🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت دویست و نود و یک 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
- خدا بزرگه !
دلم روشنه که اینبار قبولی
- به جان خودت قبول بشم یه کادوي تپل پیشم داري
با شنیدن کلمهء کادوي تپل بیاد کادویی افتادم که قرار بود عید براي مامان بخریم ولی فراموش شد
- واي امیر یادته عید بابت روز اول و ناهار مامان و دلخوریش قرار بود واسش کادو بخریم ؟
- بیچاره مامان با داشتن نابغه هایی مثل من و تو دیگه چه غمی داره؟
- من میگم ایشالا قبول شدي با هم واسش کادو میخریم
چطوره؟
- عالی ، حالا چی بخریم؟
- اونش با من ، یعنی فکر کردن در موردش با من !
- باشه زرنگ خانوم ، میدونم پس اندازت رفته بابت لب تاپم ، چشم پولش با من سلیقه و انتخابش با تو
- به روي چشم ، کی واریز میکنی؟
- روتو برم من، حالا انتخاب کن بگو چقدر لازم داري چشم، منتظر بودي بفرما بزنم ، نه؟
- دقیقاً !
- برو دیگه بیشتر از این صحبت کنی حتما پول تلفنت رو هم ازم میگیري
- اونکه وظیفته عزیزم
- کم رو داشتی با این سامان سنگ پا هم گشتی بدتر شدي
- مودب باش دیگه ، حالا یک بار میخواي به جیبت شبیخون بزنی دیگه این همه ادا و اصول نداره
- خداحافظ ، من ادامه بدم تو منو بیشتر بدهکار میکنی
- باشه خداحافظ
اونقدر پرانرژي بود که وقتی باهاش صحبت میکردم شارژ میشدم
نمازمو خوندم و رفتم سمت دانشگاه ، نیم ساعتی تا شروع کلاسم فرصت بود ،
نمیدونم اصلا امروز برخلاف همیشه چرا تصمیم گرفتم بین دو کلاس از دانشگاه
خارج بشم ؟
هیچ کار خدا بی حکمت نیست حتی اینکه به دلت بندازه به علتی نا مشخص از دانشگاه خارج بشی و با دوست داشتنی ترین موجود زمین روبروبشی !
الان درست ۴۸ ساعت از زمانی که با مامان مریم صحبت کردم گذشته و نمیدونم نتیجهء صحبت دکتر با بابا چی
شده ،
نگرانم ولی به شدت امیدوار !
خدا اگر مامانو دوست نداشت در این سن و با این گذشته کسی مثل دکتر امینی رو پیش روش نمیذاشت تا دوباره به زندگی امیدوار بشه
با صداي گوشی به خودم اومدم
سامان بود
- سلام
- سلام به روي ماهت خانوم
- خوبی؟
- الان که صداتو میشنوم خوبم ،عالیم ، سرشار از انرژي هاي مثبت !
- خداروشکر ، چه خبر؟
- خبرهاي خوب عزیزم ، امیر علی خبر نداده؟
- چیو؟
- کجایی پگاه؟
انگار اصلا تو باغ نیستی ؟
- نه نه خوبم
چی شده؟
- تو که راست میگی !
امروز داداشت بالاخره با پروندهء درخشان آزمون رانندگی رو قبول شد
- واقعاً ! ؟
خوش خبر باشی
- چه عجب حواست اومد سرجاش
- ببخشید دیگه
اصلا یادم نبود
- چه چیزي پیش اومده که واست مهمتر بوده و من ازش بی خبرم؟
- بذار به نتیجه برسه میگم
- چیو ازم مخفی کردي پگاه؟
مگه قرارمون این نبود با هم رو راست باشیم؟
- الانم رو راستیم مطمئن باش !
- پس بگو
- صبر کن چشم تا شب میگم
- دیگه اون موقع فایده نداره، کاري نداري؟
- قهر میکنی؟
- نه ، مگه بچم ؟
- اگه بچه نیستی پس تا شب صبر کن منتظرم یه خبري برسه ، بلافاصله میگم
- باشه ، کاري نداري؟
- ناراحت نباش دیگه
- نیستم ، خداحافظ ، مراقب خودت باش
- هستی ولی چشم ، توهم مراقب قلب مهربون و حساست باش
عجب روحیهء حساسی داره، خب صبر کن دیگه !
بلافاصله گوشیم زنگ خورد و اینبار امیر بود
- سلام راننده جان ، تبریک
- سلام ، مرسی ، پگاه تا حالا اینقدر خوشحال نشده بودم
راستی تو از کجا خبر دار شدي؟
سامان خائن خبر داد نه؟
- این چه حرفیه امیرجان؟
چرا در موردش بد صحبت میکنی؟
- آخه اگه تو هم جاي من بودي از دستش آتیشی میشدي ولی خب چون قبول شدم می بخشمش
تازه یادم اومد که از سامان نپرسیدم چه برنامه اي براي قبولی داداشم داشت
- راستی چی شد که قبول شدي؟
- هیچی خواهرم ، بالاخره استعدادم جوشید و سرریز کرد و قبول شدم
- خب آقاي با استعداد !
این وسط سامان چکار کرده که آتیشی شدي؟
- فکرشو بکن پگاه !
نشستم پشت فرمون و خواستم استارت بزنم تا سرمو بلند کردم دیدم دو تا چشم
شیطون با بدجنسی بهم خیره شده و داره لبخند ژکوند تحویلم میده
- کی ؟ سامان؟
- نه بابا ، سامان لبخنداش واسه تو ژکونده واسه بقیه جذابیتی نداره
- خب حالا کی بود؟
- کی میخواستی باشه خواهر من ؟
این سلالهء ذلیل نشده
از اصلاح و لحنی که در مورد سلالهء بیچاره به کاربرد چنان بلند زدم زیر خنده که خودمم جاخوردم
اگه خبر داشت امیر در موردش چجوري صحبت میکنه حتما دوباره به چسب چوب پناه میبرد
- الو چی شدي؟
مگه جک گفتم که ریسه میري؟
- والا کمتر از جک هم نبود، اون اونجا چکار میکرد؟
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت دویست و نود و دو 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
- چه عرض کنم ؟
حتما اون داداش خیر دیدش آورده بودش دیگه
- خب بعدش؟
- هیچی دیگه یه جوري رگ غیرتمو فشار داده بود که گفتم یا مرگ یا قبولی !
خلاصه در نبرد با فرمون و دنده و افسر پیروز شدم
- واي خداي من ، چقدر اون لحظه جام خالی بوده؟
سامان گفته بود یه فکرایی داره ولی انتظار نداشتم این کارو بکنه
- آره کلاً این خانواده عجیبن، اگه اینطور نبود که تو رو انتخاب نمی کردن
- دیگه پر رو نشو ، حالا از این حرفها گذشته ، به مامان خبر دادي؟
- آره قبل از تو زنگ زدم گفتم شام واسم یه غذاي خوشمزه درست کنه خستگی از تنم بیرون بره
- نه که وقتی رد میشدي گشنگی می کشیدي بایدم غذاي عالی بخوري شکمو خان ،حالا قبل از خونه برو واریز کن
- چیو؟
- یادت رفت دیگه؟
- یادم نمیاد ، زیاد فسفر سوزوندم
- باشه باشه نوبت منم میشه خیلی چیزها یادم بره
- حالا تا نوبت شما بشه وقت بسیار است
- کی؟
- خیلی خب بابا ، خدا نکنه آدم به تو وعدهء پول بده، پول نگیري خودمو میفروشی
- همینه که هست ، همین امروز واریز کن فردا میرم خرید
- چقدر؟
- هرچی کرم کنی ما نا شکر نیستیم
- چشم ، یه مادر مهربون و یه خواهر عزیز که بیشتر نداریم
- خیلی خب ، انشالله همیشه خوشحالیتو ببینم امیر علی ، کاري نداري؟
- نه ، برم پولو واست واریز کنم بعدشم یه برنامه بچینم حال این خواهر و برادرو بگیرم اساسی
- برو بچه با بزرگتر از خودت درنیفت
- بزرگترو خوب اومدي ولی من حال اون کوچیکترو میگیرم
- باشه موفق باشی
- اي خواهرشوهر فروش
- همینه که هست ،کاري باري؟
- نه خدانگهدار
- خدابه همراهت
خدایا شکرت !
خیلی خوشحالم واسش ،
واي از دست سامان چه راهی واسه فشار آوردن روي رگ غیرتش انتخاب کرده ؟
عجب!
یک لحظه در دلم گذشت که
" اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ "
دو تماس پشت سرهم نوید تماس سومی که در راه بود رو میداد ،
انتظارم با تماس دکتر امینی خیلی طولانی نشد
- سلام دکتر !
- سلام پگاه خانوم گل !
- سرحالید !
انشالله شیرید دیگه ؟
- من همیشه شیرم !
شیر همیشه شیر بُوَد اگرچه پیر بود یا کمی گوشه گیر بود یا اصلاً معلم یا دبیر بود !
- طبع شعرتون هم گل کرده ،چه خبر؟
- با مادر و پدر بزرگوارت صحبت کردم و برخلاف دیو دو سري که شما برام ساخته بودید پدرت مرد بسیار با شخصیت و معقولی به نظر می رسید
- شاید هم دلیلش اینه که شما مردها زبان مشترکی دارید و به همین دلیل حرفهاي هم رو بهتر میفهمید
- شاید !
نکتهء جالبی بود
- و نتیجهء این درك مردانه چی بود؟
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت دویست و نود و سه 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
- و نتیجهء این درک مردانه چی بود ؟
- خیلی صحبت کردیم ، البته شاید اگر رشتهء تحصیلیم این نبود و ترفندهاي خاصی براي برخورد با آدمهاي خاص در شرایط ویژه رو بلد نبودم نتیجه چندان باب میلم نمیشد
- خب؟
- اولش سرد و بی تفاوت برخورد کرد ولی وقتی با دلیل و برهان و البته منطقی و آروم صحبت کردم قبول
کرد مادرت بره تهران تا توافقی از همدیگه جدا بشن
- واقعاً به همین راحتی قبول کرد؟
- خیلی هم راحت نبود ولی مطمئنم برخورد مامان مریمت بیشترین تاثیر رو روي این پذیرش نسبتا راحت داشته ،
بهت تبریک میگم با اینکه پدر و مادرت رو از نزدیک زیارت نکردم ولی با همین یکبار صحبت هم میشد فهمید در خانوادهء خوب، آبرومند و اصیلی بزرگ شدي ، قدر همگی رو بدون
- درسته چشم ،
تبریک میگم ، امروز روز خبرهاي خوبه
- چطور؟
- قبل از شما داداشم تماس گرفت و گفت در آزمون رانندگی قبول شده
- خداروشکر تبریک
- ممنون. خب کی باید برید تهران؟
- قرار شد پدرت کارها رو انجام بده و به خودم خبر بده
- جالبه
- آره کارهاي خدا همیشه جالبه ، البته من احساس میکنم یک دلیل براي اینکه پدرت راحت قبول کرد و با این قضیه کنار اومد اینه که فکر میکنه با ازدواج ، مادرت از تو دور میشه و تو به اون نزدیکتر میشی
- آره خودمم همین حس رو دارم
- پگاه جان من بچه ندارم ولی میدونم پدرها همیشه ترس از دست دادن دخترشونو دارن ولی چون ازدواج
یک اتفاق طبیعیه و دیر یا زود مردي پیدا میشه که تکیه گاه دخترشون باشه پس با این امر،سخت یا آسون کنار میان ولی ترس از دست دادن تو، اون هم توسط مادرت همیشه با پدرت خواهد بود پس بیشتر بهش نزدیک شو و باهاش دوست باش ، همیشه این اطمینان رو بده که اگه دنیا هم جمع بشن جاي اون و پشتوانه
بودنشو نمیگیرن
- چشم ، ممنون از راهنمائیتون ، بازم تبریک میگم بابت موفقیت در جلب رضایت بابا
- ممنون ممنون کاري نداري؟
- نه خدانگهدار
- خداحافظت باشه
امروز به اندازهء تمام ۲۲ سال گذشته خوشحالم ، خدا چقدر زیبا به بنده هاش امید به زندگی رو هدیه میده
باید برم دیدن مامان !
هم براي تبریک و هم براي خرید کادو واسه مامان مریم
قبل از هر کاري با سامان جان حساس تماس گرفتم و حالا که خیالم راحت شده بود تمام ماجرا رو تعریف کردم
و در آخر با یادآوري قبولی امیر اونم با ترفند سامان کلی خندیدیم
از فرداي روزي که دکتر امینی با بابا صحبت کرد، کارها روي دورِ تند افتاد
درست مثل فیلمها و داستانهائی که
از به پایان رسیدن یک دفعه اي در قسمت آخر متعجب میشیم ولی انگار قانون نانوشته اي در مورد همهء قصه
ها وجود داره
به این نتیجه رسیده بودم که به قول مامان جون، بابا واقعاً طی این سالها فقط بخاطرِ پناه بودن، مامانو طلاق نداده بود تا حداقل اسمش روي سرِ مامان باشه و در برابرِ خیلی از آسیبهاي اجتماعی ازش محافظت کن
انسانها و ذات و نیتشون جزوِ ناشناخته ترین هاي روزگارند
روزي که مامان به تهران رفت ، البته به تنهایی و بدون حضور دکتر، چون معتقد بود تا زمانیکه از بابا جدا نشده باید متعهد باشه و درست نیست با مردي نامحرم پیش بابا حاضر بشه ، هم واسم خاطره داشت و هم مُخاطره !
رفتنی که داشت شروعِ یک زندگی مشترك جدید در کنارِ فرد دیگري رو نوید میداد و ترس از اینکه آیا به همین راحتی تمام برنامه ها پشت سرِهم دارن اجرا میشن ؟
گاهی وقتها سهل الوصول بودن خیلی از چیز ها ترسناك میشه چون این ترس که نکنه خواب می بینیم با ماست
مامان نجما برام تعریف نکرد بین خودش و بابا چه اتفاقی افتاده و یا چه حرف هائی رد و بدل شده ولی گفت به بابا اطمینان داده سعی میکنه اونقدر از من دور باشه که آسیبی به خودم و زندگیم وارد نشه !
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
❌❌❌❌❌❌❌❌
کانال vip رمان صَباحَت افتتاح شد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دوستان و همراهان گرامی که تمایل دارند رمان رو زودتر از کانال دنبال کنن می تونن عضو کانال وی آی پی #صباحت بشن 😍😍😍😍😍
دوستانی که تمایل دارن رمان رو زودتر بخونن وارد لینک زیر بشن و شرایط رو بخونن😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2059534517Cc9ab3a64ca
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
و همچنین باید بدونید مبالغ حاصل از این کانال صرف امور خیریه میشه
ممنون که در این امر با ما همراه هستید
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
❌❌❌❌❌❌
❌❌❌❌❌❌
دوستان گرامی🌺🌺🌺
با توجه به اینکه به قسمت های پایانی فصل نخست از رمان نجما نزدیک میشیم و این رمان به زودی به اتمام خواهد رسید لطفاً زودتر بخونید چون بعد از پایان از کانال حذف خواهد شد
👆👆👆👆👆👆👆
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت دویست و نود و چهار 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
وقتی بعد از پایان امتحاناتم به تهران برگشتم و در کمال ناباوري دیدم تمام برنامه ها براي عروسی زودهنگام من و سامان چیده شده و فقط مونده نشستن در ارایشگاه که حتما باید حضور داشته باشم !
تعطیلات بین دو ترم تبدیل شد به بهترین خاطرهء عمرم ؛
اگرچه با ثبت محضريِ جدائی مامان و بابا دیگه دلیلی براي نگرانیِ من و سامان وجود نداشت ولی ترجیح دادم به قولی که به سامان داده بودم و بخاطرش همه دست بکار شده بودند تا زودتر پیوندمون رو رسمی کنند پایبند بمونم
امشب ، شبِ عروسیِ من و سامانه !
مراسمی که باحضور مهمان ها در باغ عموجان برگزار شده
همه خوشحالن البته اگه بشه نارضایتی مادر سامان رو ندیده گرفت !
اکثرِ نظرات و پیشنهاداتش بخاطرِ نادیده گرفته شدن از طرف من و سامان رد شده بود و همین باعث شد کمی ازمون دلخور بشه !
البته ظاهراً کمی و باطناً رو فقط خدا میدونه و بس ؛
خب من بعنوانِ عروس حق داشتم خرید عروسی رو خودم انتخاب کنم
طلائی که باید زینت من باشه ؛
لباس و کیف و کفشی که باید منو بپوشونه و آراسته کنه ؛
آینه شمعدانی که یک عمر باید روشنی خونهء من باشه ؛
لباس مجلسی که باید منو راضی کنه؛
همه و همه به انتخاب من و سامان
خریداري شد و مامان سمانه که انتظار داشت در تمام موارد نظرش تاثیر گذار باشه وقتی دید پسرش بیشتر به نظرِ عروسش توجه میکنه ناراحت شد
شاید این مُعضل در مورد تمام یکی یک دونه ها وجود داشته باشه !
حساسیت هاي مادرانه ، چون تمام آرزوهاشوندر خوشبختی پسرشون ختم میشه ، بدون در نظر گرفتن اینکه عروس و داماد هم آرزوهائی براي لحظات وصال دارن و موظف نیستند به آرزوهاي خاك خورده و محقق نشدهء مادر یا پدرشون جامهء عمل بپوشونن !
خلاصه که احساس میکردم تبدیل شدم به بدجنس ترین عروس دنیا !
خب من چکار کنم؟
این جشن منه، باید راضی باشم دیگه !
مامان کلی نصیحت کرد که باید بیشتر از من و پدرت به پدر و مادر سامان احترام بذاري، قبول داشتم ولی نمیدونم چرا خودمو بیشتر عروسِ خانواده میدونستم تا دخترشون
دردل دعا می کردم بتونم رابطهء دوستانه اي با مادرش برقرار کنم و خداي نکرده خاطرات مامان نجما در مورد برخوردش با مامان بزرگم تکرار نشه !
شبِ خوب و شادي رو پشت سر گذاشتیم
هنوز هم وقتی به یاد مسخره بازی هاي امیر علی و صادق میوفتم که سامان بیچاره رو دوره کرده بودن و ازش می خواستن برقصه خندم میگیره،
سامان اصلاً رقص بلد نبود ،
با تمام بی پروائی و جسارتی که داشت ولی بیشتر خجالت میکشید برقصه !
با تموم شدن جشن به اتفاق سامان و با بدرقهء مهمانها به طرف ماشین به راه افتادیم و به خاطرِ دنباله داربودن لباسم با کمک سامان سوار ماشین شدم تا به خونهء بابا برگردم ؛
اونقدر عجله ای عروسی گرفتیم که سامان هنوز نتونسته بود خونه ای برای اجاره پیدا کنه !!
خنده دار بود !!
بعد از چند ساعت هیاهو و بزن و بکوب بالاخره تنها شدیم
سامان زودتر از بقیه راه افتاد و جائی بینِ راه توقف کرد
برگشت رو به من و گفت
- پگاه باور کن احساس می کنم روي ابرهام، هنوز باورم نمیشه خانوم خونم شدي
عروس آرزوها !
- چه رمانتیک ، منم خیلی خوشحالم
- یعنی باور کنم به اندازهء من خوشحالی؟
- آره من به اندازهء تو خوشحالم ولی فکر نمی کنم تو به اندازهء من دلتنگ باشی
- خدانکنه دلتنگ باشی عزیزم !
چی شده ؟
بغض گلومو فشرد و با صدائی سنگین گفتم
- جاي مامانم خیلی خالی بود، کاش بابا اجازه میداد بیاد، حتما اونم ناراحته !
گریه اجازه نداد ادامه بدم
سامان که انتظار نداشت در این لحظات بزنم زیرِ گریه ،
خودشو کشید سمت من ، سرمو به سینش تکیه داد و گفت
- تا وقتی این قلب میتپه، نمیذارم دلتنگی رو حس کنی عزیزم ،
صبر کن !
گوشیشو برداشت و شماره اي رو گرفت ، گذاشت روي بلند گو، چند بوق و صداي مامانم که توي ماشین پیچید !
- سلام سامان جان ، خوبی؟
- سلام بر بهترین مادر زن دنیا !
من عالیم، دل پگاه هواتونو کرده، میخواد صحبت کنه
- الهی من فداي دل مهربون هردوتون بشم که تواین لحظه ها به یادم هستید
با لرزشی که در صدام مشهود بود شروع به صحبت کردم
- سلام مامان !
- سلام به روي ماهت عروسک قشنگم !
- مامان دلم میخواست امشب اینجا باشی !
کنارم ؛
مامان جات خیلی خالیه
- عزیزم، من همیشه هستم،
تورو خدا گریه نکن،
دل شوهرتو به درد میاري مادر
- مامان چرا باید سرنوشتم اینجوري باشه؟
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت دویست و نود و پنج 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
- مامان چرا باید سرنوشتم اینجوري باشه؟
- چجوري دخترم؟
تو که چیزي کم نداري، چیزي از دست ندادي، تازه خدا نه تنها دو تا مادر بهت داده بلکه یه آقا پسرِ مهربون و دوست داشتنی فرستاده تا خوشبختت کنه، دیگه چی از خدا میخواي؟
خندیدم و رو به سامان که با چشم و ابرو و افتخار می گفت " منو میگه ها "به مامان گفتم
-راست میگید ، نزدیکه این پسرِ مهربون از ذوق خودکشی کنه !
مامان خندید و گفت
- براتون آرزوي آرامش و خوشبختی میکنم،
مراقبِ همدیگه باشید،
سامان جان دخترمو بعد ازخدا به تو سپردم
- چشم مامان جان، خیالتون راحت باشه، نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره
و چشمکی حوالهء من کرد
بعد از صحبت با مامان آروم شدم
در دلم دعا کردم خدا نعمت داشتنِ مادر رو از هیچ بنده اي دریغ نکنه
با سامان به خونهء پدری رفتیم
جایی که در اون با جبهه گیري هاي خصمانهء امیرعلی مواجه شد که نشون میداد حتی با به پایان رسیدن مراسم عروسی و از راه رسیدن لحظهء وداع با خانواده هنوز نتونسته با ازدواج من کنار بیاد !
درسته که هنوز خانه ای اجاره نکرده بودیم ولی سامان فکر همه جا را کرده بود
برای یک شب اتاقی در هتل اجاره کرده و قرار بود اولین شب زندگی مشترکمون را در با این شکل و شمایل استارت بزنیم !
دو روز بعد با هم براي شروعِ ترمِ جدید به مشهد رفتیم ،
با رسیدن به مشهد یکی از بهترین خبرهاي عمرم رو شنیدم
دکتر امینی براي 14اردیبهشت سال آینده، درست روزِ تولد مامان، برنامه ریزي کرده بود تا بعد از جاري شدن خطبهء عقد بین خودش و مامان به اولین سفرِ مشترك برن، اونم کجا؟؟؟؟؟
آلمان و پیش عارفه خانوم، خواهر شوهرِ محترم !!!
عشق از تمام رفتارها و حرکاتدکتر امینی تراوش میکرد،
انگار میخواست حسرت تمام سالهاي گذشته رو در دل مامان از بین ببره و به جاش خوشی و لبخند بیاره
مرد مهربان و دوست داشتنی بود ، صبور و آروم
خیلی براش خوشحال بودم ، زندگی داشت روي خوش نشون میداد به زنی که روزي زیاده خواهی خودش و
زندگیشو ویران کرد وحالا بعد از سالها با قناعت و صبوري والبته رضایت از تقدیر الهی ،دوباره نهال زندگی مشترکش داشت جون می گرفت
امسال عید حال و هواي حرم واسم دیدنی تر و لذت بخش تر شده
دوشادوشِ سامان براي زیارت اومدیم
مامان و بابا و امیرعلی به همراهپدرو مادر سامان و سلاله هم مارو همراهی میکنند واین میتونه بهترین
آغاز باشه براي شروع یک زندگی مشترك در سایه و پناهآقا امام رضا و در کنار پدرو مادري که همیشه دعاي
خیرشون مارو بدرقه کرده.
داستان زندگی ما آدمها تا آغازي دوباره همچنان ادامه دارد......
" پایان فصل اول "
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗