📅 ۳۵ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
پیاده آمدهام کربلا که با تو بگویم
فدای قافله اشک کودکان اسیرم
《زهرا سپهکار》
🔻#روایت_اربعین
🔹سفره امالبنین
🔸پیرزن وردِ زبانش «امالبنین» بود! معلوم بود خیلی به مادر علمدار ارادت دارد. این را از پرچم روی دیوار خانهاش هم میشد فهمید.
پرچمی سیاه که رویش با نخ سفید دوخته شده بود «یا امالبنین» و زیر آن هم «السلام علیک یا ابالفضلالعباس».
با لهجه غلیظ عربی صحبت میکرد و من خیلی از حرفهایش سر در نمیآوردم. فقط چند کلمه را میفهمیدم که یکی از آنها «امالبنین» بود!
خیلی خوشبرخورد بود. علیرغم پیری اصرار داشت خودش هم در پذیرایی از زوار سهیم باشد.
یکی از نوههایش که دست و پا شکسته، چند کلمه فارسی بلد بود، شده بود مترجم او. در حین کار بعضی از جملههای پیرزن را برای ما معنی میکرد!
دخترک میگفت، مادربزرگش علاوه بر اربعین، هر صبح شنبه چند لقمه درست میکند و میرود جلوی حرم حضرت عباس پخش میکند.
میگوید: «من خاک پای حضرت زهرا هم نیستم. خدمت به اهلبیت را خانم من، امالبنین، به ما یاد داده. من و فرزندانم همه کنیز و نوکر مادر ابوفاضل هستیم.»
🖊فاطمه سادات حسینی
🆔@ArbaeenIR
📅 ۳۴ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
شکر خدا که نان شب ما حسین شد
مدیون لطف مادر این خانوادهایم
《علیاکبر لطیفیان》
🔻#روایت_اربعین
🔹اشک نیمهشب، کار خودش را کرد!
🔸فرصت زیادی تا اربعین نمونده بود. از دوماه قبلش به فکر اربعین بودم. هر کاری میکردم، شرایط رفتن جور نمیشد.
اون روزها اشکم دم مشکم بود! یه شب بیخوابی به سرم زده بود. گوشیم رو برداشتم و همینطور تصاویرم رو بالا و پایین میکردم.
رسیدم به یه کلیپ. کلیپِ فاطمیه سال قبل. زدم روی صفحه. سید مجید بنیفاطمه شروع کرد به خوندن:
《آرزوی پر زدن با من، پَرَم با تو
گریههای نیمهشب با من، حرم با تو》
انگار از زبون من داشت میخوند! مادر، تنها امیدم بود. دلم گرفت و بغضم شکست.
چند روز بعدش، که تقریبا ناامید شده بودم، دوستم زنگ زد و خبر داد که مشکلمون حل شده و یه کاروان مطمئن هم پیدا کرده.
باز هم گرمی اشک رو روی صورتم حس کردم.
دست خودم نبود، اولین اسمی که توی ذهنم اومد اسم مادرش بود. ناخوآگاه زیر لب گفتم: یازهرا...
🖊الهه جوان
🆔@ArbaeenIR
📅 ۳۳ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
اربعین، نیست حدیثی که فراموش شود
شعله عشق، نه آن است که خاموش شود
《محمدجواد غفورزاده》
🔻#روایت_اربعین
🔹این همه سختی ارزشش را داشت؟!
🔸روی پشتبام یک هتل قدیمی ایستاده بودم، خیره به حرم. خواهرم پرسید: «حالا بگو، این همه سختی کشیدیم تا برسیم، ارزشش را داشت؟»
انگار که با همین سوال روحم پر کشید به ایران و دوباره همهی مسیر را طی کرد تا به حرم برسد. دوباره همان هول و ولای آمدن و نیامدن!
همهی مسیر را طی کردم و رسیدم اول طریق نجف تا کربلا.
هیاهوی پیادهها، لخلخ دمپاییهای که روی زمین کشیده میشد. مداحیهای پر شور عربی، موکبداران عراقی و جملههای «هلابیکم! اشرب المای زائر!»
چشمم را بستم و صداها را دیدم!
یادم آمد که چهقدر غر زدم تا برسم...
از شرمندگی سرم را خم کردم و آرام گفتم: «ارباب! شما که میدانید من از حرم دور بمانم میمیرم. نکند قدرناشناسیهایم را جدی بگیرید و پایم را ببرید؟!»
غرق در افکارم بودم، که ضربهای به پهلویم خورد: «جواب بده! کجایی دختر؟»
نگاه شرمندهام را از گنبد برنداشتم. با اطمینان گفتم: «اگر هزار برابر سختتر هم بود، ارزشش را داشت.»
🖊مهدیه همتی
🆔@ArbaeenIR
📅 ۳۰ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
صدها دعا ضمیمه هر کولهپشتی است
بر دوش خویش، بار امانت نهادهایم
《سعید مبشر》
🔻#روایت_اربعین
🔹ما غریبه نیستیم
🔸رسیدیم به کربلا. وارد خانه محل اقامت که شدیم، سه عکس به دیوار زده بودند که توجهمان را جلب میکرد. کلیددارمان گفت که عکسهای کوچک، فرزندانِ شهیدِ عکس بزرگ هستند. دو جوانی که در جنگ ایران و عراق شهید شدند. حالا دیگر این خانه هم غریبه نبود. عراقیها در تمام مسیر ثابت کرده بودند که ما غریبه نیستیم. مهمان هم نیستیم، بلکه همه برادریم.
موقع رفتن به حرم، جمعیت موج میزد. روی پلههای باب القبله متوقف شدیم. قبل از سفر مدام شنیده بودم که اربعین وقت زیارت نیست و یکریز جواب داده بودم که هر کس سهم خودش را دارد و آن شب در چند قدمی آرزوی چندساله، منتظر سهم خودم بودم. مادرم اشاره کرد که برویم و سحر برگردیم.
با ناامیدی برگشتم تا به نیت همهجای حرم در را ببوسم و برویم؛ که صدایی شنیدم. درست در روبروی ما، چند نفر از خدام با تلاش در بزرگی را باز کردند.
انگار یک نفر به رویم آغوش گشوده بود! همان که یک عمر محتاج دیدنش بودم. دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم..!
🖊ساجده شاکری
🆔@ArbaeenIR
📅 ۲۹ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
《یوسف رحیمی》
🔻#روایت_اربعین
🔹سرگذشت یک کالسکه
🔸دنبال کالسکهای برای بردن فرزندم به پیادهروی اربعین بودم که یکی از دوستانم گفت که دختر داییاش که بعد از سالها بچهدار شده، با خوشحالی کالسکه فرزندش را تقدیم راه امام حسین کرده! خودش تا حالا قسمتش نشده برود پیادهروی اربعین؛ این را نذر کرده تا خدا فرزند دیگری هم به آنها بدهد.
کالسکه تمام مسیر همراه ما بود. شب آخر سفر، به ذهنم رسید حالا که سفر ما تمام شده، بگذار این کالسکه به داد خانواده دیگری برسد.
رفتم سر راه زائران. منتظر ماندم تا حضرت خودش راهبر بعدیاش را انتخاب کند.
چند دقیقه بعد پدری را دیدم که فرزند معلولش را به پشت گرفته و راهی زیارت شده. قلبم از انتخاب حضرت لرزید.
جلو رفتم و گفتم: آقا کالسکه لازم ندارید؟
با خوشحالی گفت: بله میخواهم! فقط کجا پسش بدهم؟
گفتم: این کالسکه مسیر پیادهروی را آمده و دلش میخواهد بازهم اینجا بماند! ما داریم میرویم.
شادی چهرهی زائر خستهی اباعبدالله، تقدیم به نیت زیبای یک مادر!
🖊سمانه اعتمادی
🆔@ArbaeenIR
📅 ۲۷ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
تا قیام قیامت آزاد است، هر که افتادهاست در بندش
خیل زوار اربعین حسین، شد نوید ظهور فرزندش
《سید علیرضا شفیعی》
🔻#روایت_اربعین
🔹کاش این بار که دیدمت، بشناسمت!
🔸 سالهای سختی را پشت سر گذاشتیم. اربعین، نشستن در خانه، کار سختی بود. اما سختتر از آن، نرسیدن به آرمان اربعین است.
خدا را چه دیدهای شاید فرجی بعد از این شدت در راه باشد.
شاید که آمدنش نزدیک باشد؛ همان که هر سال از کنارمان میگذشت و او را نشناختیم… شاید به صورتهای آفتاب سوختهمان لبخندی زده باشد. شاید دست مهربانش را روی دوشمان گذاشته باشد. یا بر گونهی سرخ فرزندمان بوسهای زده باشد. شاید به موکبی که در آن بودیم، سر زده باشد. گفته باشد زیارتتان قبول. التماس دعا! تا بهحال به نفر کناریمان موقع برداشتن چای عراقی دقت کردهایم؟!
دیگر وقت آن است که بنشینم و به اینها فکر کنیم که چرا مولایمان را نشناختهایم... فرقی نمیکند طریق اربعین باشد یا هرجای دیگر. همهجا باید تکتک قدمها و کارهایمان را نذر ظهورش کنیم.
🖊الهه جوان
🆔@ArbaeenIR
📅 ۲۳ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
همه از هرکجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله! خلقالله میآیند
《سید محمدمهدی شفیعی》
🔻#روایت_اربعین
🔹موکب مشتومال!
🔸خیلی خسته بودیم. به پیشنهاد یکی از دوستان رفتیم موکبی برای مشتومال!
روی یکی از تشکها دراز کشیدم و پسر نوجوانی ماساژ را شروع کرد.
🔸وقتی به پاهایم رسید و دید جورابها پاره شدهاند، رفت تا برایم جوراب نو بیاورد. سعی کردم دستوپا شکسته به عربی او را توجیه کنم که جوراب دارم و احتمال دادم او هم متوجه شده.
موقع خروج، پسر آمد و اشاره کرد بنشینم. یک دستمال و جوراب نو هم در دست داشت. خواستم جورابهایم را در بیاورم که اجازه نداد. خیلی مشتاقانه و بیریا جورابهای کثیف و خاکخورده را از پاهایم درآورد و با دستمال پایم را تمیز کرد. حتی خودم با چندش به آنها دست میزدم.
جورابهای نو را هم به پایم کرد و با لبخند رفت.
🔸دو عطر از ایران با خودم برده بودم.
به همراه پوستر ضریح امامرضا به پسر دادم. میخواستم زار زار گریه کنم! ببینید امامحسین چگونه قلب آن جوانان را فتح کرده بود که اینگونه از خود گذشته بودند و از عشق سرمست بودند.
🖊رضا محمدی
🆔@ArbaeenIR
📅 ۲۲ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
بر عرش سوارش بکنی روز قیامت
هر کس طرفت آمده یک گام پیاده
《مهدی رحیمی》
🔻#روایت_اربعین
🔹تیم دو امدادی آرش و صاحبکارش!
🔸آدمیزاد از فردای خودش هم خبر ندارد. این را هم دوستم، آرش، میتواند تصدیق کند، هم صاحبکارش.
صاحبکارش قرار بود تا لحظات آخر کوله جمع کند و دنبال کار گرفتن بلیط باشد. آرش هم قرار بود در خانه لم بدهد و روزها در نبود صاحبکار حواسش به مغازه باشد.
🔸اما من آرش را در راهپیمایی اربعین دیدم. جایی که خبری از صاحبکارش نبود. زن مریضش باعث شده بود اربعینش را در خانه بگذراند.
پول را رسانده بود دست آرش که به جای او بیاید. احتمالا وقتی از تلوزیون تصاویر اربعین را میدید؛ حسی دوگانه داشت که هم بود و هم نبود.
🔸توی ذهنم پول را مثل چوب دو امدادی تصور کردم که نفر قبلی به بعدی میدهد تا به مقصد برسد.
مقصد کربلا بود و شاید آرش و صاحب کارش اعضای یک تیم دو امدادی برای رسیدن به حسین…
🖊محمدطه امیری
🆔@ArbaeenIR
📅 ۱۸ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
برای رسیدن به آغوش تو
هوای خوش اربعین بهتر است
《ناصر حامدی》
🔻#روایت_اربعین
🔹ما همه قبیله حسینیم!
🔸مثلی را شنیده بودم که میگفت اگر میخواهی با معشوقت حرف بزنی با فلان زبان سخن بگو. اگر میخواهی با منطق سخن بگویی با فلان زبان و اگر میخواهی با دشمنت صحبت کنی، با او عراقی صحبت کن.
منظورش این بود که لهجه عراقیها سخت و خشن است. اما من اینطور مثلها را دوست ندارم.
برای عکاسی وارد موکبی عراقی شدم. مردی را دیدم، بعدا فهمیدم نامش علی است، که با نگاهی خشن دنبالم میکرد! توی ذهنم همه فرضیهها را مرور کردم. کارم را انجام میدادم ولی ذهنم علی را قضاوت میکرد.
چند لحظه بعد ناگهان دستی روی شانهام خورد و برگشتم. علی بود با یک ظرف پر سیب زمینی سرخکرده اما چهرهاش همان بود. خندهام گرفت و او هم لبخند کم جان و سریعی کرد!
من از مثلهایی که قومگرایی میکنند بدم میآید.
از همین چهرههای جدی و بعضاً عصبانی، لبخند خوشآمد دیدهام و از همین لهجهی خشمگین و سخت، ندای “هلبیکم زوار” شنیدهام. در اربعین ما همه قبیله حسینیم…
🖊محمدطه امیری
🆔@ArbaeenIR
📅 ۱۴ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
بعد عمری گر نصیب من شود کربوبلا
تا ابد مدیون آقای خراسان میشوم
🖊شعر: رضا باقریان
📷 عکس: محمد محسنیفر
🔻#روایت_اربعین
🔹الرَّفیق، ثُمَ الطَّریق
🔸چند روز مانده به محرم، رفتم مشهد. زیر ایوانطلای صحن انقلاب نشسته بودم و عکسهای اربعین سال قبل را نگاه میکردم.
به امام رضا گفتم: دلشورههایم برای اربعین را برداشتهام آوردهام اینجا. مگر جدتان نگفت: 《علیک الرفیق، ثم الطریق》؟
که اول دوست و همسفرت را مشخص کن و بعد پا به مسیر بگذار؟
خودت هم میدانی که کربلا بدون شما صفایی ندارد...
گذشت تا روز اربعین، در خیابانهای کربلا که قدم میزدم، بغض عجیبی گلویم را گرفت. درست مثل کودکی که دور از خانه، هوای پدرش را کرده باشد، دلم یکدفعه برای امام رضا تنگ شد. در دلم که با او هم صحبت شدم، احساس میکردم همراهم دارد قدم میزند!
چند قدم دیگر که رفتم، روبروی باب القبله، چشمم به گنبد طلایی امام حسین افتاد. حالا وقت آن بود که برات مشهدم را از ارباب بگیرم..!
🖊زهرا حسینی
🆔@ArbaeenIR
🔻از اربعین بگو!
خاطرات کوتاه و جالب خودتان از پیادهروی اربعین را به شناسه @arbaeendatir در پیامرسانهای تلگرام و ایتا یا شناسه @arbaeen_admin در پیامرسانهای بله، سروش و روبیکا، برای ما ارسال کنید.
موارد برگزیده در کانال اربعین منتشر خواهد شد.
#روایت_اربعین
🆔@ArbaeenIR
🔻#روایت_اربعین
🔹جوشکاری به سبک اربعین!
🔸مدتها قبل، به دختر خانومی علاقهمند شده بودم.
با هم صحبت کرده بودیم و این علاقه دوطرفه بود. اما متأسفانه با مخالفت شدید خانواده به خصوص مادرم رو به رو شدیم و این ازدواج حاصل نشد و به اجبار خداحافظی کردیم.
🔸نزدیک اربعین بود که خانواده برای پیادهروی برنامهریزی کردند. دلم میخواست با رفقای خودم راهی شوم اما میدانستم پدر و مادرم تنهایی از پس این سفر بر نخواهند آمد. برای همین تصمیم گرفتم مسیر تا کربلا را با خانواده بروم. بعد در شهر کربلا به دوستانم ملحق شوم.
🔸رسیدیم کربلا و بعد از اسکان خانواده در جای مشخص، خودم پیش دوستانم رفتم. یک شب در بینالحرمین روضه داشتیم. بین روضه خیلی دلم گرفت و حسابی اشک ریختم.
🔸در راه برگشت به تهران، مادرم اصرار کرد که با دختر خانومی در سفر آشنا شده. کمکش کرده، مادرم هم شیفته او شده است. میگفت باید به خواستگاری برویم تا از نزدیک او را ببینی.
🔸بدون هیچ ذوق و میلی یک هفته بعد از اربعین به خواستگاری رفتیم. چشمم که به عروس خانوم افتاد خشکم زد. یاحسین!
عروس، همان فردی بود که مدتها قبل به او علاقهمند شده بودم و مادرم حتی برای خواستگاری رفتن راضی نشده بود.
🔸در دلم گفتم آقاجان! قبل از اینکه به کربلا بیایم، حاجت مرا داده بودی، برایم برنامه ریخته بودی و من نمیدانستم!
سفر اربعین من واسطه ازدواجم شد.
روایت #ارسالی: محمدرضا باباجانی
🆔@ArbaeenIR