❌❌❌❌❌❌
مژده به دوستانی که تقاضا کرده بودن کانال وی آی پی سراب ایجاد بشه
کانال وی آی پی سراب افتتاح شد !
شما می تونید این رمان زیبا رو بطور کامل در این کانال دنبال کنید
برای عضویت به آدرس زیر مراجعه کنید 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1227096634Cf2cbe774ba
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🧚♂🕸🧚♂
🕸
☆﷽☆
رمان #سراب•🌪•
#part186
امروز یه تیپ متفاوت از اون روز زده بود
در مجموع پسر بدی نبود
بی آزار و سر به راه به نظر میرسید
فقط مثل خودم حاضر جواب بود !
- سلام
- سلام خانوم !
خوبی ؟
- مرسی
دوستم ؛ آرزو !
پسردائیم ؛ آقا مهدی !
با دستم به هر دو نفر اشاره کردم و اینجوری به هم معرفی شدند
- سلام خانوم
خوشبختم
- سلام
به همچنین
ببخشید من گفتم مزاحم نمیشم
مرجان اصرار کرد
- خواهش می کنم
زحمتی نیست
بفرمایید
سوییچ بدست سوار شد و من و آرزو هم روی صندلی عقب جاگیر شدیم
- آرزو میره خوابگاه !
- باشه
آدرس بده
آدرس را دادم و استارت زد
ده دقیقه بعد آرزو خانومِ نیک مرام پیاده شد تا من و پسردایی جان با هم تنها بمونیم
- خب چه خبر ؟
امتحان چطور بود ؟
- سلامتی
امتحانم خوب بود
خداروشکر راضی بودم
- خب خداروشکر
خونه خبردارن که با منی دیگه ؟
- آره
معلومه ؛ همون دیشب با اجازهء مامان قرار امروزو گذاشتم
حالا چه خبر هست که اومدید دنبالم ؟
خودم میومدم
- من که اَوامر حاج خانومو اجرا می کنم
رسیدیم از خودش بپرس
- فعلاً تا برسیم یه چیزی از خودتون بپرسم ؟
- بپرس !
- میگم چرا اینقدر نسبت به مادرجون و بابابزرگ سنگین حرف میزنید ؟
همهء نوه ها اینجوری میگن ؟
- اولاً که سنگین نه ؛ با احترام صداشون میزنم
دوماً مگه چند تا نوه هستیم که اینجوری میگی نوه ها ؟
ثالثاً خیر ؛ واسه بقیه بابابزرگ و مادرجون هستن ، حاج آقا و حاج خانوم مخصوصِ خودمه !
- به جای جواب چقدر ابهام واسه ذهنم ساختید
- چه ابهامی ؟
من و مهسا که معرف حضور هستیم
عمه فائزه که خبرداری فقط سوگل رو داره
می مونه عمه فتانه که دوتا پسرداره ؛ فرشید و فرشاد !
یکی از یکی عتیقه تر ، کلاً به حسابشون نیاری چیزی رو از دست نداری دخترعمه !
- غیبت !
- این فقط معارفه بود !
لبخندی زدم و نگاهم را به خیابان و آدم هایش دوختم
دیشب پیام داده بود
مادرجون از او خواسته بود وسط روز کار و زندگیشو ول کنه و بیاد دنبالم ؟
- مغازه رو تعطیل کردید ؟
- نه !
چرا تعطیل ؟
سپردم به شریکم
- آهان ؛
شریک دارید
- مغازه زدن کار ساده ای نیست
به خصوص و با دست خالی
حالا خالیِ خالی هم نه !
ولی تنهایی نمیشد
- موفق باشید
- قربانت !
همچین کشیده و آبدار گفت که خودش به خنده افتاد !
- میخوای بریم ببین ؛ ها ؟
- چیو ؟
- مغازه رو دیگه
یه وقت کاری پیش اومد بلد باشی
- نه !
باشه یه فرصت دیگه
الان ترجیح میدم زودتر برسیم خونه ببینم چه خبره
- خبرای خوب !
- شما که گفتید خبر ندارید
- کلاً میگم
اونجا همیشه خبرای خوبی هست
- میگم شماها هیچ وقت سر خاک مامانم نمیرید ؟
یهو با این سوالِ بی ربط نگاهش رنگ تعجب کرفت
- چطور ؟
- همین جوری
آخه این همه سال گذشته
هیچ وقت هیچ کدوم از افراد خانواده رو سر خاک ندیدم
حتی وقتی سالگردش بود !
- میومدیم !
منتها یه روز قبل از سالگرد !
آخر هفته ها هم حاج آقا غدقن کرده بود
می گفت اول هفته شماها برید شاید آخر هفته آقا یعقوب بخواد دخترِ فاطمه را ببره سر خاک !
- عجب !
واقعاً عجیب بود
این همه خوب بودن ؛ درک کردن ؛ فهمیده بودن !
- حق داری
وقتی از چیزی خبر نداری واست عجیبه ؛
حاج آقا هنوزم از آقا یعقوب به خوبی یاد می کنه
هیچ وقت ندیدم بدیشو بگن ؛ نه خودش و نه حاج خانوم
- پس دلیل بریدن بابا چی بوده ؟
- حالا !
صلاح بدونه خودش بهت میگه
فعلاً لحظه ها رو دریاب که امروزو خوش است
راست می گفت
امروز را باید درمی یافتم و از لحظه ها لذت می بردم
این نسبتِ خونی جوری مرا به سمت این خانواده می کشید که از بودن در کنارشان احساس خوبی به وجودم سرازیر میشد
انگار رد پای حضور مادرم حتی در چین چروکِ کنار چشم های مادرجون جاخوش کرده بود که هر بار می خندید یا غمگین میشد ، مادری را برایم تداعی می کرد که هیچ خاطرهء روشنی از او در ذهن نداشتم ........
پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀
https://eitaa.com/barbalefereshte/4686
🦋 @barbalefereshte 🦋
به قلم الهه بانو🍃
❌کپی به هر نحو حرام❌
🧚♂
🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🧚♂🕸🧚♂
🕸
☆﷽☆
رمان #سراب•🌪•
#part187
با رسیدن به خانه ، جلوی در پارک کرد
چند خانهء باقی مانده تا انتهای کوچه هیچ کدام در ماشین رو نداشتند و همین باعث میشد تا مهدی با خیالی آسوده ماشین را همون جلوی در پارک کنه
- بفرمایید
رسیدیم
- دست شما درد نکنه
- مرجان !
یهو با اسم کوچیک صدام زد و من به لب هایش چشم دوخته بودم تا ببینم ادامهء جمله ای که با نام من مُنادا شده بود چیست ؟
- میگم .....
اینجوری سختش نکن
تو مرجان باش ؛ من مهدی !
بهتر نیست ؟
منظورش این بود !
اتفاقاً اینجوری خیلی هم بهتره
خودم هم احساس بهتری داشتم
اصلاً مگه چند سال از من بزرگ تر بود که اینجوری افعال رو در برابرش جمع می بستم ؟
نهایتاً بیست و پنج شیش سال داشته باشه !
- موافقم !
- پس بپر پایین که همه منتظرن !
- همه ؟
- بیا ؛ می فهمی !
به جای کلید انداختن دستش را روی زنگ گذاشت و من کلی با صدای زنگ بلبلی اش حال کردم
- این زنگ خیلی با حاله !
- آره
منم از صداش خوشم میاد
کلی باهاش خاطره دارم
هنوز نگاهم را از او نگرفته بودم که در باز شد و چهرهء مردی در برابرم نمایان گشت که اصلاً حدسِ اینکه باید پدر مهدی ؛ دایی جانم باشد کار مشکلی نبود !
- سَ ..... سلام !
- سلام به روی ماهت !
بیا ببینم دخترِ فاطمه ....
آغوش گشود و من با خجالت برای اولین بار خودم را به دست های مردانه اش سپردم
خیلی عجیبه
وقتی این آدم ها از دیدن و بودنم در کنارشون این همه اظهار رضایت می کنند پس چرا در طولِ این سال ها کاری برای ترمیم این رابطه نکرده بودند ؟
یا شاید هم فقط مرا می خواستند و تحمل مامان مینو که جای دخترشان را گرفته بود به این سادگی ها ممکن نبود
- ماماااان !
مهساااااا !
بیاید مرجان آوردم براتون
- ببین پسره چجوری داره حرف میزنه !
به دل نگیری دایی
این کلاً فازش با مسخرگی گره خورده !
لبخند به لب از شنیدن و دیدن این صمیمیت در بین خانوادهء دایی مسیر ورود به حیاط را در پیش گرفتم
تازه به آستانهء دالان رسیده بودیم که مهدی در حالی که دست مادر و خواهرش را گرفته بود به سمت ما میومد
انگار می خواست از یک اثر هنری رو نمایی کنه
و من چقدر از دیدن این همه تغییر و سرزندگی و صمیمیت در او حیرت کرده بودم
انگار لازم بود خانواده اش را ببیند که یخ غرورش آب شده و اینجوری شیطنت کند
- وااای مرجان جون !
چقدر تو نازی
هنوز موقعیتم را به خوبی درک نکرده بودم که مهسا با تمام قدرتی که دست های ظریفش داشت مرا به آغوش کشید
- بیا برو اونور ببینم
الان بچه هولش میکنه
اصلاً آداب مهمون داری بلد نیست این دختر !
زن دایی بود که مهسا را از من جدا کرد و با احترام دست هاشو برای بغل کردنم باز کرد
اونقدر فرصت داد تا من هم متقابلاً به سمتش برم و آغوشش را بپذیرم
- سلام زن دایی
- سلام عزیزم
خوش اومدی دورت بگردم
این خانواده چقدر مهربان و دوست داشتنی بودند
چطور درطول این سال ها دلشون اومده بود منو تنها رها کنند ؟
شاید اگر سایهء حمایتشون را از سرم بر نمی داشتند هیچ وقت اسیر دام مهران نمیشدم
اشکی که ناگهان کاسهء چشمانم را پُر کرد اصلاً دست خودم نبود
تصور این بی اعتنایی در طول سال هایی که گذشته بود دلم را به در می آورد
آنقدر زیاد که نتونستم زبان به کام بگیرم و حرف دلم را زدم
- این همه سال عزیزتون نبودم ؟
اصلاً فامیل نبودم ؟
خواهرزاده نبودم ؟
چرا هیچ وقت نبودید ؟
حال همه گرفته شد
من دلم را خالی کرده بودم ولی انگار حال بقیه را گرفته بودم
- این بچه ها تقصیر ندارن بابا !
هرچی خواستی به من بگو
لعن و نفرینتم خریدارم
آخه مگه من میتونستم نسبت به این مرد سپید موی مهربان ؛ نامهربان باشم ؟
لعن و نفرین ؟
گله و شکایت ؟
جوری در همین دو جلسه افسار احساسم را به دست قلب مهربانش سپرده بود که زبانم در برابرش لال میشد
- بابا !
به سمتش رفتم
خواستم بگویم ولی نشد
خواستم گله کنم ولی نشد
خواستم اعتراض کنم ولی نشد
- بچه ها !
مهدی جان ؛ از صبح که نبودی مادر
الانم اونجا وایستادی چیو تماشا میکنی ؟
بیا کارا مونده !
- چشم حاج خانوم
ببخشید ؛ اومدم
دوباره در برابر صاحبخانه ماخوذ به حیا و سربه زیر شد
به سمت مادربزرگ رفت که صداش از حیاط پشتی میومد .........
پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀
https://eitaa.com/barbalefereshte/4686
🦋 @barbalefereshte 🦋
به قلم الهه بانو🍃
❌کپی به هر نحو حرام❌
🧚♂
🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🧚♂🕸🧚♂
🕸
☆﷽☆
رمان #سراب•🌪•
#part188
همراه خانوادهء دایی و بابابزرگ به حیاط پشتی رفتیم
- اومدی مادر ؟
- سلام
- سلام قربون شکل ماهت برم
بیا که زعفرونشو گذاشتم تا تو بیای بریزی !
نگاهم به قابلمهء بزرگی بود که روی گاز تک شعله قرار گرفته بود
- نذر داشتم هر وقت بیای واسه سلامتیت شله زرد بپزم
بیا مادر !
فاصلهء باقی مانده را با چند گام پُر کردم و قوریِ کوچکی که در آن زعفران دم کرده بود از دستانش گرفتم
از یک گوشه شروع کردم و چند گردیِ داخل قابلمه با رنگ زیبای زعفران ساختم
قوریِ خالی شده را از دستم گرفت و ملاقهء بزرگ را به دستم داد
- بگیر مادر ؛ هم بزن
نیت کن واسه عاقبت به خیریِ خودت و ثابت شدن بی گناهیِ پدرت !
واژه ها جایی پشت حنجره ام صف کشیده بودند اما لبهایم از هم باز نمیشد تا ارادت و قدردانی ام را در قالب کلمات بگنجانم و تقدیمِ مهربان بانوی این خانه کنم
هم زدم و ..... چشم بستم ؛
چشم بستم و ...... چشم های منتظر بابا را به یاد آوردم ؛
چشم هایش پیش چشمانم جان گرفت و ...... مظلومیتش قلبم را فشرد ؛
هم زدم این معجونِ خوش رنگ و لعاب را ؛
هم زدم و برای خوشبختیِ مژگان دعا کردم ؛
هم زدم و برای موفقیتِ سینا دعا کردم ؛
هم زدم و برای آرامش و صبوریِ مامان مینو دعا کردم ؛
وسطِ سفرهء نیازِ خانوادگی که برای نقد کردن خواسته هایم به درگاه خداوند آورده بودم از یه گوشه یاد جناب کیان منش سر بلند کرد
خدایا !
به قلبش آرامش و تحمل بده تا بتونه با مصیبت از دست دادن همسرش کنار بیاد
خدا خیرش بده ؛
مرد خوبی بود ؛
یه برادر مهربان ؛
یه پشتوانه ؛
یه همراهِ دلسوز !
- مرجان مادر !
چشم گشودم و با صدای مادرجون از خلسه ای که در آن فرو رفته بودم بیرون اومدم
- جانم ؟
- جانت سلامت ؛
خدابزرگه ؛ خودتو اینقدر آزار نده
خودش حواسش هست
هرچی دلت میگه ازش بخواه ولی .....
هیچ چیزی رو به زور نخواه مادر جون !
بزار هرچی مصلحته همون بشه
- چشم
بفرمایید
ملاقه را به دستش دادم و عقب کشیدم
کنار دیوار یه باریکه به پهنای یک موزاییک حالت باغچه در آورده بودن
سبزی کاشه بودن ؛ قشنگ بود
لبهء همون جدول های آجری نشستم و نگاهم را به شیارهای بین موزاییک های کف حیاط دوختم که جا به جا علف ها سینهء سیمانی اش را شکافته و سر بر آورده بودند
همین صحنه های قشنگ حکایت از عمری داشت که بر این خانه و ساکنانش گذشته بود
- خوبی ؟
سر بلند کردم
مهدی بود که خودشو به من رسونده و حالم را می پرسید
آهی کشیدم و پاسخش را دادم
- حال من خوب است ؛
اما تو باور مکن !
- اگه به خدا توکل کردی که رها کن خودتو ؛
ولی اگه فکر می کنی گره این مشکل به دست تو باز میشه ؛ خودتو آزار بده !
- به زبون گفتنش آسونه !
دعا می کنم هیچ وقت جای من نباشی تا حالمو درک نکنی
- دعای خوبیه ؛
خیلی آدمی که همچین دعایی واسه دیگران می کنی
ولی من همین قدر میدونم که اگه سخت بگیری سخت میگذره
اگه تو امشب خودتو از سقف خونه آویزون هم بکنی چیزی عوض نمیشه
باید زمان بگذره تا یه سری از مشکلات حل بشه
البته ممکنه همیشه هم این حل شدن به مزاق ما خوش نیاد
- زیادی واقع بینی !
بیشتر با این حرفا تهِ دل آدمو خالی می کنی
- زندگی یه واقعیت بزرگه مرجان خانوم توانا !
یه واقعیت که بهتره خیلی هم اونو جدی نگیری
لحظه را دریاب
نقداً یه لبخند بزن که دل حاج آقا و حاج خانوم خون شد از دستت !
راست می گفت
حال همه را با این اشک و زاری که راه انداختم گرفته بودم
بلند شدم و به سمت بقیه رفتم
باید این فضای بحران زده را خودم مدیریت می کردم !
- خیلی مونده تا آماده بشه ؟
- نه دیگه !
بیا این کاسه ها رو آماده کنیم مرجان !
اَوامر مهسا خانوم لازم الاجرا بود
تک دختر خانواده همه را به کار گرفته بود
دوازده تا کاسهء چینی گل سرخ ؛
از اون قدیمی ها !
داخل سینیِ بزرگ چیده شد
زن دایی شله زرد را اول از داخل قابلمهء بزرگ به یه قابلمهء کوچیک تر منتقل می کرد تا کمی خنک بشه
بعد دایی با احتیاط و آروم دو تا ملاقه داخل هر کاسه می ریخت
مَهسا شابلون کوچکِ یا فاطمه الزهرا به دست گرفته و روی کاسه ها دارچین میریخت
من هم دو طرف کاسه سه تا خلال پسته گذاشته و یک سمت هم غنچهء گل محمدی قرار می دادم
خیلی خوشگل شده بود
- بیا مادر
این سینی رو ببر
میدونی دیگه ؛ باید کاسه ها رو جمع کنی تا باز بکشم
- رو جفت چشام حاج خانوم
شما جون بخواه ؛
یا علی !
سینی سنگین بود
و مشکل ترین قسمت ماجرا به مهدی رسیده بود ......
پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀
https://eitaa.com/barbalefereshte/4686
🦋 @barbalefereshte 🦋
به قلم الهه بانو🍃
❌کپی به هر نحو حرام❌
🧚♂
🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🧚♂🕸🧚♂
🕸
☆﷽☆
رمان #سراب•🌪•
#part189
انگار براش به سبکیِ پر کاه بود ، من احساس می کردم به کمرم فشار اومده ولی او راحت بلندش کرد
- بیا مادر داخل این کاسه های کوچیک بکش تا واسه خودتون خنک بشه
- چشم
- چشمت بی بلا !
هفت کاسهء کوچک سهم ما بود از نذر مادرحون
و سه تا ظرف شیشه ای دَر دار که جداگانه گذاشته بود
- اینا واسه کیه ؟
- یکی تو باید ببری خونتون ؛
این مال عمه فائزه که امروز نتونست بیاد ،
سوگل ثبت نام داشت ؛
اینم واسه عمه فتانه که قابل ندونست بیاد !
انگار عمه فتانه پیش چشم همهء خانواده زیادی عزززززیز بود !!!
با یادآوریِ نازنین با کمی خجالت رو به مادرجون گفتم
- مادرجون شرمنده !
میشه من دو تا ظرف ببرم ؟
واسه دوستم ؛ مادر نداره !
- دشمنت شرمنده باشه مادر !
پاشو برو از داخل آشپزخونه هر ظرفی مناسب بود بردار بیار ........
برای ناهار نموندم
گرچه مامان مینو گفته بود اگه دوست داشتم بمونم ولی دلم نمیومد در این شرایط او و مژگان را تنها بزارم
دوباره مهدی همراهم شد تا به خانه برگردم
- من امروز خیلی مزاحم شدم
ببخشید
- نه !
اینجوری نگو ؛ اعضاء خانواده واسه هم زحمت ندارن
چقدر خوب بود که در وجودش خبری از غرور و خودبزرگ بینی نبود
نزدیک خانه بودیم که با یادآوری او به یاد نازنین و ظرف شله زرد افتادم
- میخوای سهم دوستتو بهش بدی بعد بری خونه ؟
- عجله نداری ؟
- نه !
مشکلی نیست
هماهنگ کن میریم
- باشه
ممنون
شماره اش را گرفتم و بعد از چند بوق صدایش در گوشی پیچید
- جانم مرجان !
- سلام
خوبی ؟
- نه خوب نیستم
چی شده ؟ کاری داری ؟
- اتفاقی افتاده نازنین ؟
صدات یه جوریه
گریه کردی ؟
- آره !
هم گریه کردم ؛
هم عصبانیم ؛
هم دلم می خواد یکیو در حد مرگ بزنم تا خالی بشم !
- خطرناک شدی بروسلی خانوم !
خونه ای واست شله زرد بیارم ؟
شاید بخوری شیرین بشی
- واقعاً !
خدا خیرت بده
این دایی که کوفت هم واسه ناهار نذاشته
بیار لااقل از گرسنگی تلف نشیم
- کجایی تو ؟
- انتظار نداری دایی فرهادو ببرم خونمون که ؟
قهر کردم از خونه زدم بیرون
میدونستم تو نیستی اومدم اینجا
- چرا ؟
باز بحث کردی با پدرت ؟
- اینبار از بحث گذشته
میاری یا باید بیام بگیرم ؟
- میارم
فقط آدرس بده
بلد نیستم
- باشه
فعلاً
قطع کردم
معلوم نیست دوباره چی شده
حتماً اینبار مشاجره زیادی سنگین بوده که دختر بیچاره از خونه قهر کرده !
- کجا برم ؟
- میگم
بزار آدرس بفرسته
- چیزی شده ؟
- نمیدونم ؟
از خونه قهر کرده رفته پیش دایی جانش !
حالا فردا دیدمش می پرسم
صدای پیامک گوشی بلند شد و من آدرس را به مهدی دادم
به لطف نازنین خانوم محمدی پام به خونهء وکیل بابا هم باز شد !
خیلی طول نکشید تا آدرس را پیدا کردیم
انتظار هر چیزی را داشتم جز خانه ای که پشت دیوارهایش توقف کردیم
یه خونه کلنگی با در کوچیک ؛
دیوارهای سیمانی که دورتادورش آجر کار شده بود ؛
یعنی وکیل بابا اینجا زندگی می کنه ؟
اون دفتر شیک و لوکس کجا ؟
این خونهء کلنگی و سالمند کجا ؟
- هین جاست ؟
- آره !
پلاک سی و هشت همینه
تو بشین من بدم بیام
- باشه
برو
ظرف شله زرد را برداشتم و از ماشین پیاده شدم
پشت در خانه ایستادم و زنگ را فشار دادم
حتی آیفون هم نداشت !
کمی گذشت تا نازنین خودشو رسوند و در را باز کرد
- سلام
- سلام
چطوری ؟
- خوبم ؛
بفرمایید
- دستت درد نکنه
یعنی اگه بدونی چه ثوابی کردی ؟
فکر کنم یه سالی هست شله زرد نخوردم !
- نوش جونت
چی شده ؟
نگرانم کردی
- نگران نباش
چیزی نیست
- اگه چیزی نبود خونهء اَمن و راحت خودتو ول نمی کردی بیای اینجا
- اینجا هم خونهء خودمه !
حالا بعداً میگم
میای داخل ؟
- نه !
با پسرداییم اومدم
داخل ماشین منتظره
فقط ......
شب برمی گردی خونه دیگه ؟
- یه درصد احتمال بده دایی فرهاد نگهم داره ؛ امکان نداره !
میرم ، چند ساعت دوری واسه جفتمون خوبه !
- باشه
پس فعلاً ؛ به آقای کیان منش سلام برسون
- قربونت
به سلامت
در بسته شد و دلم جایی پشت همین در بسته جا ماند
یعنی چه اتفاقی افتاده ؟
نازنین با افکار و رفتار پدرش مشکل داشت ولی تا حالا پیش نیومده بود کار به جایی برسه که از خونه فراری بشه !
در حالی به سمت ماشین می رفتم که در دلم خدا را شکر کردم آقای کیان منش خودش نیومد جلوی در ؛
نمیدونم در این صورت چه جوابی باید به سوالاتِ احتمالیِ مهدی می دادم
ولی از خدا که پنهان نبود ؛ خوشحال بودم از اینکه او هم از این شله زرد نذری خواهد چشید !
پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀
https://eitaa.com/barbalefereshte/4686
🦋 @barbalefereshte 🦋
به قلم الهه بانو🍃
❌کپی به هر نحو حرام❌
🧚♂
🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸