eitaa logo
🌱 آرام جان 🌱
3.6هزار دنبال‌کننده
591 عکس
219 ویدیو
5 فایل
🦋 به نام خدای #همه 🦋 به‌نام خدای بسیاربخشنده و بسیارمهربان 🟣 رمانهای واقعی و تأثیرگذار 🎀 روزانه ۲قسمت صبح 🔘 کپی رمان‌ها #حرام 🔘 🍁ارتباط باکانال: @e13589
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو - بیدارم قربونت برم ... چیزی شده ؟ - نه نه ! یه مشورت و سوال - جانم - راستش دیشب طراوت گفت امروز مهمون داریم ... عمو و عموزاده ها - خب ! چه زود دارن از حضورت پرده برداری می کنن ! حالا مشکل چیه ؟ - میگم ... میگم به نظرت من چی بپوشم ؟ سکوت کرد ، برخلاف انتظارم و اینکه فکر می کردم شاید به حرفم بخندد یا اندکی مسخره ام کند سکوت کرد و بعد از چند ثانیه گفت : - معلومه ! یه لباس پوشیده و سنگین که به شخصیت خودت بخوره نه محیطی که الان به حکم سرنوشت در اون قرار گرفتی - خودمم به همین نتیجه رسیدم ولی ... ولی آخه .... چه خوب بود که قبل از آنکه من بگویم حرف دلم را می خواند این از خواهر به من نزدیکتر و مهربان تر ! - نمیدونم بدت میاد یا نه ! ولی اگه دوست داشتی یه سر بیا تا خونه ... من چند تا لباس دارم که فکر کنم مناسب باشه ... حالا عمو زاده هات پسرن یا دختر ؟ و چه خوب تر که به من مهلت معذب شدن هم نمی داد وقتی به سرعت موضوع صحبت را عوض می کرد تا شرمنده نباشم . - دو تا پسر که باید هم سن و سال سیاوش باشن - خوبه ... کی میای که منم راه بیفتم ؟ - ببخشید من همش برای شما دردسرم - نه بابا ! دیگه چی ؟ ببین عزیزم ! من همون لیلی دیروزم پس بهتره تو هم همون صباحت روزهای گذشته باشی ، حداقل در برخورد با ما - به هر حال ممنون ، من الان حرکت می کنم ، همه خوابن ... احتمالاً تا بیام و برگردم هم بیدار نمیشن - بیا قربونت برم ... بیا ، منم تا برسم تو رسیدی تماس قطع و نگاهم روی صفحهء خاموش شده اش در گردش بود . گاهی خوب است که یک همدم داشته باشی ... ذخیره برای روزهایی که دستت به هیچ جایی بند نیست ! - کی بود سر صبح ؟ یا خدا ! قلبم از جا تکان خورد ! چنان در حال خودم بودم که بلند شدن صدای گرم و آرام سیاوش از پشت سرم مرا از جا پراند جوری که او را بیشتر شوکه کرد . - چی شد ؟ آروم باش مگه جن دیدی ؟ - ترسیدم ! چرا یهویی ظاهر میشی آخه ؟ - من یهویی ظاهر نشدم خانوم ... شما زیادی حواست پرت گوشی و مخاطب بود لبخندی به غیرت و البته بیشتر حسادت پنهان شده زیر کلماتش زدم و بی توجه به کنجکاوی که از تمام حرکاتش می ریخت از روی چمن ها برخاستم . - چرا صحنه رو به هم میزنی ؟ به جان خودم عکست کارت پستالی شده بود به عادت همیشگی با دست پشت لباسم را تکاندم و به سمت ساختمان به راه افتادم تا سریع تر نزد لیلی بروم که مثل پسربچه های تخص خودش را به من رساند و سوالی که معلوم بود مثل موریانه به جانش افتاده پرسید : - نمیخوای بگی سر صبح به کدوم آدم خوشبختی سلام صبح بخیر میگفتی ؟ - الان اگه بگم فضولی صفت ناپسندیه ، بی ادبی به حساب میاد ؟ ناراحت میشی ؟ دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸 ☆﷽☆ رمان •🌪• خیلی طول نکشید تا برگشت در سمت شاگرد را باز کرد و یه نایلون به طرفم گرفت - بفرمایید قابلدار نیست - این چیه ؟ - همون غذای خونگی و مامان پَز به آبجی پیام دادم یه ظرف براتون جا کنه جبران زحماتتون نیست ولی خوشحال میشم قبول کنید - چرا که نه ؟ خیلی هم ممنون از مادرت تشکر کن ! - نوش جان با اجازه لبخند از لب هاش لحظه ای کنار نمی رفت در ماشین را بست و به سمت خانه رفت من هم در حالی که با یک نفسِ عمیق عطر خوش برنج و بوی قرمه سبزی را به مشام می کشیدم ، استارت زدم و به راه افتادم به قول مامان " خدا حاجت های شکمی رو زود برآورده می کنه ! " مثل بچه های شکمو ذوق کردم حتماً دستپخت خوبی داره ! خیلی وقته که سر و سامان ندارم ! خانه ای که چراغی در اون روشن نیست تا کسی انتظارم را بکشه اونقدر برای جذاب نیست تا عجله ای برای رسیدن داشته باشم شاید اگه قاشق و چنگال داشتم همین جا ترتیب غذا رو میدادم همون چند کوچه ای به مرجان گفته بودم را پشت سر گذاشتم تا به خانه رسیدم ماشین را کنار دیوار حیاط پارک کردم و نایلون به دست کلید انداختم و وارد حیاط شدم ساعت از دو و نیم هم گذشته و هوا حسابی گرم شده وارد اتاق شدم و کیفم را روی مبل گذاشتم به آشپزخانه رفتم و قاشق و چنگالی برداشتم روی صندلی نشستم و ظرف ها را بیرون آوردم یه ظرف شیشه ای برنج و ظرف کوچک تری با خورشت پُر شده بود یه ظرف کوچیک هم ترشی گذاشته بود شروع به خوردن کردم حسابی گرسنه بودم وقتی هر دو ظرف را خالی کردم تازه متوجه شدم بیشتر از همیشه غذا خوردم این غذا راحت برای دو تا آدم گرسنه کافی بود خیلی زیاده روی کردم دور از ادب بود اگر تشکر نمی کردم به پذیرایی برگشتم و گوشی همراهم را به دست گرفتم " سلام خانوم مرجان توانا ! غذا عااالی بود خیلی ممنونم از مادرتون تشکر کنید فردا صبح ساعت نُه منتظرتون هستم " پیام را ارسال کردم و با خیالی آسوده و حالی خوش روی مبل دراز کشیدم امروز ؛ روز خوبی بود ! شیرین ؛ پُربار و لبریز از خوشی ......... پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀 https://eitaa.com/barbalefereshte/4686 🦋 @barbalefereshte 🦋 به قلم الهه بانو🍃 ❌کپی به هر نحو حرام❌ 🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸 🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆ 💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕 ☆💕☆💕 💕 ◇﷽◇ رمان ⚖ به قلم الهه بانو🍃 🕸براساس یک داستان واقعی🕸 - مادربزرگم خدابیامرز میگفت ؛ آدم به لقمه زندَس ! ببین صبحانه خوردی حالت جا اومد ؛ لبخندی زد و سری به تایید تکان داد بیشتر از چند ثانیه نتونست زبونشو در غلاف نگه داره - پس تو به مادربزرگِ خدابیامرزت رفتی ، نه ؟ - خیلی ناقلایی نغمه ؛ خیلی ! بااینکه من اصرار داشتم تا ظهر داخل هتل بمونیم و استراحت کنه ولی کمی که حالش بهتر شد خودش شروع کرد به اصرار کردن ! مثل خیلی از خانومای دیگه ظاهراً در دنیا چیزی نبود که بیشتر از خرید کردن به او لذت بده بعد از صبحانه از هتل بیرون زدیم ولی قرار شد هر جا که احساس کسالت و خستگی کرد به سرعت برگردیم کودک درونش فعال تر از این حرف ها بود و من نمیدونستم باید زندگیمو بر اساس رفتار صبحش برنامه ریزی کنم یا شیطنت های الانش ! - اول بریم دوتا کلاه تهیه کنیم که این آفتاب صورت ماهتو نسوزونه ! - ضد آفتاب زدم ؛ - به هر حال پوستت یه سایه بون داشته باشه بهتره فدات شم لذت بخش ترین قسمت خرید اون جایی بود که نغمه بدون هیچ اشاره ای از طرفِ من ، اولین سوغاتی را برای مامانم خرید و بعد از اون رفت سراغ انتخاب سوغاتی برای بقیهء اعضاء خانواده ؛ مامان قد بلند بود و به گمانم این بهترین انتخاب بود ! یک پیراهن زیبا که به قول نغمه ، جون میداد تا در مجلس ولیمهء زیارت که به نوعی مراسم عروسی هم به حساب می آمد بر تنِ مادر مهربانم بشینه ! - قشنگ شد ؛ نه ؟ - خیلی ؛ اینقدر که چادر مشکی و کت شلواری بعنوان سوغات سفر حج دیدم گمون نمی کردم جز اینها چیزی پیدا کنیم - من دیشب که برمی گشتیم هتل چشمم خورد به این فروشگاه ؛ دلم می خواد ببینم مامان اینو بپوشه چه شکلی میشه ؟ - خوشگل تر از همیشه ؛ خانوم تر از همیشه ؛ هرچه گشتیم چیزی شبیه سوغات مامان پیدا نکردیم تا برای مادر نغمه بخریم اینجا هم قدِ بلندِ مامان موهبتی شده بود تا چنین سوغاتی نصیبش شود - سجاد اینو ببین چه قشنگه ! - چی ؟ - گمونم همون ماشینی باشه که به بابا گفته بود - بریم ببینیم ماشین گرونی بود و تازه لحظهء حساب کردن ، کاشف به عمل اومد آقا نادر به نغمه پول داده تا چیزی فراتر از یک سوغاتیِ ساده برای تنها برادرش بخره ! شکر خدا نغمه نه مشکل پسند بود و نه سخت گیر به جای زیر و رو کردن مغازه ها و برگشتن سر جای اول برای خریدن همون چیزی که در اولین نگاه دیده بود ، این کارو همون اول انجام میداد خریدهایی که انجام شده بود را به هتل بردیم و بعد از وضو برای نماز خواندن به مسجد پیامبر بازگشتیم - امروز که گذشت ؛ فردا صبح میایم مسجد تا بتونی بری روضهء رضوان ! - واقعاً ؛ - آره خب ؛ مگه قرار بود نیارمت ؟ - مرسی انگار او هم ترجیح میداد بیشتر سکوت کنه و با رسیدن به مسجد ، لذت حضور و درکِ این لحظات را به کلام و سخن گفتن هدر نده ........... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫 👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168👒 ‌ 💕 ☆💕☆💕 💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕 ☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆