eitaa logo
🌱 آرام جان 🌱
3.6هزار دنبال‌کننده
591 عکس
219 ویدیو
5 فایل
🦋 به نام خدای #همه 🦋 به‌نام خدای بسیاربخشنده و بسیارمهربان 🟣 رمانهای واقعی و تأثیرگذار 🎀 روزانه ۲قسمت صبح 🔘 کپی رمان‌ها #حرام 🔘 🍁ارتباط باکانال: @e13589
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو - نه ! ولی فکر کنم اگه من بعنوان برادر بزرگتر یه گاز از اون لپت بگیرم و صدای جیغت بلند بشه ناراحت بشی بی انصاف حتی فرصت نداد تا حرفش را حلاجی کنم و گاز گرفت ! ولی آنقدر عقلش می رسید که بجای گونه ام به لالهء گوشم حمله ور شود ! - آآآآآآآی .... - حالا میتونی بری عزیزم - خیلی ... خیلی .... در حالی که دست به جیب و سوت زنان از پله ها بالا می رفت دستی در هوا تکان داد و به معنای چی شده سر تکان داد که با حرص پایم را به زمین کوبیدم و به سرعت با تنهء محکمی که به او زدم وارد خانه شدم به سمت اتاق رفتم تا زودتربرای رفتن حاضر شوم پسرهء خیره سر ... انگار نمی فهمید درد یعنی چه ، یا نه ، شاید از جوابی که به سوالش ندادم شاکی بود و اینطوری تلافی کرد ... به خدا که گاهی حتی بچه های 5 سالهء پائین شهر ، از این بچه های بالا شهر بیشتر می فهمیدند ! درحال غُر زدن با خودم بودم و چشم دوخته به طراوت که همچنان در خواب ناز به سر می برد از اتاق خارج شدم ، جلوی آینه ای که کنار در ورودی بود چادرم را مرتب کردم و به سرعت از پله ها پائین رفتم - کجا به سلامتی ؟! ای بابا ! امروز از آن روزهایی بود که زمین و زمان و از آن ها مهم تر ، موجودی بنام سیاوش خان فضول دست به دست هم داده بودند تا حالم را از همین لحظات ابتدایی صبح بگیرند - بیرون - اونقدر عقل دارم که بفهمم بیرون ... کجا بیرون اونوقت ؟ - اگه باید برای رفت و آمدم سوال جواب پس بدم بگو ! اگر نه برو کنار کار دارم .... اخم ریزی بین ابروانش نشاند و در حالی که سوئیچ ماشین را به دستم می داد با دلخوری گفت : - بشین تو ماشین میرسونمت ! - ولی ... و اینبار انگشت اشاره اش بود که تهدیدوار جلو چشم هایم تکان خورده و سعی داشت حجت را بر این خواهر تازه متولد شده در روزهایش تمام کند ! - ولی و آخه و اگه و اما نداریم ... بشین زود میام لحن و کلامش زیادی تحکم داشت ولی بیش از آن حمایت داشت و اثبات برادری ! همین بود که کار را آسان می کرد ، زندگی را شیرین می کرد ، مهربانی ها را دو صد چندان می کرد . شاید بهترین و لذت بخش ترین صحنه ها برای هر تهرانی ، دیدن خیابان های شهر بدون ترافیک و نفس کشیدن در هوایی بدون آلودگی باشد چیزی که امروز دیدم گرچه روز کاری برای خیلی از کارمندان و ادارات بود ولی هوا و شهر خیلی قابل تحمل شده بود . جلو ساختمانی که خانهء دایی جان حسینم در آنجا بود ترمز زد و با حیرت نگاهش را به خانه ها و آدم هایی که برایش تازگی داشتند دوخت خانه خیلی هم پایین شهر نبود ولی برای کسی که در چیدمان شهری ، یکباره بیشتر از ده منطقه به پائین سقوط می کند زیادی نا آشنا بود ! - اینجاست ؟ - بله ! حالا اجازه میدی برم یا باز میخوای گوشمو ناکار کنی ؟ دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو - اون که حقت بود ! ولی تو که نازنازی نبودی عشق داداش ! در ضمن این فقط یه هشدار بود تا یادت بمونه حق نداری کاری یا نیازی یا برنامه ای رو از آق داداشت مخفی کنی بانو .... - بله !!! حالا آق داداش اجازه میدن برم ؟ - برو ولی من هنوز نمی فهمم چرا یه موضوع به این سادگی رو اینقدر کشدار و پرحاشیه کردی ! خب میگفتی با هم می رفتیم لباس می خریدیم دیگه آدم کینه ای نبودم ولی گاهی حرف ها چنان تیز و برنده هستند که قلبت را از چند جهت سوراخ می کنند و تو می مانی و حجمی پاره پاره که بخشِش برایش سخت ترین و ناممکن ترین کار دنیا می شود حتی اگر طرف حسابت که روزی غریبه بوده امروز نزدیک ترین آشنایت باشد .... حرفی که زدم مدت ها بود روی سینه ام سنگینی می کرد گفتم و بی توجه به واکنشی که بی شک در پی داشت به سرعت از ماشین پیاده شدم : - دروغ چرا ؟ چند مرتبه قصد کردم با خودت صحبت کنم ، نا سلامتی خواهر و برادریم ولی ... ولی هنوز می ترسم کمکی که میکنی تبدیل بشه به منت واسه خرج مجلس امام حسین یا صدقهء زندگیت !!! نماندم و ندیدم در هم شکستن غرور مردی را که شاید در زندگی تا این لحظه هیچ کس جرات نکرده بود اینچنین او را از پی و اساس بکوبد تا برای دوباره و از نو ساخته شدن آماده و مهیا شود ......... دوساعتی از رسیدنِ من و داداش و یک ساعتی از آمدن مهمان ها می گذرد . همان بود که انتظارش را می کشیدم ! نگاه ناخرسند مردی که عمویم بود به همراه لحن گزنده و لبریز از حسادت زنی که زن عمو جان خطاب می شد و دو دست پرودهء این خانواده ... کیارش و کیانوش ! داداش طعنهء کلامم را زیادی گرفت ! بیشتر از آنچه فکرش را می کردم ناراحت شد ؛ هم از دست خودش که آن حرف را زده بود و هم از دست من و یادآوری که کرده بودم ، جوری که انگار خودش و احساساتش را یک جا روی آتش گذاشته و مانند اسفند جلز ولز می کرد نتیجهء این انقلابات روحی شد دستی که تا رسیدن به مقصد و در سکوت روی دستم نشست .... مسیری که بجای خانه به سمت پاساژ و مغازه لباس فروشی تغییر یافت .... لباسی که به سلیقه و صلاحدید خودم بر خلاف آنچه او در ذهن داشت خریده شد و تشکری که از طرف من اَدا ولی از سمت او با سکوت رو به رو شد ! مسیری که باز پیش از رفتن به خانه به سمت بانک تغییر یافت و حسابی که بی توجه به عدم رضایت من برایم باز شد و کارتی که باز هم در سکوت به دستم داده شد ! فقط لحظهء پیاده شدن از ماشین در پارکینگ خانه یک حرف را برای بار دوم تکرار کرد : " خواهش میکنم هیولایی که اون شب توی بیمارستان اومد سراغت از خاطراتت خط بزن ، بریز دور ، پرتش کن توی سطل آشغال ... آدمی که این چند روزه دیدی رو جایگزینش کن اونم تا آخر عمرت ! " - این بقچه چیه پیچیدی دور کله ات دخترعمو ؟ این دومین مرتبه بود که در طول همین یک ساعت حجابم را مسخره می کرد ! یکبار با گونی خواندن سارافون سرمه ای رنگی که روی بلوز سفید رنگم پوشیده بودم و اینبار با این جمله و من نمی دانم چطور این همه خودداری یک جا در من جمع شده بود که جلوی مشتم را برای نشستن درست جایی وسط صورت پسرک مغرور و از خود راضی گرفته ! در عجبم از این عزیز داشته شدن توسط بابا ... مگر این لندهور بی کلاس و بی سواد و بی ادب چه داشت که اینقدر مورد توجه اش قرار گرفته بود ؟ دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو - صباحت جان بابا ! میوه بذار واسه کیارش ... - چشم مگر نه اینکه اگر در زمان عصبانیت ، خشم خود را فرو خورده و با آرامش برخورد کنی ، مردی ؟ پس بهتر بود امروز و در این جمع که مابینشان فقط و فقط حسادت و تجملات حکومت می کرد ، جامه ای از صبر و سکوت بر روحم بپوشانم تا به لطف خدا این دیدار و این برخورد به خیر بگذرد ... - با اجازه ! نگاهش را از روی سیبی که در حال پوست کندنش بود برداشت و به من دوخت که به قصد کنترل و البته بیشتر از آن حمایت از خواهرم که دقایقی قبل همراه با کیانوش به بیرون از ساختمان رفته بود ، از جا برخاسته و عزم رفتن کرده بودم - خیر باشه ، کجا به سلامتی دختر عمو ؟ جوری دختر عمو را با تمسخر بر زبان می آورد که فقط مرا به یاد یک صدای منحوس می انداخت و آن هم کسی نبود جز پسر عموی از دور خارج شده ام " آشوب " - هوا زیادی سنگین شده میرم یه هوایی بخورم تیز تر از آن به نظر می رسید که کنایه ام را نگرفته باشد ، همین شد که او هم کم نیاورد در کنایه زدن : - بپا .... هوای بیرون از این فضا ، اونقدری که فکر میکنی تمیز و صاف نیست دختر عمو !!! گاهی وقت ها بهتر است جواب حرف های ابلهانه و از سر تنگ نظری و با قصد و غرض فقط سکوت باشد و بی صدایی ، وقتی گوشی برای شنیدن حرف های عاقلانه و چشمی برای دیدن نجابت آدم ها وجود ندارد ..... دلخوشی های کوچک ، آدم های کوچک ، لحظه های کوچک را در میان گل های زیبای زیر پایم به جستجو نشسته ام و هیچ نمی یابم ... خدایا چرا حس می کنم اینقدر هوای اینجا برای نفس کشیدن سنگین است ؟ آلوده نیست ولی غبار دارد ! چرا دست هایم را اینگونه بسته ای ؟ چرا دلم را به این خانه و خانواده گره زده ای ؟ چه شد که سرنوشتم را اینچنین سرشتی ؟ سر بر زنجیرتاب نهاده ام و با نوک پا روی زمین و چمن ها خطوط فرضی رسم می کنم و گاه میان مرور خاطرات روزهای گذشته به دنبال سهم خودم از زندگی می گردم .... چه زیاد به من داده بودی از نعمت های دنیا ، خدای خوبم ! نعمت اگر بود همان غریبه مادرِ مهربان بود و بس ! شهرت اگر بود همان شناختی بود که دیگران از نجابتم داشتند و بس ! دلخوشی اگر بود همان خاله آلیه و امینه بودند با تمام سادگی هایشان که با همان تنگ دستی و ناچاری یک جعبه خرما را هم خیرات آرامش مادرم می کردند و هم شکرانهء موفقیت خودم ! نه که ناسپاس باشم از بابت داشتن این همه رفاه و خوشی ، نه ! به خدا که من آدم ناشکر و ناسپاسی نبودم ولی نمی دانم چرا احساس می کنم ماندن اینجا و دل دادن به روزمرگی های اینجور آدم ها با من و ذات و طبیعتم بیگانه است ! فقط کمی خانه تکانی می خواهم ... برای دلم و کینه هایش ، برای ذهنم و خاطراتش ، برای روزهایم و آدم هایش ! گرچه مادر دارم و از حمایت پدر لبریزم ولی باز هم دلم آرام و قرار ندارد ؟ چرا پس این رخت بی کسی همچنان بر تنم خوش جلوه می کند ؟ - چه زود دل زده شدی از جمع ما !!! دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو با تکان خوردن تاب از حال و هوایی که روحم را به اسارت برده بود بیرون آمدم و همانطور که دستم را به زنجیر تاب بند می کردم به سرم گردشی دادم تا بهتر ببینم این برادر دلخور ولی مهربان را ! نگاهم به روی ماهش دوخته شده بود و نگاه او میان باغ به جستجوی چیزی می گشت که نمی دانم چه بود یا که بود ! - بالاخره قفل زبونت باز شد ؟! با سر اشاره ای به ساختمان کرد و انگار که صدایم و سوالم ، هیچ کدام را نشنیده باشد ، باز حرف خودش را تکرار کرد : - به مزاق تو هم خوش نمیان نه ؟ بی تعارف سری تکان دادم و بعد زبان در دهانم چرخید : - نه ! - درست مثل من ! تاب ایستاد و او که حالا ایمان داشتم شبیه ترین آدم در این زندگی و این خانه ، نسبت به من و روحیاتم است ، کنارم جا گرفت - از کیارش بیشتر از بقیه ... خوب شد اومدی بیرون و خوب تر اینکه ... دست ها را در هم گره کرده و روی زانو هایش خم شده بود ، انگار هم تردید داشت در گفتنِ حرفی که روی زبانش سُر میخورد و هم دوست داشت بگوید - خوب تر چی ؟ بالاخره بین این همه تفاوت و تناقض و نارضایتی یه کار خوب هم از من دیدی ؟ با دو انگشت لپم را کشید و دیوانه ای نثارم کرد ، شاید لازم بود بخندم تا حرف دلش را بزند : - خوب تر اینکه این پوشش رو انتخاب کردی ! انگار تو آدم ها رو بهتر از من میشناسی ... - چی شد ؟ تو که مخالف بودی ! قهر بودی ، دلخور و طلبکار بودی !!! - نبودم عزیزم ! هیچ کدوم از اینایی که تو میگی نبودم ، فقط از دست خودم ناراحت و عصبی بودم ، با خودم و وجدانم درگیر بودم .... هنوز هم هستم ! - نباش برادر من ! نباش بی شک ادامه دادن به این صحبت های تاریخ مصرف گذشته ، نتیجه ای جز آوار شدن بیشتر عذاب وجدان بر روح زخمی اش نداشت پس ، از روی تاب بلند شدم و دستم را به سویش دراز کردم چشمکی نثار نگاه پرسشگرش شد و چشم هایم با خباثت به آن سمت باغ اشاره کردند که به احتمال زیاد طراوت آنجا بود ! - بریم حال گیری ؟ ابرو در هم کشید که یعنی چه ؟ - کیانوش و طراوت ! فکر کنم اونطرف باغ باشن ... زیادی جیک تو جیک بودن و اینبار لبخند خبیثی که گوشهء لبش را بالا کشید : - بریم که عجیب پایه ام ! طراوت از دیشب که فهمیده بودم برای امروز مهمان عزیز کرده داریم ، در پوست خودم نمی گنجیدم ! خیلی وقت بود کیانوش را ندیده و حسابی دلتنگ بودم ، چند ماه ، درست از شب یلدای پارسال ! انگار زیادی مهربان بودیم ، ادعای عموجان سر به آسمان می گذاشت ولی در عمل هر چند ماه آن هم با دعوت رسمی که مامان از طریق همسرش انجام می داد باعث می شد پا به خانه ای بگذارد که ادعا می کرد میراث پدری اوست !!! دائم با خودم تکرار می کردم که محبت یک طرفه جز دردسر چیزی با خود ندارد ولی مگر دست من بود ؟ دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو او اگر ذره ای تمایل به پیشروی در این رابطه داشت از بین این همه چراغ سبزی که در طول این مدت نشان داده بودم لااقل یکی را برای دلخوشی ام می گرفت ولی دریغ ... خوب شد که به صباحت گفتم ، خوب تر اینکه نه به رفتارهایم و نه به پوشش و اعتقاداتِ نداشته ام گیر نمی داد هیچ وقت چنین تصوری از آدم های چادر پیچ شده نداشتم اصلاً یک جوری خوب و دوست داشتنی بود که نه دلم می آمد به او حسادت کنم و نه بابت حضورش و جلب توجه زیاده از حد بابا و مامان و البته سیاوش ، به او گله کنم آدم خوب ، خوب است دیگر ! مثل همیشه که دل به دلم می داد اینبار هم با دیدن پدر و مادرها که سرگرم صحبت با یکدیگر بودند و البته برادرش که خود را مشغول صحبت با خواهر و برادرم کرده بود قبول کرد به باغ برویم ... هرچه قدر کیانوش دوست داشتنی و مهربان بود ، کیارش عصا قورت داده و بی شخصیت ! - اینو بذار گوشت گوش کن در حالی که یک دست را در جیب شلوارش اسیر کرده بود با دست دیگر ، هندز فری را داخل گوشم گذاشت تا با هم آهنگی که می گفت را بشنویم " شما خونتون مورچه داره ؟ نه نداره پس چرا میلرزه تنم آتیش گرفته پیرهنم انگاری داغه بدنم شما خونتون مورچه داره ؟ نه نداره پس چرا من تب می کنم فکرای بد بد میکنم عشق تو رو رد میکنم ...... " گرچه لحظه ای با شنیدن حرف های پنهان شده در دل آهنگ با خود فکر کردم شاید این ها حرف دل خودش باشد که غرور اجازهء بر زبان آوردن را به او نمی دهد ولی بی توجه به نیش تا بناگوش بازشده اش هندزفری را برگرداندم و اینبار من دست در جیب به قدم زدن ادامه دادم ! شاید اگر چند ماه قبل بود یکی از لذت بخش ترین اتفاقات ، زمان هم نشینی با این عموزادهء دوست داشتنی و عزیز ، گوش دادن به این جور آهنگ ها بود که نه متنش حرفی برای گفتن داشت و نه ملودی و ریتم آهنگ ! ولی امروز به جرات می توانستم اعتراف کنم این رفتار ناشی از تاثیرات صباحت در طول چند ماه گذشته بود ! نه مستقیم حرفی میزد و نه به رفتارهایم اعتراضی می کرد ولی با اعمالش مرا مُجاب می کرد که نصیحت های پوشیده در سکوتش را به راحتی آب خوردن بپذیرم و این برای من که تابع هیچ قانونی نبودم زیادی عجیب به نظر می رسید !!! - چی شدی تو ؟ فازت عوض شده گمونم ؟ - نه ! کی گفته ؟ - کسی نگفته خودم دارم می بینم دیگه ، انگاری تنت به تن اون آبجی خانوم تازه از راه رسیده خورده ، نکنه زدی تو فاز مداحی و ختم قرآن و سفره ... نه نماز می خواندم و نه عقیده ای به گرسنه ماندن از صبح تا شب در روزهای ماه رمضان داشتم ولی چیزهایی بود که نسبت به آنها بی تفاوت نباشم ، چیزهایی مثل همین مداحی یا عزاداری ها یا حتی قرآن خواندن و مراسمی که خانوم های جلسه ای دائم سر و ته شان را میزدی آنجا پیدایشان میشد ! بی تفاوتی یعنی برایم فرقی ندارد ، نه موافق اینجور کارها هستم و نه مخالف ! ولی من اینجوری نبودم همانطور که دوست داشتم عقاید خودم مورد احترام قرار گیرد ، به اعتقادات دیگران هم توهین نمی کردم مثل امروز صبح که گرچه با صدای اذان گوشی خواهرم از هفت آسمان خواب شیرینم به پائین پرتاب شدم ولی نه اعتراضی کردم و نه بدقلقی ! اگر او عزیز بود خواسته هایش هم عزیز بودند دیگر ... حالا این جوجه مهندس تازه سر از تخم در آورده کنارم ایستاده و خیلی راحت با تمسخر دربارهء همه چیز حرف می زند و من فقط توانستم با قطع کردن کلامش از خواهرم حمایت کنم و بس ... دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو - آبجی مه ها !!! - هوووو .... چه خبره ؟ حالا کسی نخواست آبجی تو بخوره ... ارزونی خودت ! دیوونهء جیغ جیغوی روانی ! - خودتی ! - حتماً همون تیکهء جیغ جیغو بودنش دیگه ! خوب بلد بود با ساده ترین و مسخره ترین شوخی ها حالم را خوب کند ، خوب مرا شناخته بود ، اصلاً این بشر مرا از بر بود انگار ! - خیلی خب حالا که خندیدی پس آشتی ، یه بوس بده به عمو ! سرم را برای اذیت کردنش عقب برده بودم و او سرش را با نگاهی خبیث به من نزدیک می کرد که با بلند شدن صدایی هر دو از جا پریدیم .... - چشمم روشن باشه آقا کیانوش خان !!! - بر خر مگس معرکه لعنت ! بلند بشمااار .... صدای داداش بود که برخلاف گذشته اینبار با این حرف و لحن ، اعتراضش را نسبت به رفتار کیانوش نشان می داد و من نمی فهمیدم این چه مسخره بازی بود که از خودش در می آورد این برادرِ مُبادی آداب و بی تفاوت دیروز که امروز گیربازار به راه انداخته بود ... البته کیانوش هم آدم حاضر جوابی بود و همین کار را برایم راحت می کرد ولی با دیدن صباحت که دست به سینه کنارش ایستاده بود و با سرزنشی نهفته در نگاهش به من خیره شده بود اینبار من بودم که دست و پایم را گم کردم یک جورهایی عذاب وجدان بابت کار نکرده گریبانم را گرفت ... نمیدانم چرا ! - بیابرو داخل ... بسه هرچی هوا قورت دادی - چته سیا ؟ همش دو سه ماهه ندیدیمتون انگار جادو شدید ! - تو خفه !!! این پسر چرا امروز اینطوری رفتار می کرد ؟ مگر نه اینکه بارها با کیانوش حتی به مهمانی هم رفته بودم ؟ چرا آن شب هایی که تا رسیدن به خانه ، ماه هم مسیرش با خورشید تلاقی می کرد اعتراضی نداشت این برادر باغیرت ؟ نکنه ... نکنه صباحت توی گوشش خوانده و او را هم مثل خودش کرده باشد ؟ نه ! این امکان ندارد ... - نشنیدی ؟ بیا برو داخل ببینم این بزمجه حرف حسابش چیه که میاد اینجا به بهونهء هواخوری با خواهرم لاس میزنه و لب و لوچه می گیره ؟ جزو معدود دفعاتی بود که سرم داد می زد و این یعنی فاجعه ! تا حالا حتی یکبار هم در کارهایم کنکاش نکرده بود ولی امروز به یک بوسهء ساده هم گیر می داد ، اصلاً مگر من به او می گفتم با دوست دختر هایش چه می کند که حالا از من بازخواست می کرد ؟ دلخور و ناراضی به سمت ساختمان برگشتم که لحظه ای دستم اسیر دست کیانوش شد و صدای گرمش در گوشم پیچید : - طراوت هیچ جا نمیره ... میخوام ببینم دقیقاً چه غلطی میخوای بکنی دکترررر ! قصدش هرچه بود خیر نبود دستم اسیر دست کیانوش و چشمم گره خورده به نگاه بی قرار صباحت بود که به جای داداش، او دست به کار شد و به سمت ما آمد عجیب بود این همه اعتماد به نفس که در او وجود داشت و این همه بی عرضگی که در وجود من بیداد می کرد ! دستم را نرم و آرام از بین پنجه های کیانوش بیرون کشید و در حالی که نگاه خصمانه اش را به چشم های متعجب کیانوش دوخته بود گفت : - هر وقت محرمت شد اینقدر احساس نزدیکی و خودمونی بودن بکن جناب ! دستم را محکم گرفته بود و به سرعت مرا دنبال خودش می کشید .... دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو یک لحظه احساس گوسفند بیچاره ای به من دست داد که برای قربانی شدن به مسلخ می رود ! جلو ساختمان رسیده بودیم که دستم را با عصبانیت از دستش بیرون کشیدم و تشر زدم : - چتونه شماها ؟ چرا با من مثل گوسفند رفتار می کنید ؟ یعنی ... یعنی اینقدر عاقل هستید که به خودتون اجازه می دید به عقل و شعورم توهین کنید ؟ مگه ... مگه من بهت نگفته بودم دوستش دارم ؟ چرا ... چرا اینجوری کردی ؟ اشک بود که روی صورتم راه گرفته بود و من مانده بودم و حسی متناقض نسبت به تنها خواهرم ! هم دوست داشتم به کشیده ای میهمانش کنم تا دست از سر احساساتم بردارد و هم دوست نداشتم او را از خودم برنجانم که اینبار دیگر از دست دادنش را نمی خواستم ... - نمی فهمی ؟ واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی خواهر من ؟ - چیو ؟ چیو نمی فهمم ؟ - اینکه به راحتی آب خوردن از تو واحساسات بکر و ناب تو سوء استفاده می شه ... هیچ از خودت پرسیدی اگه کارش درست بود پس چرا جلو جمع تو رو نمی بوسه ؟ حیفم میاد از تو که به این راحتی خودتو ، زیبایی های وجودتو ، احساسات ناب و دست نخوردتو ، به پای یه آدم عوضی و فرصت طلب تباه میکنی ! با بی رحمی ناعادلانه قضاوت کرد ، حرف هایش را گفت و نماند تا ویرانه های وجودم را جمع کند این خواهرِ از خود راضی و همه چیز دان ! کیانوشِ مرا فرصت طلب می خواند در صورتی که بارها و بارها امتحانش را در برابرم پس داده بود ، من به او اعتماد داشتم که اگر می خواست آسیبی به خودم و آبرویم برساند چه شب ها و چه روزها که جز من و او کسی زیر سقت خانه نبود ! چند دقیقه از رفتنش گذشته و من همچنان خیره به مسیری که باید داداش و کیانوش تا حالا آن را طی کرده و به سمت ما می آمدند.... دلم به شور افتاده بود با دست و پایی لرزان راهِ رفته را بازگشتم ولی کاش همانجا مانده بودم و هیچ وقت با این صحنه روبه رو نمی شدم ... صحنه ای که در یک سو برادرم بود و سوی دیگر مردی که قلبم به عشقش می تپید . - دادااااش !!! چکارش کردی عوضی آشغال ؟ کیانوش هم در این دست به یقه شدن که معلوم بود تازه پایان یافته کم آسیب ندیده بود ولی خونی که از بینی سیاوش جاری شده و صورتش را سرخ کرده بود بیشتر دلم را به در آورد جوری که بی توجه به حرف های کیانوش و بلایی که داداش به سرش آورده بود او را نادیده گرفتم . - داداش ! داداش چی شدی ؟ ببنمت ... برم ... بگم آبجی بیاد ؟ دا... داش چه خوب بود که او خود پزشک بود و چه خوبتر که مرا بهتر از خودم می شناخت و می فهمید این عزیزِ دوست داشتنی و مهربان ولی گاهی سخت گیر و بی منطق !!! - چیزی نیست ... شلوغش نکن ! فقط اون شیلنگ آبو پیدا کن بیار صورتمو بشورم که مامان ببینه کلهء این کیانوش خان عوضی رو میکنه جای کله ماهی میده ناهار بخوریم - داداااش ! میان گریه ، خنده میهمان لبم شد و شلنگ به دست رو به رویش زانو زده و نشستم تا به تیمار برادر بپردازم ... و کمی آن طرف تر پسری که مظلومانه سر به زیر انداخته بود ولی از رو نمی رفت و حرفش را ذره ای نمی خورد : - وقت کردی یه حالی هم از ما بپرس جغله ! واقعاً ندیدی داداشت آش و لاشم کرده ؟ یا خودتو زدی به کوری عشقی ؟ دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو نگاهم لحظه ای به سمت او رفت و با دیدن لباس های چروک شده و موهای آشفته ای که یک جورهایی خاک بر سر بودن را به نمایش می گذاشت پقی زدم زیر خنده - ببین سیا .. ببین که حقشه از وسط به دو نیمه مساوی تقسیمش کنم دخترهء مشنگ دیوونه رو ! اونوقت تو واسه خاطر این سرخوش روزگار دست روی من بلند می کنی ! - هوووووی ... بفهم حرف دهنتو ... نکنه هوس کردی دوباره مشت داداشم اینبار زیر اون یکی چشمتو سیاه کنه ؟ وقتی سیاوش بی توجه به حال زار خودش از روی زمین بلند شد و دست به سمت کیانوش دراز کرد تازه فهمیدم من هیچ وقت سر از رفتارهای این جنس مذکر در نخواهم آورد .... تا چند دقیقهء قبل به قصد کشت یکدیگر را زده بودند و حالا سر به سر هم گذاشته و لبخند ژکوند تحویل یکدیگر می دادند - به خدا که شماها خلید ! اصلاً عقل ندارید زدید و خوردید و خونین و مالین شدید حالا سر به سر هم میذارید ؟ - حتماً لازم بوده ، در ضمن مونده تا شما نی نی کوچولوها رفتارهای مردانه رو بشناسید ... راستی رفتی داخل بگو من و سیاوش رفتیم بیرون یه کاری پیش اومده ناهار نیستیم ، خلاصه داداشت باید واسه عذر خواهی یه ناهار دعوتم کنه یا نه ؟ پشت به من و رو به در حیاط حرکت کردند و من تازه به معنای حرف هایی رسیدم که یکسالی می شد از شنیدن آنها از زبان دکتر آذری می گذشت : " گیریم مرد شدی ... آقا شدی ، برادر شدی .... گیریم به لطف هورمون ها بازو و صدا کلفت کردی ... گیریم با صدجور جراحی و قالب زنی تونستی خودتو شکل یه مرد به نمایش بذاری .... گیریم رسیدی به تموم نکات ظاهری مرد شدن ! هیچ با خودت فکر کردی اگر واقعاً ترنس نباشی با تفاوتی که در اخلاق و روحیات و منش و رفتارهای مردانه و زنانه وجود داره چطور باید کنار بیای ؟ صد سال هم که بگذره و در قالب عاریتی یه مرد فرو بری نمیتونی به اونچه در ذهنش میگذره پی ببری ... یه چیزی مثل مَرام و غیرت و مردونگی ، یه چیزی مثل شجاعت و شهامت و از جون گذشتن واسه ناموس ، یه چیزی مثل جوانمردی ! دقیقاً تموم چیزایی که یه پسوند یا پیشوند مرد به خودشون گرفتن تا ثابت کنن در قالب هیچ موجودی جز مرد نمی گنجه ! " میز ناهار رنگارنگ بود و متنوع ! شیرین پلوی مورد علاقهء کیارش همان اندازه خوش رنگ و بو ، بود که مُسمای آلوی باب طبعِ عموجان ... مرغ سوخاری و سبزی پلو با ماهی هم شیک و مجلسی آن وسط عرضِ اندام می کردند .... اگر بین این همه ریخت و پاشِ بی مورد از ژله های تزریقی و ظرف سبزی که خیلی زیبا آراسته شده بود می گذشتیم ، نمی توانستم نگاهم را از روی شیشه ای که گوشهء میز و درست کنار دستِ عمو چشمک می زد برداشته و آن را نادیده بگیرم ... گل بود به سبزه نیز آراسته شد ! کم با فخر فروشی و نگاه های لبریز از تحقیر این خانواده مشکل داشتم حالا شراب خوردنشان را باید کجای دلم می گذاشتم ؟ آن هم نه در خفا و پنهانی یا در جمع بزرگ ترها بلکه جلو چشم کوچک و بزرگِ این خانواده و درست سرِ سفره و کنار برکتی که خدا به آن عطا کرده بود کنار آمدنِ طراوت با رفتاری که در برخورد با او و کیانوش داشتم جای تعجب داشت ولی وقتی نگاه مهربانش را به من دوخت و چشمکی به معنای همه چیز رو به راه است به من زد خیالم راحت شد که هرچه باشد از من دلخور نیست فقط می ماند شانس خرابم که مرا درست کنار کیارش خانِ چشم دریده قرار داده بود و من راه گریزی نداشتم ! وقتی آخرین نفر سر سفره حاضر می شدم باید فکر این جایش را هم می کردم که تنها جای خالیِ باقی مانده برای من می تواند بین کیارش و مادرش باشد ! - بفرمایید تو رو خدا ! غذا سرد میشه از دهن میوفته دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو - قربون دستت فائزه جون ... چرا زحمت کشیدی عزیزم ؟ بچه ها زیاد از این جور غذاها خوردن ، ما به نون و ماست هم راضی بودیم - اختیار دارید ! بفرمایید و همین جمله که سر جمع سه کلمه بیشتر نبود حرف ها در خود نهفته داشت .... مثلاً اینکه " این سفرهء رنگین را پیش رویت گسترده ام دو متر و نیم زبانت برای کنایه زدن دراز است حالا اگر نان و ماست پیش رویت می گذاشتم مرا از بامِ همین خانه سرنگون می کردی زنیکهء حسودِ نظر تنگ ! " - واست چی بکشم ؟ صدای کیارش مرا از رصد کردن میز و تفسیر نگاه ها و حرف های دو جاری بازداشت و بی اختیار کمی در خودم جمع شدم ، پیش چشمش احساس برهنه بودن می کردم ! - ممنون خودم می کشم - دستم درازه دیگه ، چرا تعارف می کنی خانوم طلا ؟ - شما راحت باشید من خیلی میل ندارم - بخور خواهشاً که اگه گرسنه بری کنار همه فکر میکنن تقصیر منه با تعجب نگاهم را به چشم هایی که نه تنها تحقیر نداشت بلکه اینبارصداقت در آنها موج می زد دوختم و به رسم ادب بشقابم را به دستش دادم : - یه کم سبزی پلو لطفاً - ای به چشم ... بعضی وقت ها با خودم فکر می کردم نظرم راجع به آدم هایی از این طبقهء اجتماعی تحت الشعاعِ فشارها و سختی هایی قرار گرفته که زندگی به روح و جسمم روا داشته ! همهء آدم ها در مقایسه با خودشان و خوب و بدهای زندگی خودشان خوب بودند ولی این تفاوت ها بود که ما را از یکدیگر طلبکار می کرد بشقاب حاوی یک کفگیر سبزی پلو و یک تکه ماهی سرخ شده همراه با برشی لیموی تازه به دستم داده شد و من بعد از تشکری تک کلمه ای سر به زیر و آرام مشغول شدم مامان خیلی سبزی پلو دوست داشت به خصوص شب عید که می شد ! و من حالا سر سفره ای نشسته ام که از برکت های خدا چیزی کم ندارد ولی گوشه ای از قلبم مُچاله می شود وقتی ذهنم با بی رحمی خاطرات را یادآوری می کنند و من به یاد می آورم شب عیدِ سال گذشته را که مامان از سبزی پلو با ماهیِ مورد علاقه اش فقط کوکو سبزی سر سفره مهیا کرده بود و با شوخی هایی که بُغض را زیر خود مخفی کرده بودند سعی داشت بدبختی ها و نداری هایمان را بپوشاند تا من حسرت به دل نباشم اگر خوراکی های دوست داشتنی نبود ، مهربانی های سادهء سادهء ساده ولی عمیق و از تهِ قلبش همیشه بود و لحظه ای مرا تنها نمی گذاشت - صباحت !!! با صدای کیارش که حیرت از آن می ریخت به خودم آمدم و با دیدن دستی که چند دقیقه بود فقط قاشق و چنگال را بین دانه های برنج به رقص در آورده و احساسِ خیسی گونه هایم تازه فهمیدم مثل همیشه قدرتِ خاطرات تلخ در تخریبِ لحظه های شیرین هزار هزار برابر بیشتر است - ببخشید من ... من معذرت میخوام ! از پشت میز برخاستم و با همین دو جمله به معنای عذر خواهی و طلب بخشش جمع را ترک کردم - صباحت مامان جان چی شد ؟ - بشین شما زن عمو جون ، من میرم پیشش ، البته ... با اجازهء عمو دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو - برو عموجان ... هنوز کلی راه مونده تا این بچه از خاطرات تلخ گذشته بیرون بیاد ، شاید شماها بتونید بیشتر از من و مادرش کمکش کنید - حتماً همینطوره تحمّلِ اتاق و فضای سقف دار بالای سرم را نداشتم پس باز هم مثل ساعاتی قبل به باغ پناه بردم . لااقل آنجا به آسمان نزدیک تر بودم ، شاید مامان نگاه مهربانش را لحظه ای از نعمت های بهشتی می گرفت و به من می دوخت که در اوج پُر کسی عجیب بی کس و تنها بودم ... - اینجایی ؟ خدایا خودت بگو این امداد الهی است که سراغم فرستاده ای یا عذاب الهی ؟ آخر به چه زبانی بگویم از این موجود دوپا بدم می آید ؟ حتی اگر فرشته ای آسمانی هم باشد با دلیل یا بی دلیل به دلم نمی نشیند ، دیدارش آرامشم را بر هم می زند... آهِ بلندی از سینه بیرون فرستادم و بی توجه به سوالی که پرسیده بود باز هم با بی فرهنگی روی چمن های سبز و زیبا نشستم و سنگینیِ جسمم را روی تارهای نازک این بی نواها فرود آوردم . - درست مثلِ کارت پستال های زیبا و جذاب ! با تکرار حرفی که صبح امروز از زبان برادرم شنیده بودم فهمیدم خیلی چیزها در نگاه مردان جلوه ای یکسان دارد ، یکی همین نشستنِ دختری با لباس سرمه ای روی چمن های زیبای یک باغ ! - شما بفرمایید غذاتون رو میل کنید - به نظرت میشه ؟ اگه تو بودی و منو توی این حالِ خراب می دیدی لقمه از گلوت پایین می رفت ؟ جای پوزخند زدن نبود آیا ؟ آخر یکی نبود بگوید پسرجان تو از حالِ من چه میفهمی که خراب تفسیرش می کنی ؟ من ویرانم بی انصاف ... ویران ... شاید اگر حلقه های نامرییِ محبت های واقعیِ سیاوش و طراوت نبود تا همین حالا هم دوام نمی آوردم‌ . - از من اونقدر بدت میاد که قابل نمیدونی هم صحبتت باشم یا کلاً بی زبون و کم حرفی ؟ دیگر از دخترعمو گفتن های تمسخر آمیز خبری نبود ولی عجیب به دلم نمی نشست این پسر از خود راضی ! نگاهم را بالا کشیده و به چشم های روشنش دوختم ، جای تعارف نبود و من صداقت را به دروغی که دلش را خوش کند ترجیح می دادم : - میدونم ناراحت می شید ولی ترجیح می دم بی دلیل و بی ارزش دروغ نگم ... درسته ! خیلی از بودن کنار شما احساس رضایت نمی کنم !! - چرا ؟ با معیارها و اعتقاداتت هم خوانی ندارم حاج خانوم ؟ - نه ! ربطی به این چیزها نداره ، به دلم نمیشینید ... تا حالا برای شما پیش نیومده بی دلیل از کسی خوشتون نیاد ؟ - یعنی الان گفتی از من بدت میاد ؟ - من گفتم خوشم نمیاد ، نگفتم بدم میاد ! ولی اگه شما دوست دارید اینجوری تفسیر کنید کاری از من ساخته نیست .... دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو سری تکان داد و به مددِ لحظه ای سکوت کمی زمان خرید برای جمع بندی حرف هایم و به زبان آوردنِ پاسخی که شاید می خواست با آن شاخِ غرورم را بشکند : - جالبه ! ولی تو هنوز منو نشناختی دختر آفتاب ! تا حالا به هرچیزی که خواستم رسیدم ... حالا این خواسته اینبار میتونه مهر و محبت تو باشه سری به تاسف تکان دادم و در جوابِ جمله ای که فقط با خود غرور و خود بزرگ بینی به همراه داشت گفتم : - شاید دلیلش همین باشه ! اینکه بعضی از شما آدم پولدارها با خودتون فکر می کنید همه چیز خریدنیه و البته به تَبَعِ اون پول ، چون کمی قدرت دارید این حق هم به شما داده شده که خودتون رو به زور توی قلب دیگران جا کنید ... گاهی وقت ها قلب آدم ها اونقدر از مهر و محبتِ دیروزی های زندگیشون پُر و لبریزه که دیگه جایی واسه محبت دروغین و سودجویانهء امروزی های زندگی شون نداره... بهتره به خودتون زحمت ندید پسرعمو ! آخرِ این کوچه باغِ زیبا فقط بن بسته ... نه چهره در هم کشید و نه عصبانی شد فقط نگاهِ نافذش را جوری به چشم هایم دوخت که یک لحظه احساس کردم تمام ستون های اعتماد به نفسم با تهدیدِ لانه کرده در این دو گویِ رنگی متزلزل شد . - صبا ! کیا ! میاید مشاعره کنیم ؟ صدای طراوت بود که او نیز اینجا و در کنار ما بودن را به سر میز ناهار و در کنار بزرگ ترهای عبوس بودن ترجیح داده بود فرصت خوبی بود هم برای رهایی از شَر این موجود مزاحم و هم بدست آوردنِ دلِ مهربان آن یکی موجود مهربان و دوست داشتنی ! - بریم عزیزم ، فقط یاد بگیر اسم آدم ها رو کامل صدا بزنی خواهرم - صباحتی دیگه ! همه چیزت با دیگران فرق داره ، حتی حساسیت های الکی و مسخرت هر کسی غیر از طراوت بود بی شک جوابی دندان شکن برایش در آستین داشتم ولی تنها پاسخم به این عزیزِ تنها مانده بین این همه بی دردی ، لبخندی بود که به روی ماهش زدم ... • ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ؟ منزل آن مَه عاشق کش عَیار کجاست ؟ حالا " ت " بده : • تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است ... ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است ؟ حالا دوباره " ت " بده : • تمام من برای تو ، تمام نا تمام من ! بیا ، ببر ، بگو، بخوان ! تو ای تمام جان من ! تا رسیدن به نقطه ای از باغ که طراوت به آن سو می رفت و نشستن داخل آلاچیق زیبایی که سایه را زیر نور آفتاب به ما هدیه می داد ، کیارش هرچه دلش خواست شعر های عاشقانه کنار گوشم نجوا کرد و من ناسزا به روح و روانش نثار کردم ! نهمین روز از ایام عید هم در حالی به غروب نزدیک می شود که بالاخره بعد از چند ساعت هم نشینیِ کِسل کننده ، خانوادهء عموجان عزم رفتن کردند ، جالب اینجا بود که از ظهر تا زمان رفتن هیچ کس حساسیتی روی عدم حضور پسرها نشان نداد ! انگار این از هم گسیختگی و تنها تنها لذت بردن از زندگی در این خاندان عادی بود ! وضو گرفته ام و چادر زیبایی که مامان به من داده بود را روی سرم مرتب کرده در انتظار اتمام اذان برای دل سپردن به حضور در برابر خداوند رو به قبله ایستاده ام ... - صباحت ! حوصلت سر نمیره وقت اذان که میشه بدو بدو کارهاتو ول میکنی و میای دولا راست میشی ؟ نگاه لبریز از عشقم سهم او بود که زودتر از آنچه فکرش را می کردم قلبم به نامش مُهر خورده و آرامشش بزرگترین آرزویم بود . حالا که خودش پیش قدم شده و پرسیده بود پس چرا من در نشان دادن معجزاتِ این خم و راست شدن های مکرر برایش سخن نگویم ؟ دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو - یه احساساتی هست که تا وقتی خودت درک نکرده باشی نمیفهمی چیه ! مثل عشقِ مادر و فرزندی ... مثل حمایتِ بی چشم داشتِ یه پدر از خانوادهء خودش ... مثلِ ... مثلِ نگاهِ خدا که هیچ وقت از ما و زندگیمون برداشته نمیشه ، هیچ وقت از ما و مشکلاتمون غافل نیست ... من عاشقِ خدا و خواسته هاش هستم ! اونقدر معجزه واسم رو کرده که اگه بگه ، تا آخر عمر سر از سجده برندار حرفی ندارم ... - خیلی باهم فرق داریم ولی حرف زدنتو دوست دارم ، شیرینه ، از کسی ایراد نمی گیری و فقط کار خودتو می کنی ، حتی ندیدم نگرانِ تمسخرِ کلام اطرافیان باشی ! - میدونی مشکل ما آدم ها چیه عزیزم ؟ اینکه بیشتر از آرامش روح و جسم خودمون به رضایتِ دیگران فکر می کنیم ، رضایتی که هیچ وقت اتفاق نمی افته ! - ایهیم ... میگم .... یعنی چیزه ، تو ... هستی دیگه ؟ می دانستم نگران چیست ، اینکه بعد از شنیدن حرف های عمو و بابا ماندن در کنارشان را نخواهم عجیب آزرده شدم وقتی بعد از مشاعره با کیارش به همراهِ طراوت درست زمانی که قصد ورود به خانه را داشتیم ، گوشم به شنیدنِ خُزعبلاتِ مردی که خود را عمو می خواند ولی مرا برادرزاده نمی دانست دعوت شد ... " ببین مجید ، نمیدونم این دختر از کجا سر و کله اش وسط این بهشتی که تو به هر بهایی تونستی واسه خودت بسازی پیدا شده ، ولی اونقدری عقل و تجربه دارم تا بفهمم توی این دوره زمونه ای که با هزارتا ترفندِ حیله گرانه میشه خودتو جای دیگری جا بزنی ، حضورش هزارتا دلیل و هزار تا نتیجه داره ! - اشتباه می کنی داداش ! سیاوش خودش پروندهء پزشکی تشکیل داده ، آزمایش ژنتیک و تاییدیه قانونی داره ، تازه مگه ندیدی با طراوت مو نمیزنه ؟ - اتفاقاً منم همونو میگم ، ۱۷ سال گذشته ... همه چیز عوض شده ، دیگه اون زمان نیست که بزرگترین معجزهء دست آدمیزاد قاطی کردنِ نمک بجای سولفات باشه ! میفهمی ؟ الان درست همون زمانیه که جلو چشمت کلاغو رنگ میزنن و جای قناری بهت غالب میکنن بدونِ اینکه بجای چشم هات ذره ای به دستای یارو شک کنی ... - یعنی ... یعنی میگی باید به این همه شواهد ثبت شده و شاهد زنده شک کنم ؟ - من چیزی نمی گم ببین عقل و شعور خودت چی میگه ؟ اصلاً میدونی اون یالغوز آبادی که از اونجا اومده چه جور جاییه ؟ هیچ پرسیدی اونی که خودشو باباش جا زده بوده الان کجاست ؟ مامانش اگه واقعاً مرده باشه دلیلش چی بوده ؟ هه ... اونم درست چند روز قبل از اینکه سیاوش ببینتش ! - ته دلمو خالی نکن داداش ! " گرچه من برای این ثروتِ نجومی پشیزی ارزش قائل نبودم که به قولِ این مرد با مکر و حیله برای دست یافتن به آن وارد این زندگی شده باشم ولی از شک و شبهه ای که با این حرف ها بی تردید به قلب بابا راه می یافت هراس داشتم ، محبتِ عمیقی که به ترحمی ظاهری تغییرِ ماهیت دهد و یا نگاهِ مهربانی که لبریز از سوء ظن و بدگمانی شود بی شک آزاردهنده ترین چیزی بود که انتظارم را می کشید و من برای پیشگیری از این بیماریِ لاعلاج باید پیشگیری می کردم از جوانه زدنِ چنین احساساتِ خانه خراب کنی در روح و جانِ پدرم ! - نگفتی ! هستی دیگه ؟ - نه عزیزم ! بهتره یه مدت جلو چشمِ آدم های حسود نباشم - ولی ... - نگران نباش قربونِ اون اشکت برم که دَمِ مشکت نشسته ! نمیرم تا بمیرم که ... خونهء بابابزرگ می مونم ، تازه فرصت بیشتری دارم تا یواش یواش بهشون بگم ناگهان مثل دیوانه ها با همان مُشت های کوچک که نمی دانم چطور روزی فکر کرده بود می تواند جای مشت های مردانه جا بزند به جانم افتاد جوری که تعادلم را از دست دادم و با هم روی زمین سقوط کردیم - چکار میکنی دیوونه ! دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀