🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🧚♂🕸🧚♂
🕸
☆﷽☆
رمان #سراب•🌪•
#part189
انگار براش به سبکیِ پر کاه بود ، من احساس می کردم به کمرم فشار اومده ولی او راحت بلندش کرد
- بیا مادر داخل این کاسه های کوچیک بکش تا واسه خودتون خنک بشه
- چشم
- چشمت بی بلا !
هفت کاسهء کوچک سهم ما بود از نذر مادرحون
و سه تا ظرف شیشه ای دَر دار که جداگانه گذاشته بود
- اینا واسه کیه ؟
- یکی تو باید ببری خونتون ؛
این مال عمه فائزه که امروز نتونست بیاد ،
سوگل ثبت نام داشت ؛
اینم واسه عمه فتانه که قابل ندونست بیاد !
انگار عمه فتانه پیش چشم همهء خانواده زیادی عزززززیز بود !!!
با یادآوریِ نازنین با کمی خجالت رو به مادرجون گفتم
- مادرجون شرمنده !
میشه من دو تا ظرف ببرم ؟
واسه دوستم ؛ مادر نداره !
- دشمنت شرمنده باشه مادر !
پاشو برو از داخل آشپزخونه هر ظرفی مناسب بود بردار بیار ........
برای ناهار نموندم
گرچه مامان مینو گفته بود اگه دوست داشتم بمونم ولی دلم نمیومد در این شرایط او و مژگان را تنها بزارم
دوباره مهدی همراهم شد تا به خانه برگردم
- من امروز خیلی مزاحم شدم
ببخشید
- نه !
اینجوری نگو ؛ اعضاء خانواده واسه هم زحمت ندارن
چقدر خوب بود که در وجودش خبری از غرور و خودبزرگ بینی نبود
نزدیک خانه بودیم که با یادآوری او به یاد نازنین و ظرف شله زرد افتادم
- میخوای سهم دوستتو بهش بدی بعد بری خونه ؟
- عجله نداری ؟
- نه !
مشکلی نیست
هماهنگ کن میریم
- باشه
ممنون
شماره اش را گرفتم و بعد از چند بوق صدایش در گوشی پیچید
- جانم مرجان !
- سلام
خوبی ؟
- نه خوب نیستم
چی شده ؟ کاری داری ؟
- اتفاقی افتاده نازنین ؟
صدات یه جوریه
گریه کردی ؟
- آره !
هم گریه کردم ؛
هم عصبانیم ؛
هم دلم می خواد یکیو در حد مرگ بزنم تا خالی بشم !
- خطرناک شدی بروسلی خانوم !
خونه ای واست شله زرد بیارم ؟
شاید بخوری شیرین بشی
- واقعاً !
خدا خیرت بده
این دایی که کوفت هم واسه ناهار نذاشته
بیار لااقل از گرسنگی تلف نشیم
- کجایی تو ؟
- انتظار نداری دایی فرهادو ببرم خونمون که ؟
قهر کردم از خونه زدم بیرون
میدونستم تو نیستی اومدم اینجا
- چرا ؟
باز بحث کردی با پدرت ؟
- اینبار از بحث گذشته
میاری یا باید بیام بگیرم ؟
- میارم
فقط آدرس بده
بلد نیستم
- باشه
فعلاً
قطع کردم
معلوم نیست دوباره چی شده
حتماً اینبار مشاجره زیادی سنگین بوده که دختر بیچاره از خونه قهر کرده !
- کجا برم ؟
- میگم
بزار آدرس بفرسته
- چیزی شده ؟
- نمیدونم ؟
از خونه قهر کرده رفته پیش دایی جانش !
حالا فردا دیدمش می پرسم
صدای پیامک گوشی بلند شد و من آدرس را به مهدی دادم
به لطف نازنین خانوم محمدی پام به خونهء وکیل بابا هم باز شد !
خیلی طول نکشید تا آدرس را پیدا کردیم
انتظار هر چیزی را داشتم جز خانه ای که پشت دیوارهایش توقف کردیم
یه خونه کلنگی با در کوچیک ؛
دیوارهای سیمانی که دورتادورش آجر کار شده بود ؛
یعنی وکیل بابا اینجا زندگی می کنه ؟
اون دفتر شیک و لوکس کجا ؟
این خونهء کلنگی و سالمند کجا ؟
- هین جاست ؟
- آره !
پلاک سی و هشت همینه
تو بشین من بدم بیام
- باشه
برو
ظرف شله زرد را برداشتم و از ماشین پیاده شدم
پشت در خانه ایستادم و زنگ را فشار دادم
حتی آیفون هم نداشت !
کمی گذشت تا نازنین خودشو رسوند و در را باز کرد
- سلام
- سلام
چطوری ؟
- خوبم ؛
بفرمایید
- دستت درد نکنه
یعنی اگه بدونی چه ثوابی کردی ؟
فکر کنم یه سالی هست شله زرد نخوردم !
- نوش جونت
چی شده ؟
نگرانم کردی
- نگران نباش
چیزی نیست
- اگه چیزی نبود خونهء اَمن و راحت خودتو ول نمی کردی بیای اینجا
- اینجا هم خونهء خودمه !
حالا بعداً میگم
میای داخل ؟
- نه !
با پسرداییم اومدم
داخل ماشین منتظره
فقط ......
شب برمی گردی خونه دیگه ؟
- یه درصد احتمال بده دایی فرهاد نگهم داره ؛ امکان نداره !
میرم ، چند ساعت دوری واسه جفتمون خوبه !
- باشه
پس فعلاً ؛ به آقای کیان منش سلام برسون
- قربونت
به سلامت
در بسته شد و دلم جایی پشت همین در بسته جا ماند
یعنی چه اتفاقی افتاده ؟
نازنین با افکار و رفتار پدرش مشکل داشت ولی تا حالا پیش نیومده بود کار به جایی برسه که از خونه فراری بشه !
در حالی به سمت ماشین می رفتم که در دلم خدا را شکر کردم آقای کیان منش خودش نیومد جلوی در ؛
نمیدونم در این صورت چه جوابی باید به سوالاتِ احتمالیِ مهدی می دادم
ولی از خدا که پنهان نبود ؛ خوشحال بودم از اینکه او هم از این شله زرد نذری خواهد چشید !
پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀
https://eitaa.com/barbalefereshte/4686
🦋 @barbalefereshte 🦋
به قلم الهه بانو🍃
❌کپی به هر نحو حرام❌
🧚♂
🕸🧚♂🕸
🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂
🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸🧚♂🕸
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕
💕
◇﷽◇
رمان #گناه_اول_و_آخر⚖
به قلم الهه بانو🍃
🕸براساس یک داستان واقعی🕸
#part189
آدم ها را شباهت هاشون به هم نزدیک میکنه
شباهتی که این روزها بیشتر از همیشه بین خودم و خانوادهء همسرم احساس می کنم
تازه داشتم به این باور می رسیدم که مهتاب خیلی هم پُر بیراه نمی گفت
کافیه در ذهنم بازگشتی به شش ماه قبل داشته باشم تا بپذیرم این آدم ، نغمهء دیروز نیست
زیر سایهء عشقِ همسرم و رفتارهای خانواده اش خیلی تغییر کرده بودم
من ، که روزی با بی خیالی شال را روی سرم می انداختم و فقط با یک چرخش از وجودش روی موهایم اطمینان پیدا می کردم ، این روزها دائم دستم به سمت روسری یا مقنعه ای میرفت که برای حفظِ حجاب از اون استفاده می کردم
چادر جزءِ لاینفَکِ آراستگی ام شده بود و نگاهم مثل آن روزهای سجاد ، بیشترِ وقت ها رو به زمین بود و کمتر اطرافم را زیر نظر می گرفتم
یه جور حُرمت قائل بودن برای خودم و خانواده ام ؛
برای خودم و همسرم ؛
برای خودم و شخصیت و ارزش های تازه کشف شدهء وجودم !
دستم روی زنگ نشست و هنوز به ثانیه نرسیده در با تیکی باز شد
انگار سوگند جلوی آیفون خوابیده بود !
پا به درون حیاط گذاشتم و بعد از چند روز چشمم به جمالِ باغچهء سر سبزِ هُما جون روشن شد
جای خالیِ ماشینِ سجاد زیادی توی ذوق میزد ،
وقتی ماشین نبود بیشتر احساس دلتنگی می کردم !
- سلام
- سلام سوگند ؛ چطوری ؟
- خوب ، خوش ، سرحال !
- خوابن ؟
- آره دیگه ،
پس فکر کردی واسه چی اونقدر سریع درو واست باز کردم ؟
بیا بریم اتاقم
دستم را کشید و به دنبالش وارد خانه شدم
دلم می خواست به اتاق سجاد برم ولی مگه این دختر اجازه میداد هوای دلم را داشته باشم ؟!
- بشین ؛
بده به من چادرتو
- دستت درد نکنه
چادرم را به دستش دادم و شروع به باز کردنِ دکمه های مانتو کردم
- این چه خوشگله !
- چشات قشنگ میبینه عروس خانوم !
حیف که هدیه گرفتم اگر نه قابل نداشت
ساعت شنی که به سَبکِ ظروفِ سنتی به شکل خاتم کاری درست شده بود را برداشتم و بالا آوردم
ماسه های ریز از یک سو به سوی دیگر سرازیر می شدند و در طول همین مدت ، زمان به اندازهء مشخصی ثبت میشد
- ندیده بودم
- دیگه دیگه
- اذیت نکن
از کجا اومده ؟
- پارسال که داداش با دوستش رفته بود اصفهان برام سوغات آورد
- پس چرا تا حالا ندیده بودم ؟
- آخه همون روزایی که رفتید سفر ، من از داخل کمد درآوردمش
- مثلاً می خواستی دلتنگیتو برطرف کنه ؟
- حالا !
راستی چای سبز آوردی ؟
معلوم بود دوست نداره از دلتنگیِ اون روزها حرفی بزنه
پلاستیکِ چای سبز را از داخل کیف بیرون آوردم و به دستش دادم
- بفرمایید
اینم سفارش جنابعالی
باور کن مامانم اینقدر که هوای تو رو داره ، به فکر من نیست !
- آخه آدم به چای سبز هم حسودی میکنه ؟
عجبا !
بی انصاف اجازه نداد دو دقیقه روی تختش بشینم
دستم را گرفت و به آشپزخانه برد
- بگیر عروس خانووووم !
آب جوشه ، چای سبز دم کن که مثل همیشه دل مامان و بابا را ببری
لبخند دندان نمایی زدم و قوری را برداشتم
کمی چای سبز که امروز بابا به دستور مامان خانوم از مغازه آورده بود داخلش ریختم و روی سماور گذاشتم
در این خانه آب سماور همیشه جوش و آماده بود
- بفرمایید تنبل خانوم !
خداییش هماجون حق داره از دستت کلافه باشه
- دلتونم بخواد
دختر به این خوبی !
قندان را از آبنباتِ گل محمدی پر کرد و یک بشقاب بیسکوبیت هم داخل سینی گذاشت
استکان های کمر باریک که برای خوردن دمنوش یا هرچیزی جز چای معمولی استفاده می کردند حال و هوای قدیم و خانه های روستایی و پدربزرگ مادربزرگ ها را زنده می کرد
- داداش سجاد کی میاد خانومش ؟
- مثل همیشه ، هفت ، هشت
- شام چی واسمون میپزی ؟
- خیلی رو داری به خدا !
مثلاً مهمونم
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
👒https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168👒
💕
☆💕☆💕
💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆