کوتاه و مدیریت شده برای غلبه بر ضعف و حساسیت هاش ؛
حتی سرک کشیدن داخل ساک لباس هاش که میدونستم کار درستی نیست ولی با شوخی و خنده این دست درازی را زیر سیبیلی رد کردم تا مجبور بشه از یه جایی این نزدیک شدن را آغاز کنه
حالا امشب قرار بود قدم به دنیای جدیدی بگذاریم ؛
برای او گام بزرگی بود ، جدا شدن از دخترانه های ظریف و شکننده و پاگذاشتن به دنیای زنانه ای که از او کوهی برای تکیه گاه بودن میساخت !
و برای من گامی که حُکم همسری و همبستری را صادر می کرد ؛
حکم ارضای نیازی که بی گمان در او هم مانند من به غَلَیان در آمده و سربرآورده بود
حال عجیبی داشتم
دائم حرف های مامان در ذهنم تکرار میشد
" هوای نغمه رو داشته باش "
" تو سرزمینِ غریب کاری نکنی که بچه اذیت بشه "
" نبودن مادر ، کنارش ، به اندازهء کافی شرایط رو براش سخت میکنه ؛
تو مُدارا کن ! "
و حالا چینیِ ظریفِ احساسش به دستم سپرده شده بود و من تمام تلاشم را برای عبور از این مسیر خاص و ناب و بی مانند به کار می بردم
شامِ نسبتاً سبکی خوردیم
قشنگ معلوم بود نغمه بر خلاف ظهر که نزدیک بود من را به جای غذا قورت بده ، اصلاً اشتها نداشت و بیشتر با غذا بازی بازی می کرد
نه حساسیتی نشان دادم و نه اصراری به خوردن کردم
و حالا که پشت در اتاق رسیدیم سعی می کنم با آرامش از همین نقطه آداب خاص این سنتِ الهی را به جای آورم
- صبر کن نغمه !
- چی شده ؟
دستم را به علامت هیچی تکان دادم و کارت را داخل در قرار دادم
در اتاق باز شد و من پیشِ پای نغمه روی سرانگشتان پاهایم نشستم
دستم به سمت کفش هاش جلو رفت و اون ها رو با احترام از پاهاش خارج کردم
- چه کار میکنی سجاد !
- برو داخل عزیزم ؛
میگم
انگار هیچ چیزی از آدابِ این شبِ خاص و رنگین نمی دانست !
- این شب و این اتفاقِ خاص آدابی داره عزیزم ؛
یکی همین که مرد باید کفش عروسشو با ادب و احترام از پاهاش در بیاره ؛
قراره قدم بزاری روی چشم هام ؛ وسطِ وسطِ زندگیم !
حالا اگه اجازه بدی یه چند رکعت نماز هم هست که باید بخونم ؛ بعد در خدمتت هستم نفس !
سکوت کرده بود
واژه ها یاری اش نمی کردند تا حرفی بر زبان آورد
اینجا همان جا و همان ثانیه هایی بود که من باید با اعتماد به نفس سُکانِ اُمور را به دست می گرفتم تا به جای ترس و اضطراب ، زیباترین ثانیه ها را برایش بسازم ........
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part173
شازده کوچولو ؛
"میگن بعضی عشقا عشق نیست ، فقط دیوونگیه! "
روباه؛
"عشقی که توش دیوونگی نباشه ، عشق نیست ، فقط عادته "
شبی که روزها ذهنم را به خود مشغول کرده بود با سرزدنِ سپیده دم به پایان رسید !
پایانی زیبا ؛
خوش ؛
و مبارک !
تمام توانم را به کار برده بودم تا نغمه در لذتی فراموش نشدنی غرق شود
تازه بعد از نماز صبح به خواب رفته و حالا که چشم هایم را رو به روزی نو گشوده ام دیدن پلک های بسته اش دلم را حالی به حالی میکند
درست مثلِ بچه ها ؛
مظلوم و آرام و دوست داشتنی ؛
احساس می کنم بار بزرگی را از روی شانه هایم برداشته و بر زمین نهاده ام
دستم روی پیشانی اش می نشیند تا چند تار موی مزاحم را بردارم ، نکند خواب نازش آشفته شود ؟!
رنگِ پریدهء صورتش گواهِ اینه که هنوز بعد از چند ساعت حالش جا نیومده ؛
تقصیر من نبود اگر همسرم کمی ضعیف و اندکی نازنازی تشریف داره !
بالاخره هر کودکی باید روزی بزرگ بشه و بفهمه زندگی از یه زمانی به بعد تبدیل میشه به خوراکیِ شیرینی که تمام لذت خوردنش به تقسیم کردن اون با شریک زندگیشه
انگشتم نرم و آرام روی گونه اش مینشیند و من دوباره پُر میشوم از حسِ خواستن ؛
من این فرشتهء زمینی را از عمقِ وجود می خواهم ؛
دوستش دارم و زندگی ام را به پایش میریزم ؛
ذهنم بازگشتی به دیشب دارد و یادآوریِ همان دو رکعت نماز عشق که پشت سرم خواند قلبم را غرقِ نور و روشنی می کند
دخترِ سربه هوا و حاضر جوابی که روزی در بندِ همان چند تار موی بیرون آمده از زیر شالش نبود ، حالا به عشق زندگی با من و با ارادهء خودش حجابی کامل با پوشش چادر را انتخاب کرده ؛
عروسکم تمام زیبایی هایش را تنها برای من به حراج میگذارد تا سرمست از این مالکیتِ بی چون و چرا ، تمامِ هوس های مردانه ام به او و دنیای او ختم شود
انگار حساسیت لبهایش زیادی ، زیاد بود ؛
انگشتم که روی این دو خطِ حیات نشست چشم گشود و نگاهم به نگاهش گره خورد
- سلام عزیزم
صبح زیبای شما بخیر خانومِ خونه !
دستم را تکیه گاه سرم کرده و چشم هایم را به تماشای این لبخند خدا دعوت کرده بودم
- سلام
صبح بخیر
- خوبی ؟
- نمیدونم !
- عززززززیزم !
امروز روز نازکردنِ او بود و ناز خریدنِ من !
در اینکه هنوز بدنش ریکاوری نشده و سرحالِ سرحال نیست شکی نبود ولی اونقدر همسر نازنینم را می شناختم که بدونم نیمی از این عشوه ها ، ناز و ادای زنانه ایست که دیشب تا حالا به آن دچار شده !
- دستتو بده کمک کنم !
از خدا خواسته دستش را به دستم داد تا از روی تخت بلند بشه
ولی همون یک لحظه ایستادن روی پاهایش کافی بود تا سرگیجه ای که نشانهء اُفت فشار بود سراغش بیاد و من به این باور برسم که خیلی هم ناز و ادا چاشنیِ رفتارش نکرده !
- وای !
- چی شد ؟
بشین همین جا
یک مرتبه با کاری که کرد نزدیک بود از تعجب شاخام بیرون بزنه !
دور از جون مثل عزیز مُرده ها جوری زد زیر گریه که لحظه ای با خودم فکر کردم اتفاقی افتاده یا من کار ناشایستی انجام دادم و خبر ندارم
- نغمه !
چی شد عزیزم ؟
ببینمت ؛
ترجیح داد به جای هر حرف و سخنی سرش را در سینه ام مخفی کند و اینبار لباسم را با اشک هایش آبیاری کند
شاید این ادامهء التهابی بود که از دیشب دچارش شده و به خاطر من خودداری کرده بود
حالا احساساتش سر برآورده و اینجوری خودنمایی میکنه
- آروم باش عزیزم
ضعف کردی ؛
بریم صبحانه بخوریم ؟
مخالفتی نکرد ؛
آرام تر از لحظه ای قبل دستم را گرفت و از روی تخت برخاست
خدا امروزم را با این رفتار نوظهور ختمِ به خیر کند !
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part174
- مادربزرگم خدابیامرز میگفت ؛ آدم به لقمه زندَس !
ببین صبحانه خوردی حالت جا اومد ؛
لبخندی زد و سری به تایید تکان داد
بیشتر از چند ثانیه نتونست زبونشو در غلاف نگه داره
- پس تو به مادربزرگِ خدابیامرزت رفتی ، نه ؟
- خیلی ناقلایی نغمه ؛ خیلی !
بااینکه من اصرار داشتم تا ظهر داخل هتل بمونیم و استراحت کنه ولی کمی که حالش بهتر شد خودش شروع کرد به اصرار کردن !
مثل خیلی از خانومای دیگه ظاهراً در دنیا چیزی نبود که بیشتر از خرید کردن به او لذت بده
بعد از صبحانه از هتل بیرون زدیم ولی قرار شد هر جا که احساس کسالت و خستگی کرد به سرعت برگردیم
کودک درونش فعال تر از این حرف ها بود و من نمیدونستم باید زندگیمو بر اساس رفتار صبحش برنامه ریزی کنم یا شیطنت های الانش !
- اول بریم دوتا کلاه تهیه کنیم که این آفتاب صورت ماهتو نسوزونه !
- ضد آفتاب زدم ؛
- به هر حال پوستت یه سایه بون داشته باشه بهتره فدات شم
لذت بخش ترین قسمت خرید اون جایی بود که نغمه بدون هیچ اشاره ای از طرفِ من ، اولین سوغاتی را برای مامانم خرید و بعد از اون رفت سراغ انتخاب سوغاتی برای بقیهء اعضاء خانواده ؛
مامان قد بلند بود و به گمانم این بهترین انتخاب بود !
یک پیراهن زیبا که به قول نغمه ، جون میداد تا در مجلس ولیمهء زیارت که به نوعی مراسم عروسی هم به حساب می آمد بر تنِ مادر مهربانم بشینه !
- قشنگ شد ؛ نه ؟
- خیلی ؛
اینقدر که چادر مشکی و کت شلواری بعنوان سوغات سفر حج دیدم گمون نمی کردم جز اینها چیزی پیدا کنیم
- من دیشب که برمی گشتیم هتل چشمم خورد به این فروشگاه ؛
دلم می خواد ببینم مامان اینو بپوشه چه شکلی میشه ؟
- خوشگل تر از همیشه ؛
خانوم تر از همیشه ؛
هرچه گشتیم چیزی شبیه سوغات مامان پیدا نکردیم تا برای مادر نغمه بخریم
اینجا هم قدِ بلندِ مامان موهبتی شده بود تا چنین سوغاتی نصیبش شود
- سجاد اینو ببین چه قشنگه !
- چی ؟
- گمونم همون ماشینی باشه که به بابا گفته بود
- بریم ببینیم
ماشین گرونی بود و تازه لحظهء حساب کردن ، کاشف به عمل اومد آقا نادر به نغمه پول داده تا چیزی فراتر از یک سوغاتیِ ساده برای تنها برادرش بخره !
شکر خدا نغمه نه مشکل پسند بود و نه سخت گیر
به جای زیر و رو کردن مغازه ها و برگشتن سر جای اول برای خریدن همون چیزی که در اولین نگاه دیده بود ، این کارو همون اول انجام میداد
خریدهایی که انجام شده بود را به هتل بردیم و بعد از وضو برای نماز خواندن به مسجد پیامبر بازگشتیم
- امروز که گذشت ؛
فردا صبح میایم مسجد تا بتونی بری روضهء رضوان !
- واقعاً ؛
- آره خب ؛ مگه قرار بود نیارمت ؟
- مرسی
انگار او هم ترجیح میداد بیشتر سکوت کنه و با رسیدن به مسجد ، لذت حضور و درکِ این لحظات را به کلام و سخن گفتن هدر نده ...........
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part175
روضهء رضوان !
فضای کوچکی میانِ منبر و محراب پیامبر ؛
گوشه ای از بهشت ؛
جایی که با فرش های سبز رنگ از دیگر قسمت ها تفکیک شده و زائران خود را به آن جا می رسانند تا حتی اگر شده به اندازهء چند ثانیه از سیاهی و گناهانِ این دنیا جدا شده و عطر بهشت را استشمام کنند
بعد از نماز صبح تا دو سه ساعت بعد ، این حق و اجازه به خانم ها داده شده بود تا در این فضای بهشتی آرام گیرند و فیضِ حضور در روضهء رضوان را داشته باشند
دلم حال عجیبی داشت ؛
یه حالی که احساس می کردم از روی زمین کنده شدم و در فضا معلق ماندم
شاد بودم ؛
شادیِ بی انتهایی که قلبم از درکش به لرزه افتاده بود !
منقلب و شکرگزار بودم ؛
شاکرِ پروردگاری که مرا لایقِ درکِ این لحظه های ناب دانسته بود !
این حالِ خوشم با هیچ حالی قابلِ قیاس نبود
باز هم به لطفِ خدا اونقدر فرصت پیدا کردم تا برای تک تک عزیزانم دو رکعت نماز بخوانم ؛
برای بابابزرگ و مادرجون که یکبار فیضِ حضور نصیبشان شده بود !
برای بابا و هماجون که با بزرگواری و بخششی بی انتها و بی ادعا لذتِ درکِ این خوشیِ غیر قابلِ وصف را به دل های ما هدیه دادند !
برای بابا و مامان که دل به دلِ ما دادند و مسیر رسیدن را هموار کردند !
برای سوگند و نیما ؛
عموجان و خانواده اش ؛
حتی ، حتی خاله توران !
به این نقطه از اِقلیمِ آفرینش که میرسی دلت راه را به روی هر گونه غرور و حسادت و خودبزرگ بینی میبندد ؛
اینجا تو هستی و خدایی که همیشه از رگِ گردن به تو نزدیک تر بوده و هست ؛
تو هستی و شکوهِ خلقت؛
فخرِ آفرینش ؛
اُسوهء اخلاق و بزرگی !
اینبار سخت تر از دو روز گذشته دل کندم و از مسجد بیرون آمدم
خودم را بیشتر از همیشه مدیونِ خداوندِ رحیمِ رحمان می دانستم
روزی که با لذتِ حضور در زمینی ترین نقطهء بهشت آغاز شده بود در نهایت با همراهیِ مدیر کاروان و روحانی و هم کاروانی ها با یک گشت و گذار در شهر مدینه و اطرافِ آن ادامه پیدا کرد
کوه اُحُد و شهدایش ؛
حمزه سیدالشهدا و تیرِ مَکری که قلبش را شکافت ؛
پیامبر و ضربِ دستِ نامردی که دندانش را شکست ؛
اوجِ حماقت و دنیا دوستی که لشکر اسلام را به مرزِ شکست رساند ؛
اینجا تاریخ پیش چشم های آدم ها جان می گیرد و زنده میشود
مسجد قُبا که پیامبر خود ، دانه دانه خشت ها را بر هم نهاد و پایه اش را بنا کرد
ذوقِبلَتِین و اِذنِ پروردگار که در یک لحظه قبلهء مسلمین را از آن سو به این سو تغییر داد
خستگی بعد از این رفت و آمدِ طولانی چیزی نبود که بشه انکارش کرد
- کم آوردی ؟
- کم که نه ولی .....
خسته شدم دیگه !
- خسته نباشی حاج خانوم کوچولو !
این تنها خستگیه که ارزش داره ؛ اعتبار داره ؛
- ایهیم
سجاد بیشتر از خودم حواسش جمع بود
قوطیِ آب میوه را به دستم داد و گفت
- برای تو آناناس آوردم ، پرتقال ترشه میترسم فشارت بیوفته !
- دستت درد نکنه
- نوشت باد ؛ دستِ سجاد در آغوشت باد !
- شاعر شدی رفت !
دلخوشی های این سفر نه قابل وصف بود و نه در جا و مکان دیگر قابل تکرار !
روزی که از تهران حرکت کردیم مامانِ خودم و هُماجون هر کدوم یه انگشتر به دستم دادند تا اینجا متبرک بشه ؛
و من با هرچه می توانستم این فلز را تبرک می دادم تا مسئولیتی که بر دوشم نهاده بودند را به خوبی جامهء عمل بپوشانم .......
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆