🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀
🍀
🍀 ﷽ 🍀
🔖رمان #صَباحَت 🎬
✍به قلم ........الهه بانو
#part185
سری تکان داد و به مددِ لحظه ای سکوت کمی زمان خرید برای جمع بندی حرف هایم و به زبان آوردنِ پاسخی که شاید می خواست با آن شاخِ غرورم را بشکند :
- جالبه !
ولی تو هنوز منو نشناختی دختر آفتاب !
تا حالا به هرچیزی که خواستم رسیدم ... حالا این خواسته اینبار میتونه مهر و محبت تو باشه
سری به تاسف تکان دادم و در جوابِ جمله ای که فقط با خود غرور و خود بزرگ بینی به همراه داشت گفتم :
- شاید دلیلش همین باشه !
اینکه بعضی از شما آدم پولدارها با خودتون فکر می کنید همه چیز خریدنیه و البته به تَبَعِ اون پول ، چون کمی قدرت دارید این حق هم به شما داده شده که خودتون رو به زور توی قلب دیگران جا کنید ...
گاهی وقت ها قلب آدم ها اونقدر از مهر و محبتِ دیروزی های زندگیشون پُر و لبریزه که دیگه جایی واسه محبت دروغین و سودجویانهء امروزی های زندگی شون نداره...
بهتره به خودتون زحمت ندید پسرعمو !
آخرِ این کوچه باغِ زیبا فقط بن بسته ...
نه چهره در هم کشید و نه عصبانی شد فقط نگاهِ نافذش را جوری به چشم هایم دوخت که یک لحظه احساس کردم تمام ستون های اعتماد به نفسم با تهدیدِ لانه کرده در این دو گویِ رنگی متزلزل شد .
- صبا !
کیا !
میاید مشاعره کنیم ؟
صدای طراوت بود که او نیز اینجا و در کنار ما بودن را به سر میز ناهار و در کنار بزرگ ترهای عبوس بودن ترجیح داده بود
فرصت خوبی بود هم برای رهایی از شَر این موجود مزاحم و هم بدست آوردنِ دلِ مهربان آن یکی موجود مهربان و دوست داشتنی !
- بریم عزیزم ، فقط یاد بگیر اسم آدم ها رو کامل صدا بزنی خواهرم
- صباحتی دیگه !
همه چیزت با دیگران فرق داره ، حتی حساسیت های الکی و مسخرت
هر کسی غیر از طراوت بود بی شک جوابی دندان شکن برایش در آستین داشتم ولی تنها پاسخم به این عزیزِ تنها مانده بین این همه بی دردی ، لبخندی بود که به روی ماهش زدم ...
• ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ؟ منزل آن مَه عاشق کش عَیار کجاست ؟
حالا " ت " بده :
• تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است ...
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است ؟
حالا دوباره " ت " بده :
• تمام من برای تو ، تمام نا تمام من ! بیا ، ببر ، بگو، بخوان !
تو ای تمام جان من !
تا رسیدن به نقطه ای از باغ که طراوت به آن سو می رفت و نشستن داخل آلاچیق زیبایی که سایه را زیر نور آفتاب به ما هدیه می داد ، کیارش هرچه دلش خواست شعر های عاشقانه کنار گوشم نجوا کرد و من ناسزا به روح و روانش نثار کردم !
نهمین روز از ایام عید هم در حالی به غروب نزدیک می شود که بالاخره بعد از چند ساعت هم نشینیِ کِسل کننده ، خانوادهء عموجان عزم رفتن کردند ، جالب اینجا بود که از ظهر تا زمان رفتن هیچ کس حساسیتی روی عدم حضور پسرها نشان نداد !
انگار این از هم گسیختگی و تنها تنها لذت بردن از زندگی در این خاندان عادی بود !
وضو گرفته ام و چادر زیبایی که مامان به من داده بود را روی سرم مرتب کرده در انتظار اتمام اذان برای دل سپردن به حضور در برابر خداوند رو به قبله ایستاده ام ...
- صباحت !
حوصلت سر نمیره وقت اذان که میشه بدو بدو کارهاتو ول میکنی و میای دولا راست میشی ؟
نگاه لبریز از عشقم سهم او بود که زودتر از آنچه فکرش را می کردم قلبم به نامش مُهر خورده و آرامشش بزرگترین آرزویم بود .
حالا که خودش پیش قدم شده و پرسیده بود پس چرا من در نشان دادن معجزاتِ این خم و راست شدن های مکرر برایش سخن نگویم ؟
#ادامه دارد .......
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# دارد🚫
👒 @Aramejan_LR 👒
🍀
🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🧚♂🕸🧚♂
🕸
☆﷽☆
رمان #سراب•🌪•
#part185
صبح شنبه با توکل به خدا و دعای خیر مامان به دانشگاه رفتم
امروز اولین آزمون پایان ترم برگزار میشد و من با تمام مشکلاتی که در طول این ترم از سر گذرانده بودم امید زیادی به کسب نمرات خوب و قابل قبول داشتم
پا به پای مژگان که برای کنکور آماده میشد درس خوانده و تلاش کرده بودم
به خودم ؛
به بابا ؛
به مامان و به زندگی قول داده بودم کم نیاورم
و یک راه برای اثبات اینکه کم نیاوردم همین بود که از درس ها عقب نمونم !
- چی شد آرزو ؟
چه کار کردی ؟
- بد نبود
فقط سوال هشت رو ننوشتم ؛ چهارم مطمئن نیستم درست نوشته باشم
- هردو تاشون راحت بود
قبلاً کار کرده بودیم که !
بی دقتی کردی
- نه وقت کم بود
فرصت نشد !
همیشه همین آش و همین کاسه بود
اونقدر به تمیز و مرتب بودن نوشته هایش اهمیت میداد که از اصل قضیه میموند
به جرات میتونم اعتراف کنم در هر درسی لااقل یک سوال رو به همین بهانه از دست میداد !
- چه کار کردید بچه ها ؟
راحت بود ؛ نه ؟
با صدای نازنین که از پشت سر به ما نزدیک شد بی خیالِ مشکل دائمیِ آرزو شدم و با لبخند و خرسندی جوابشو دادم
- من که راضی بودم
تو چه کار کردی ؟
- عاااااالی !
گمونم با میان ترم پونزده رو شاخشه !
- پونزده ؟
همچین گفتی عالی که من فکر کردم اگه نوزده بیاری دو روز گریه میکنی !
- نه بابا
مگه آدم دیوونه باشه که به خاطر درس و نمره گریه کنه
من تلاشمو کردم
از نتیجهء زحماتم راضیم
اگه خوب هم نداده بودم دیگه الان غصه خوردن فایده ای نداشت قربونت برم !
با تمام شیرین عقلی اش بعضی حرف هایش را باید با آب طلا می نوشتیم
غصه خوردن برای چیزی که تمام شده بود ، بی عقلیِ کامل بود !
- بریم یه چیزی بزنیم بر بدن ؟
- نه !
من قرار دارم
- با کی قرار داری ؟
راستشو بگو شیطوووون !
- اولاً که حالا دیگه واسم غریبه نیست
در ثانی تو کلاً مغزت معیوبه ، دائم دنبال روابطِ مشکوک می گردی
- میخوای نگی نگو !
دیگه چرا عیب رو دختر مردم میذاری ؟
با این تفاسیر توفیق اجباری شد که یا برم دیدن کامران یا واسش یه چیزی بفرستم
- تو دست بردار نیستی نازنین ؟
- از چی ؟
مگه دستمو به این استاد استخون شکسته گرفتم ؟
از ادب و احترام نسبت به استااااد غافل مباش فرزندم
نشنیدی مگه ؟
کسی که چیزی به من بیاموزد ، مرا بندهء خود ساخته ؟
الان من حکم همون بندهء مخلص رو دارم عزیزم
کاری نداری ؟
- نه !
به سلامت
حرف زدن با این دختر بی فایده بود
هرچه می گفتم به جای فکر کردن به آن ، جوابی آماده کرده در آستین داشت تا نثارم کند
شاید باید اونقدر پیش میرفت تا یا خودش بن بست این رابطه را ببینه و یا سرش به سنگ بخوره و بفهمه محبتِ یک طرفه چقدر به آدم آسیب میرسونه !
- تو چی آرزو ؟
بیا بریم تا خوابگاه میبریمت
- با کی قرار داری ؟
سینا ؟
- نه !
پسرداییم دیشب پیام داد و آدرس گرفت تا امروز بیاد دنبالم
قراره بریم خونهء بابابزرگ
- چه خوب !
مزاحم نمیشم
تو برو
- مزاحم چیه ؟ میبریمت !
مچ دستش را گرفتم و مثل بچه ها به دنبال خودم کشیدم
دوست داشتم اطرافیانم با خانوادهء مادرم آشنا بشن
مهدی هم جزو اون کسایی بود که با رفتار و کردارش برای آدم احترام می خرید
انگار زیادی حواسم به حرف زدن با نازنین بود که با رسیدن به خیابان فهمیدم مهدی رسیده و پارک کرده
به سمت دیگر خیابان که او ایستاده بود حرکت کردیم ......
پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀
https://eitaa.com/barbalefereshte/4686
🦋 @barbalefereshte 🦋
به قلم الهه بانو🍃
❌کپی به هر نحو حرام❌
🧚♂
🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸