🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀
🍀
🍀 ﷽ 🍀
🔖رمان #صَباحَت 🎬
✍به قلم ........الهه بانو
#part172
با شگفتی از شنیدن این جمله و لبی که در خنده گم شده بود او را از خود جدا کردم تا صدقِ گفتارش را از چشم هایش بخوانم !
- وای طراوت !
این عالیه ... این محبتی که به دلت افتاده مثلِ کیمیا میمونه ...
میفهمی ؟
- ایهیم
- یعنی قبول داری کار و راهی که انتخاب کرده بودی اشتباهه ؟
با پرروئی جوابم را داد آن هم مخالف عقیدهء من و موافق با لجبازی های خودش :
- نه !
ولی ترجیح میدم یه بار هم که شده به خودم و دلم اجازهء عاشقی بدم
در حالی که به دلِ صبر آبِ دماغش را بالا می کشید و با این کار دل و رودهء من هم بالا می آمد ، با شور و هیجانی که درست نقطهء مقابلِ حال و هوای ثانیه ای پیشش بود گفت :
- یه جیگریه که نگووو ...
امسال درسش تموم میشه ...
عمو جون گیر داده باید بره سربازی
آنقدر شیرین و با عشق از مشترک مورد نظر حرف میزد که دلم نیامد کاخِ آرزوهایش را هنوز ساخته نشده ویران کنم پس دل به دلش دادم تا لااقل اگر کاری از دستم ساخته نیست حرف هایش را با گوشم شنیده و از سینه اش بیرون بکشم !
- چی خونده حالا این شازدهء سوار بر اسبِ کهربایی ؟!
- مهندسی نفت !
میگه واسه کار باید بره جنوب ، یعنی اونجا بهتر میشه کار مرتبط پیدا کرد
- خب نظر عموت چیه ؟
نگاهِ شاکی اش را به چشم های پرسشگرم دوخت و با غیظ لب زد :
- عموی ما !
تکرار کن تا توو مُخت فرو بره خانوم دکتر بعد از این !
عموی ما !
پسر عموهای ما !
خانوادهء ما !
- باشه بابا تسلیم ...
امشب قصد کردی دِق و دِلیتو سرِ منِ بینوا خالی کنی ها !
- هیجانمو کُشتی !
زبون به دهن بگیر بذار بگم دیگه
دست ها را زیر سرم گذاشتم و با چشم های خُمار نگاهم را به نگاهِ خندانش دوختم :
- آره ... عمو گفته تا زن و زندگیت معلوم نشه نمیذارم بری اونجا ، البته سربازی هم یه شاخِ غوله که باید قبلش بشکنه
- اون داداشش چی ؟ کوچیکتره ؟
- نه بابا ...
کیارش سه سال بزرگتره !
خیلی عشقِ درس و دانشگاه نبود ، یه فوقِ دیپلم برق گرفت اونم با اصرارِ عمو، ولی چون از بچگی دور و بَر بابا بود ، عجیب عاشقِ جواهر سازی بود ....
همین شد که بعد از سربازی پیش بابا مشغول شد !
- چه جالب !
حالا عموجان خودش چه کاره بوده ؟
- اولش مثل بابا بود ولی اونجور که شنیدم سال ها قبل ازش جدا شد و زد تو کارِ فرش ...
الانم وضعش توپه !!!
- باشه ...
حالا اجازه میدی بخوابیم ؟
به جان خودم هلاکم
- خُب چرا زودتر نمیگی آدم دردِ عذاب وجدان نگیره ؟
بخواب قربونت ... بخواب که فردا مهمون داریم
- جدی جدی فردا میان اینجا ؟
- فکر کردی شوخی کردم ؟
مامان با یه ذوقی نیم ساعت پیش زنگ زد زن عمو رو وعده گرفت واسه ناهار فردا که نگووو ...
- خیره انشالله ....
فعلاً شب بخیر
- شبت بخیر
گرچه دلهرهء فردا و دیدار با آدم هایی که نمی دانستم در اولین برخورد چه واکنشی نسبت به من نشان خواهند داد ، در دلم تازه بیدار شده بود ولی آنقدر خسته بودم که خیلی زود دست های پرتوانِ خواب ذهن و جانم را ربود و مرا به عالم بی خبری بُرد ....
#ادامه دارد .......
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# دارد🚫
👒 @Aramejan_LR 👒
🍀
🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🧚♂🕸🧚♂
🕸
☆﷽☆
رمان #سراب•🌪•
#part172
محو تماشایش بودم
گرچه چهره اش را نمی دیدم ولی همین اندازه هم برای تسکینِ قلبم کافی بود
نگاهش کلی سوال در خودش داشت ولی او تنها یک سوال تک کلمه ای بر زبان آورد
- چی ؟
دوباره دست به سینه شدم و تکیه ام را به صندلی دادم
نمیدونم چرا دوست داشتم این مکالمه را کِش بدم تا زمان بیشتری کنار خودم نگهش دارم ؟
- خیلی باهوش به نظر میرسی ؛
حدس بزن !
با شتاب از روی صندلی بلند شد و با هیجانی که مرا هم حسابی سر ذوق آورده بود جواب داد
- بابا ؟
اجازهء ملاقات گرفتید ؟
سرم را به نشانهء تایید تکان دادم در حالی که واقعی ترین لبخندم را نثارش می کردم
اصلاً نفهمیدم چطور احساساتش یک جا و یک مرتبه به چشم هایش نقل مکان کردند و دوباره اشک به پهنای صورتش جاری شد !
- واقعاً ؟
راست .... راست میگید ؟
- واقعاً !
فردا صبح ساعت ده
من و شما با هم میریم ملاقات پدرت
گمونم اگر هم جنس بودیم و یا نسبتی بین ما حاکم بود که نسبت به یکدیگر مَحرم به حساب میومدیم از همون فاصله به طرفم میدوید و یه ماچِ گنده از لُپم می کرد
با تصور چنین صحنه ای دوباره نگاهم به سمت عکس سپیده که روی میز گذاشته بودم تا همیشه پیش چشمم باشه منحرف شد
" فرهاد اگه بدونی چه کِیفی میده وقتی صورتت اصلاح شده و تمیزه یه ماچِ آبدار بچسبونم ! "
و همون لحظه به سمتم میدوید و با همون بوسهء عمیق و عاشقانه غافلگیرم می کرد
آهی کشیدم که از نگاه مرجان دور نماند
گمونم چهره ام یکباره به هم ریخت
- چیزی شده ؟
حالِ ... حال بابا خوبه ؟
- خوبه
نگران نباش
فردا که تو رو ببینه بهتر هم میشه !
دلم نمی خواست یک امروز را برایش با ناراحتی همراه کنم
عکس سپیده را وارونه وی میز گذاشتم و در حالی که به ساعت مچیِ روی دستم نگاه می کردم ، برخاستم
- ساعت یک و نیم شده
موافقی بریم ناهار ؟
من که حسابی گرسنه شدم
چشم هاش از این گشادتر نمیشد
من که در اولین ملاقات پول را بهانه کرده بودم تا وکالت این پرونده را قبول نکنم حالا او را به ناهار دعوت می کردم
بیچاره حق داشت اینقدر تعجب بکنه
- بریم ؟
- نه ... نه !
ممنون
مامان منتظره ؛ باید بدم خونه
- خوش به حالت
غذای مامان پَز بهترین طعم و مزه رو داره !
پس پاشو برسونمت
- ممنون
مزاحم شما نمیشم
- مزاحم نیستی
اگه تا حالا نفهمیده باشی آدرس شما با آدرس من تقریباً یک جاست باید به هوش و ذکاوتت شک کنم خانوم
- فهمیدم
ولی نخواستم فضولی کنم
- چرا فضولی ؟
خودم میگم ؛
منزل ما دوسه خیابون با شما فاصله داره
پس به هرحال باید از سمت خونهء شما برم
بدو که دیره
در اتاق را قفل کرده و به سمت در ورودی رفتیم
جوری حرف زدم که ناچار شد بپذیره
به هر حال همین یک ساعت هم برای بودن در کنارش غنیمت بود !
با هم به سمت آسانسور رفتیم و وقتی دیدم با تردید به این اتاقک فلزی خیره شده مسیر راه پله ها را در پیش گرفتم
- امروز از پله بریم
زیادی نشستم ؛ زانوهام قفل کرده
انتظار داشتم ازم تشکر کنه که از تحمل اون فضای بسته نجاتش دادم ولی با لحنی حق به جانب رو به من که جلوتر از او پله ها را پایین می رفتم گفت
- من که گفتم !
اگه دست از سرِ سیگار بردارید دیگه زانوهاتون قفل نمی کنه !
و من در شگفتم زانو چه ربطی به ریه و سیگار دارد ؟
سکوت کردم
این دختر نیت کرده بود مرا ترک دهد و کوتاه بیا هم نبود
شاید بهتر بود وقتی با او هستم بی خیالِ سیگار کشیدن بشم ؟!
چهار طبقه را پایین اومدیم تا به پارکینگ رسیدیم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردم
دوباره روی صندلیِ عقب نشست و من نفهمیدم چرا برای اولین بار به شخصیتم برخورد ؟!
ترجیح دادم امروز به هیچ کدوم از رفتاراش ایراد نگیرم
امروز روزِ
" او "
بود و من
" او "
را دوست داشتم !
- حالا ناهار چی دارید سرکار خانوم توانا !
- والا صبح که اومدم بیرون مامان هنوز غذا نزاشته بود
نمیدونم !
پنچر شدم
مونده بودم چه سوالی بپرسم تا دوباره سر صحبت باز بشه
سرش پایین بود و با گوشی مشغول بود
همون وقت که وارد دفتر شدیم با اینکه برق قطع بود ولی خودم گوشیو ازش گرفتم و به برق زدم تا لااقل با اومدن برق کمی شارژ بشه
نیم ساعتی داخل شارژ بود و حالا میتونست ازش استفاده کنه
سکوت مرجان از یک طرف و شلوغیِ خیابان از سوی دیگر روی اعصابم بود
پشت چراغ قرمز بودیم و من نمیدونم حواس رانندهء جلویی کجا بود که حتی حالا و بعد از سبز شدنِ چراغ باز هم حرکت نمی کرد
بی اراده دستم را روی بوق گذاشتم و تا زمانی که حرکت نکرده بود برنداشتم !
- آقای کیان منش !
پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀
https://eitaa.com/barbalefereshte/4686
🦋 @barbalefereshte 🦋
به قلم الهه بانو🍃
❌کپی به هر نحو حرام❌
🧚♂
🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part172
سجاد
با اینکه مدت زیادی از جاری شدن صیغهء عقد بین من و نغمه نمی گذشت ولی اونقدر او را شناخته بودم که نسبت به ترس هایی که در وجودش سر برآورده بود کاملاً آگاه باشم
برخلافِ ظاهرِ پر جنب و جوش و فعالی که داشت ، شرم و حیای ذاتی اش باعث میشد تا هنوز از من که همسرش بودم فاصله بگیره
دیروز تا حالا که ذره ذره از عزیزانمون فاصله گرفته و دور شدیم و به جای اون هر لحظه بیشتر از قبل در خلوت و تنهاییِ خودمون فرو رفتیم تمام تلاشم را به کار بردم تا کاری کنم که او با من احساس راحتی بیشتری بکنه
حرف های تحریک برانگیزِ زن و شوهری ؛
تماسِ جسمیِ هر چند کوتاه و مدیریت شده برای غلبه بر ضعف و حساسیت هاش ؛
حتی سرک کشیدن داخل ساک لباس هاش که میدونستم کار درستی نیست ولی با شوخی و خنده این دست درازی را زیر سیبیلی رد کردم تا مجبور بشه از یه جایی این نزدیک شدن را آغاز کنه
حالا امشب قرار بود قدم به دنیای جدیدی بگذاریم ؛
برای او گام بزرگی بود ، جدا شدن از دخترانه های ظریف و شکننده و پاگذاشتن به دنیای زنانه ای که از او کوهی برای تکیه گاه بودن میساخت !
و برای من گامی که حُکم همسری و همبستری را صادر می کرد ؛
حکم ارضای نیازی که بی گمان در او هم مانند من به غَلَیان در آمده و سربرآورده بود
حال عجیبی داشتم
دائم حرف های مامان در ذهنم تکرار میشد
" هوای نغمه رو داشته باش "
" تو سرزمینِ غریب کاری نکنی که بچه اذیت بشه "
" نبودن مادر ، کنارش ، به اندازهء کافی شرایط رو براش سخت میکنه ؛
تو مُدارا کن ! "
و حالا چینیِ ظریفِ احساسش به دستم سپرده شده بود و من تمام تلاشم را برای عبور از این مسیر خاص و ناب و بی مانند به کار می بردم
شامِ نسبتاً سبکی خوردیم
قشنگ معلوم بود نغمه بر خلاف ظهر که نزدیک بود من را به جای غذا قورت بده ، اصلاً اشتها نداشت و بیشتر با غذا بازی بازی می کرد
نه حساسیتی نشان دادم و نه اصراری به خوردن کردم
و حالا که پشت در اتاق رسیدیم سعی می کنم با آرامش از همین نقطه آداب خاص این سنتِ الهی را به جای آورم
- صبر کن نغمه !
- چی شده ؟
دستم را به علامت هیچی تکان دادم و کارت را داخل در قرار دادم
در اتاق باز شد و من پیشِ پای نغمه روی سرانگشتان پاهایم نشستم
دستم به سمت کفش هاش جلو رفت و اون ها رو با احترام از پاهاش خارج کردم
- چه کار میکنی سجاد !
- برو داخل عزیزم ؛
میگم
انگار هیچ چیزی از آدابِ این شبِ خاص و رنگین نمی دانست !
- این شب و این اتفاقِ خاص آدابی داره عزیزم ؛
یکی همین که مرد باید کفش عروسشو با ادب و احترام از پاهاش در بیاره ؛
قراره قدم بزاری روی چشم هام ؛ وسطِ وسطِ زندگیم !
حالا اگه اجازه بدی یه چند رکعت نماز هم هست که باید بخونم ؛ بعد در خدمتت هستم نفس !
سکوت کرده بود
واژه ها یاری اش نمی کردند تا حرفی بر زبان آورد
اینجا همان جا و همان ثانیه هایی بود که من باید با اعتماد به نفس سُکانِ اُمور را به دست می گرفتم تا به جای ترس و اضطراب ، زیباترین ثانیه ها را برایش بسازم ........
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆