🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🧚♂🕸🧚♂
🕸
☆﷽☆
رمان #سراب•🌪•
#part182
- سینا جان !
بگیر اینارو ببر داخل ماشین تا بچه ها بیان
- چشم خاله
ساعت به نه نرسیده بود که مامان ظرف های حلوا را به دست سینا داد تا ببره داخل ماشین
طبق قراری که دیروز با خودم گذاشته بودم ، امروز با مامان وعده داشتم
البته بر عکس دفعات قبل تنها نبودم
مامان مینو ، مژگان ، سینا و .....
نازنین خانومِ سیریش همراهیم می کردند
- بدو دیگه نازنین
خوبه عروسی نمی خوای بری !
- همین دیگه
مشکل شما جماعت همینه که فکر می کنید فقط واسه زنده ها و مجلس عروسی باید آراسته باشی
مگه مرده ها دل ندارن ؟
ادب و احترام لازم ندارن ؟
راست می گفت
برای حرف حسابش جوابی نداشتم !
- خیلی خب بدو الان صدای سینا در میاد
- واقعاً !
این پسر صدا هم داره که بخواد در بیاد ؟
- مسخره بدو دیگه !
- جدی میگم مرجان
پسر خالت خیلی سوسول تشریف داره
اصلاً پسرایی که بین چند تا زن و دختر بزرگ میشن یه جوری هستن
- جرات داری جلو مژگان یا مامان بگو
ببین به جای همین حلوای توی روغن سرخت می کنن یا نه ؟
- اصلاً ارزونیِ خودتون !
بالاخره سوار ماشین شدیم و سینا استارت زد
مامان طبق معمول جلو نشسته بود و چشم های سینا دائم عقب و روی چهرهء مژگان خیره میشد
- آقا سینا این عقب هیچی خیرات نمی کنن به خدا
حواستون به جلو باشه که سالم برسیم پیش اموات !
سینای بیچاره جوری سنگ رو یخ شد که سکوت را به هر جوابی ترجیح داد
بنده خدا داخل ماشین خودش نشسته بود ولی اختیار نگاهشو نداشت
از کوچه و محلهء خودمون خارج شده بودیم که یهو با آرنج کوبید به پهلوم و با دستِ دیگه به خیابان اشاره کرد
- ببین مرجان !
اونجا نمایشگاهِ بابامه
گردن کشیدم تا ببینم کدوم مغازه را میگه
گرچه امروز جمعه و کرکره ها کشیده بود ولی معلوم بود نمایشگاهِ بزرگیه
البته سر و وضعِ این دختر هم نشان میداد که پدرش از مال دنیا بی نیازه
حالا اینکه پولش چقدر حق و سهم خودش از زندگی باشه و چقدر حاصلِ توی شیشه کردنِ خون مردم ؛ خدا داند !
- آها دیدم
به سلامتی
ایشالا کار و بارش پر برکت باشه
- دعا کن اخلاق و کردارش درست بشه خواهر !
- اینجوری در مورد پدرت حرف نزن
شانه ای بالا انداخت
- مگه چی گفتم ؟
اصلاً اخلاق نداره
یعنی داره ولی فقط همون صبح تا شب که داخل نمایشگاه نشسته و با دوست و رفیق و مشتریاش سرگرمه ؛
خونه که میرسه انگار بادشو خالی کردن
فقط خستگی و بی حوصلگیش واسه منه
- به هر حال باباته
درست نیست پشت سرش بد بگی ؛ اونم پیش غریبه ها !
- غریبه ؟
الان تو خودتو غریبه میدونی که صبح علی الطلوع در خونتون به روم باز بوده اونوقت بابامو وابسته میدونی وقتی حتی متوجه نشد من از خونه زدم بیرون ؟
خودت ببین
ساعت داره به ده میرسه ولی دریغ از یه زنگِ ساده
اصلاً ......
ولش کن !
بیقرار و کلافه سر برگرداند و به خیابان و آدم ها و ماشین ها خیره شد
چقدر دلم براش می سوخت
اینکه پدر داشته باشی و حضورش تا این اندازه در زندگیت کمرنگ که نه ؛ بلکه بی رنگ باشه یه فاجعهء بزرگه !
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره خودش به حرف اومد
این دختر تحمل سکوت را نداشت
با دلیل یا بی دلیل باید دهانش می جنبید
فقط شکر خدا اونقدر عقل و شعور داشت که نصف صحبت هاشو در گوشی و بی صدا انجام بده
- مرجان !
- جان
- میگم شاید امروز دایی فرهادم بیاد
- چطور ؟
- دیشب بهش گفتم امروز یه سر میرم پیش سپیده ؛
گفت خودشو میرسونه
- به سلامتی
با اینکه آمدن یا نیامدن جناب وکیل باید برای من بی ربط ترین موضوع باشه ولی نمی دونم چرا دلم یه حالی شد
انگار دوست داشتم ببینمش و بابت این غم بزرگ باهاش ابراز همدردی بکنم
این آدم در طول چند ماه گذشته به من و خانوادم خیلی کمک کرده بود و مهم ترین اون ها این بود که خودش قبول کرده بود بقیهء حق الوکاله را بعد از آزادیِ بابا از ما بگیره
اگه می خواست الان پولشو طلب کنه واقعاً دیگه چیزی برای فروش نداشتیم
فقط مونده بود گوشواره های میخیِ مژگان که همون روز به رسم امانت سپرده بودیم به سینا تا یه وقت مژگان اون ها رو داخل خونه نبینه و از دست ما دلخور نشه .......
پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀
https://eitaa.com/barbalefereshte/4686
🦋 @barbalefereshte 🦋
به قلم الهه بانو🍃
❌کپی به هر نحو حرام❌
🧚♂
🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🧚♂🕸🧚♂
🕸
☆﷽☆
رمان #سراب•🌪•
#part183
اَلسَلامُ عَلَیکم یااَهلَ القُبور .......
مامان به رسم عادت از همون ورودیِ بهشت زهرا شروع به فاتحه خواندن کرد
عقیده داشت وقتی میایم پیش اموات بهتره لبهامون جز ذکر خدا چیزی نگه
این لحظه ها متعلق به اسیران خاک بود که دستشون از دنیا کوتاهه
بعد از رسیدن به مزار مامان ، با روی باز و لبی خندون رفتم سراغش
بر عکس دفعهء قبل که دلم حتی از زندگی هم سیر بود ، امروز حال بهتری داشتم
- سلام مامان
امروز مهمون داری !
مژگان شیشهء گلاب را روی قبر ریخت و من با کف دست سنگ سیاه را شستم
مامان مینو تکه سنگ کوچکی برداشت و بعد از چند ضربه شروع به خواندن فاتحه کرد ، بعد هم لای کتاب دعا را گشود تا زیارت عاشورا بخونه
قبل از مشغول شدن ، به ظرف های حلوا اشاره کرد و از سینا خواست تا اون ها رو پخش کنه
حالا من بودم و مامان مینو و مژگان و نازنین و مادرم !
جمعمون جمع بود
- کی باورش میشه اعضاء یه خانواده اینجوری دور هم جمع بشن ؟
مامان خوش به حالت
خیلی پیش خدا عزت و آبرو داری
- دردها بین آدما پُل میسازن
میدونی مرجان !
شاید اگه خودم بی مادری رو تجربه نکرده بودم با این درد مشترک به تو وصل نمیشدم
البته تو خیلی خوشبختی که خاله مینو رو داری ؛ خیلی خوشبختی !
اشکی که میهمان چشمانش شد اجازه نداد تا ادامه بده
دردهایش را پشت سکوت و جنبش لبهاش که فاتحه ای نثار مامان می کرد پنهان کرد
زیارت عاشورای مامان تمام شد و او که حالا داستان تلخ زندگی نازنین را می دانست کتاب را به طرفش گرفت
- بگیر بخون
هرچی دوست داشتی
نثار مادرت کن
اگه زنده باشه نثار سلامتیش و اگر نباشه واسه آمرزش روحش دعا بخون
هر چی دلت خواست بخون
قبل از رسیدن ثوابش به مادرت ؛ این خودتی که آروم میشی عزیزم !
مامان به سبک و سیاقِ خودش اطرافیان رو آروم می کرد
حالا نوبت نازنین بود
بی هیچ مخالفتی کتاب را گرفت
لای صفحاتشو باز کرد و شروع به خواندنِ الرحمن کرد
نگاه قدردانم را به مامان مینو انداختم و او با چشم بر هم نهادنی خیالم را آسوده کرد که مشکل این دختر هم حل خواهد شد
فقط ما آدم ها صبور نیستیم ......
- خاله تموم شد
- دستت درد نکنه !
- خاله مینو من می خوام برم سر قبر یکی از بستگانم
مرجان بیاد ؟
- آره قربونت برم
ما هستیم تا برگردید
- مرسی
پاشو مرجان که هوا داره گرم میشه
از مامان و مژگان که کنجکاو شده بود جدا شدیم
فاصلهء زیادی تا مزار همسر آقای کیان منش نبود
- اوناهاش
دایی اونجاس
به سمتی که اشاره میکرد خیره شدم
مردی که با شانه های خمیده روی دوپا نشسته و سر به زیر انداخته بود
حتی از این فاصله هم حجم بار غمی که روی شانه هایش سنگینی می کرد قابل رویت بود
جوری با خودش و عزیزش خلوت کرده بود که اصلاً حواسش به اطراف نبود
نازنین کنارش نشست و من روبه روش
آروم و با احترام شروع به خواندن فاتحه کردم
نگاهم روی سنگ قبر نشست
فاصلهء طلوع دل انگیز تا غروب غم انگیز حیاتش فقط سی بهار بود !
واقعاً چی از زندگی فهمیده بود این همسر مهربان و دختر دلسوز ؟
- خدا رحمت کنه
خوبی دایی ؟
- زنده باشی
شکر !
تو چطوری زلزله ؟
- خوب ؛ خوش ؛ سرحال !
مرجان اومده بود پیش مادرش گفتم بیایم به سپیده هم سلام کنیم
خداروشکر هرسه تامون یه درد مشترک داریم
رو به من کرد تا احوالپرسی و تشکر کنه
- خوش اومدید
ممنون خانوم توانا ؛ زحمت کشیدید
- سلام !
خواهش می کنم
خدا رحمتشون کنه
وقتی نازنین گفت ؛ خیلی ناراحت شدم
- عاقبت کار آدمی مرگ است !
این جمله از زبان آقای کیان منش که در حال بلند شدن بود بیرون اومد و دوباره نازنین با کمک همون ، مسیر صحبت را عوض کرد
- مرجان !
یادته این جمله کجا بود ؟
مال یه نویسندهء بزرگه ، داستانش تو کتاب متون و فارسی دبیرستان بود
کمی به ذهنم فشار آوردم ولی یادم نیومد
- یادم نیست
- بس که خنگی !
من موندم تو چجوری امتحانان آخر ترم رو پاس می کنی ؟
اسم کوچیک نویسنده ابوالفضل بود !
یادت اومد ؟
- نه والا !
- داستان " حسنک وزیر "
کتاب تاریخ بیهقی از ابوالفضل بیهقی !
با صدای آقای کیان منش که باز طبق عادت دست به سینه ایستاده بود و مشخصات کامل کتاب و داستان را می گفت در دلم به این دقت آفرین گفتم
- چه خوب یادتون مونده !
از دبیرستان تا حالا ؟
- خب بعضی از داستان ها اونقدر بار تربیتی بالایی دارن که به این سادگی از ذهن آدم بیرون نمیره
دوست داشتم این کتابو داشته باشم ولی خب هنوز پیش نیومده که بخرم
- بس که خسیسی دایی !
جواب دایی مهربان به خواهرزادهء خندان و شیرین زبانش فقط یه لبخند بود و بس !
پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀
https://eitaa.com/barbalefereshte/4686
🦋 @barbalefereshte 🦋
به قلم الهه بانو🍃
❌کپی به هر نحو حرام❌
🧚♂
🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸
❌❌❌❌❌❌
مژده به دوستانی که تقاضا کرده بودن کانال وی آی پی سراب ایجاد بشه
کانال وی آی پی سراب افتتاح شد !
شما می تونید این رمان زیبا رو بطور کامل در این کانال دنبال کنید
برای عضویت به آدرس زیر مراجعه کنید 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1227096634Cf2cbe774ba
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🧚♂🕸🧚♂
🕸
☆﷽☆
رمان #سراب•🌪•
#part184
غم نشسته در نگاه و لانه کرده در قلبش باعث شده بود تا سکوت کنه
امروز هم همون اندازه مرتب و آراسته به ملاقات همسر مرحومش اومده بود که دیروز با من همراه شد
انگار عقاید این دایی و خواهرزاده مثل هم بود ؛
خواهرزاده ای که واقعاً به دایی جانش رفته بود !
مثلاً آقای کیان منش دلش نمی خواست کسی از نسبت بین او و نازنین با خبر بشه ولی حالا خودش ما را همراهی می کرد تا به دیدار مامان بیاد و این یعنی تا چند لحظهء دیگه این نسبت کاملاً لو میره
- بابات کجاست نازنین ؟
- چه میدونم ؟
صبح که از خونه اومدم بیرون ، هنوز لالا بود !
تنها سری تکان داد و تا رسیدن به مزار مامان سکوت کرد
مامان مینو با دیدن ما و شناختن آقای وکیل بلند شد و با احترام و کمی تعجب شروع به احوالپرسی کرد
- سلام
خوبید آقای وکیل
- سلام خانوم
به لطف شما
اجازه هست ؟
به قبر اشاره کرد و دوباره روی دو پا نشست
نه سنگی برداشت و نه ضربه ای زد
با دو انگشت ، سنگ را لمس کرد و با چشمانی بسته زیر لب فاتحه ای خواند
نمیدونم چرا نگاه سینا به او که ادب و احترام و مردانگی را در برابر من و خانواده ام به کمال رسانده بود لبریز از خشمی نهان بود
کاملاً مشخص بود از حضور این غریبه اینجا و در جمع خانوادگیمون راضی نیست
حتی با او دست نداد و فقط به سلامِ آرامی کفایت کرد !
- خدا رحمتشون کنه
- ممنون
- چه خبر آقای وکیل ؟
- سلامتی خانوم
دیروز خانوم توانا اومدن ملاقات پدرشون
حتماً گفتن که شکر خدا حالشون خوبه فقط .....
- فقط چی ؟
طوری شده ؟
- نه !
فقط بند و اسارت ، کوچیک و بزرگ نمیشناسه
مرد و زن نداره ؛
کوه هم که باشی کمی شکسته میشی !
یکی نبود بگه مرد حسابی این حرفا چیه که میزنی ؟
دیروز تا حالا کلی روضه خوندم تا باور کنن بابا شرایط رو پذیرفته و با این مشکل کنار اومده حالا واسه من لفظ قلم صحبت میکنه
" کوه هم که باشی شکسته میشی "
چند دقیقه بعد خداحافظی کرد و از ما جدا شد
طبیعی بود که برای رساندن نازنین اصرار نکرد
جالب بود هر سه در یک محل زندگی می کردیم و اینکه پدر نازنین در طول این سالها آقای کیان منش را ندیده و از ارتباط او و دخترش بی اطلاع بود کمی برام عجیب بود !
- بریم دیگه ؟
- بریم
حتی حالا که این مرد از ما جدا شده باز هم اخم سینا به قوت خودش باقیه !
مژگان چند باری پرسید چی شده ولی وقتی سینا جواب او را هم با همون اخم و سکوت داد ، ساکت شد
بیچاره خواهرم ؛
دنبال دلیل این برخورد در خودش و رفتارهای خودش می گشت !
نازنین هم از لحظه ای که سوار ماشین شدیم سکوت کرده و توی فکر بود
بر خلاف انتظارم با نزدیک شدن به خانه از سینا خواست نگه داره تا او به منزل خودشون بره
انتظار داشتم برای ناهار پیش ما بمونه
نمیدونم حضور در قبرستان و دیدن عاقبت آدم ها باعث شده بود تا دست از لجبازی با مادرش برداره و یا همون چند کلمه ای که من گفتم و اون گله ای که او کرد باعث شده تا به دنبال اصلاح رفتارش با پدری باشه که در تمام این سال ها از شیر مرغ تا جان آدمیزاد براش فراهم کرده و اجازه نداده بود آب توی دلش تکون بخوره ؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀
https://eitaa.com/barbalefereshte/4686
🦋 @barbalefereshte 🦋
به قلم الهه بانو🍃
❌کپی به هر نحو حرام❌
🧚♂
🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🧚♂🕸🧚♂
🕸
☆﷽☆
رمان #سراب•🌪•
#part185
صبح شنبه با توکل به خدا و دعای خیر مامان به دانشگاه رفتم
امروز اولین آزمون پایان ترم برگزار میشد و من با تمام مشکلاتی که در طول این ترم از سر گذرانده بودم امید زیادی به کسب نمرات خوب و قابل قبول داشتم
پا به پای مژگان که برای کنکور آماده میشد درس خوانده و تلاش کرده بودم
به خودم ؛
به بابا ؛
به مامان و به زندگی قول داده بودم کم نیاورم
و یک راه برای اثبات اینکه کم نیاوردم همین بود که از درس ها عقب نمونم !
- چی شد آرزو ؟
چه کار کردی ؟
- بد نبود
فقط سوال هشت رو ننوشتم ؛ چهارم مطمئن نیستم درست نوشته باشم
- هردو تاشون راحت بود
قبلاً کار کرده بودیم که !
بی دقتی کردی
- نه وقت کم بود
فرصت نشد !
همیشه همین آش و همین کاسه بود
اونقدر به تمیز و مرتب بودن نوشته هایش اهمیت میداد که از اصل قضیه میموند
به جرات میتونم اعتراف کنم در هر درسی لااقل یک سوال رو به همین بهانه از دست میداد !
- چه کار کردید بچه ها ؟
راحت بود ؛ نه ؟
با صدای نازنین که از پشت سر به ما نزدیک شد بی خیالِ مشکل دائمیِ آرزو شدم و با لبخند و خرسندی جوابشو دادم
- من که راضی بودم
تو چه کار کردی ؟
- عاااااالی !
گمونم با میان ترم پونزده رو شاخشه !
- پونزده ؟
همچین گفتی عالی که من فکر کردم اگه نوزده بیاری دو روز گریه میکنی !
- نه بابا
مگه آدم دیوونه باشه که به خاطر درس و نمره گریه کنه
من تلاشمو کردم
از نتیجهء زحماتم راضیم
اگه خوب هم نداده بودم دیگه الان غصه خوردن فایده ای نداشت قربونت برم !
با تمام شیرین عقلی اش بعضی حرف هایش را باید با آب طلا می نوشتیم
غصه خوردن برای چیزی که تمام شده بود ، بی عقلیِ کامل بود !
- بریم یه چیزی بزنیم بر بدن ؟
- نه !
من قرار دارم
- با کی قرار داری ؟
راستشو بگو شیطوووون !
- اولاً که حالا دیگه واسم غریبه نیست
در ثانی تو کلاً مغزت معیوبه ، دائم دنبال روابطِ مشکوک می گردی
- میخوای نگی نگو !
دیگه چرا عیب رو دختر مردم میذاری ؟
با این تفاسیر توفیق اجباری شد که یا برم دیدن کامران یا واسش یه چیزی بفرستم
- تو دست بردار نیستی نازنین ؟
- از چی ؟
مگه دستمو به این استاد استخون شکسته گرفتم ؟
از ادب و احترام نسبت به استااااد غافل مباش فرزندم
نشنیدی مگه ؟
کسی که چیزی به من بیاموزد ، مرا بندهء خود ساخته ؟
الان من حکم همون بندهء مخلص رو دارم عزیزم
کاری نداری ؟
- نه !
به سلامت
حرف زدن با این دختر بی فایده بود
هرچه می گفتم به جای فکر کردن به آن ، جوابی آماده کرده در آستین داشت تا نثارم کند
شاید باید اونقدر پیش میرفت تا یا خودش بن بست این رابطه را ببینه و یا سرش به سنگ بخوره و بفهمه محبتِ یک طرفه چقدر به آدم آسیب میرسونه !
- تو چی آرزو ؟
بیا بریم تا خوابگاه میبریمت
- با کی قرار داری ؟
سینا ؟
- نه !
پسرداییم دیشب پیام داد و آدرس گرفت تا امروز بیاد دنبالم
قراره بریم خونهء بابابزرگ
- چه خوب !
مزاحم نمیشم
تو برو
- مزاحم چیه ؟ میبریمت !
مچ دستش را گرفتم و مثل بچه ها به دنبال خودم کشیدم
دوست داشتم اطرافیانم با خانوادهء مادرم آشنا بشن
مهدی هم جزو اون کسایی بود که با رفتار و کردارش برای آدم احترام می خرید
انگار زیادی حواسم به حرف زدن با نازنین بود که با رسیدن به خیابان فهمیدم مهدی رسیده و پارک کرده
به سمت دیگر خیابان که او ایستاده بود حرکت کردیم ......
پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀
https://eitaa.com/barbalefereshte/4686
🦋 @barbalefereshte 🦋
به قلم الهه بانو🍃
❌کپی به هر نحو حرام❌
🧚♂
🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸