10.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی همه پرستارها به گریه افتادند...
🖊 روایت ارسالی از مخاطبان: زینب حسنزاده
🎙 گوینده: سمیه آقاجانی
#روایت_اربعین
🆔@ArbaeenIR
🔰 میزبان زُوّار برادر
#روایت_اربعین
🔸میگویند کرامت امام حسن(علیهالسلام) خیلی زیاد است.
اصلاً هر موقع کسی از امام حسین چیزی میخواسته، امام میپرسیدند: «آیا به نزد برادرم رفتهای؟» و اگر طرف میگفته نه، میگفتند: «اول نزد او برو و بعد بیا پیش من.»
آنقدر که او کریم است و آنقدر که آداب کوچک و بزرگتری در این خاندان معنا دارد... .
🔸حالا پیرمرد بیزبان دستمالبهسر، خرماهای باغی را که نذر امام حسن کرده بود، در طریقالحسین به دست و دهان زوار برادر کوچکتر میگذاشت و اگر کم برمیداشتی، نمیگذاشت بروی تا اینکه یک کیسه خرما به دستت بدهد.
🔸میگویند کریمها از دادن بیشتر خوشحال میشوند تا گرفتن. هرجا کریم دیدید، زیاد از او بخواهید. از کریم اهلبیت بیشتر...
#کریم_اهل_بیت
#معز_المومنین
#شهادت_امام_مجتبی
🆔@ArbaeenIR
18.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بگو ببینم ارزشش را داشت؟!
🖊 روایت ارسالی از مخاطبان: مهدیه همتی
🎙 گوینده: سمیه آقاجانی
#روایت_اربعین
🆔@ArbaeenIR
15.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📅 ۳۴ روز #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۲
🎥 درد کهنهای که همه را غافلگیر کرد
روایتی از یک گروه درمانی در اربعین
راوی: افروز مهدیان
#روایت_اربعین
#شب_جمعه
#لبیک_یاحسین
🆔 @ArbaeenIR
🔻شیلنگ دردسرساز
🔸این محتوا توسط مخاطبان ارسال شده است.
🔹دیشب مضطرب بودم چادری که شستم خشک نشه
امروز مرده شلنگو گرفت روم خنک شم 😃
برم خودمو پهن کنم یه جا🚶♀️🚶♀️
خداشاهده داشتم مینوشتم یکی دیگه شلنگ گرفت.
نه_به_آب_شلنگی
بله_به_آب_پودری
✍ ر. ابوترابی
#خط_روایت
#روایت_اربعین
📰منبع:
https://t.me/khatterevayat
#اربعین_۱۴۰۲
با بازنشر این محتوا شما هم اربعینی شوید.
🆔 @ArbaeenIR
🔻هشت رکعت نماز دونونه
🔸#روایت_اربعین
🔹عادت دارم که نماز را اول وقت بخوانم. سعی میکنم بین نماز ظهر و عصر هم فاصله بیندازم که پنج نوبت خوانده شود. معمولا گوشیام روی حالت بیصداست و وقتی موبایلم اذان میگوید فقط چشمک میزند. اصولا در مورد نماز خواندن بچههای موسسه کاری به کسی ندارم. خودم میروم نمازخانه(نمازخانه خاصی نداریم با پارتیشن بخشی از لابی را بستهایم و مفروش است) و نمازم را میخوانم و برمیگردم پشت میزم، کاملا بی سروصدا.
امروز از صبح که دعای عهد خوانده بودم حال خوشی داشتم. وقتی صدای موبایلم برای اذان بلند شد اصلا کاری به کارش نداشتم. گذاشتم تا آخر اذانش را بگوید، وسطهای اذان بلند شدم با این که وضو داشتم رفتم دوباره وضو گرفتم. آنقدر در حال و هوای خودم بودم که وقتی احساس کردم که بچهها کمی عجیب و غریب نگاهم میکنند، با خودم گفتم لابد برای این است که صدای اذان بلند شده و من قطع نکردم، توی دلم گفتم میخواهم یادآور عبادتتان شوم، خیلی دلتان هم بخواهد.
رفتم توی پارتیشن نمازخانه، برعکس همیشه دو تا نماز را هم با هم خواندم بعدش هم تسبیحات و... وقتی داشتم بند کفشم را سفت میکردم، صدای اللهاکبر اذان یکی از گوشیها بلند شد که صاحبش زود هم قطعش کرد.
سر چرخاندم به سمت صدا، با لبخندی که بیشتر به قصد شیطنت بود گفتم: اذانتون به افق کجاسسسست؟
صدا خیلی جدی گفت: تهران.
تنظیمات ذهنیام داشت به سمت ردیابی و دلیل اذان بیوقت میگشت.
یکهو جرقهای در ذهنم خورد که قد پتک درد داشت، من یادم رفته بود بعد از سفر اربعین، تنظیمات اذان را از ساعت به افق نجف به افق تهران تغییر بدهم. تنظیمات خودکار ساعت را هم خاموش کرده بودم و با این حساب حدود سیودو دقیقه مانده به اذان تهران هشت رکعت نماز خوانده بودم و تازه داشت اذان میگفت...
🖋محمدمهدیهادوی
🫵 شما هم میتوانید، محتواهای تصویری، صوتی و مکتوب خود را از پیادهروی و زیارت اربعین برایمان ارسال کنید.
#خاطره_بازی
با بازنشر این محتوا شما هم اربعینی شوید.
🆔 @ArbaeenIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻#خاطره_بازی
📆 ۱۱ شهریور ۱۴۰۲
📍مسیر نجف به کربلا عمود ۱۸۰
🎙خانم مژده حافظ زاده
🫵 شما هم میتوانید، محتواهای تصویری، صوتی و مکتوب خود را از پیادهروی و زیارت اربعین برایمان ارسال کنید.
#روایت_اربعین
با بازنشر این محتوا شما هم اربعینی شوید.
🆔 @ArbaeenIR
🔻 چه میشود کرد با این زیارت اولیها؟!
#خاطره_بازی
خواب لعنتی اگر گذاشت ما دو دقیقه زیارت کنیم! مغز هی میگوید: «خسته راهی، از دیشب هم که حرم بودی و دیشب ۴۰۰ ستون راه آمدی؛ بخواب! فردا هم روز خداست.» دل ولی حرف حساب نمیفهمید! عین بچهای که تاب بازی میکند و هی میگوید: «یه کم دیگه!» یک کم دیگه میخواست!
بعد از نماز صبح، به محمدصالح گفتم زیارت عاشورا بخوان. خورشید که طلوع کند، برویم. مردک ریاپیشه چشمش به گنبد و گلدسته افتاده بود و همان زیارت چهار دقیقه و نیمی را چهل و دو دقیقه طول داد! خدا به کمرش بزند خیلی هم خوب خواند. معلوم نبود آن همه عرب و آفریقایی و اروپایی که دورش جمع شده بودند، برای چه چیز گریه میکردند؟ اینها که نمیفهمند شعر محتشم چیست و رسول ترک کیست!
تمام که شد انگار محمدصالح متبرک شده بود. همه آمدند دستی به سر و رویش بمالند و بوسه به پیشانیاش بزنند. از سیل تشکرکنندگان که فرار کردیم بالاخره به بینالحرمین رسیدیم! چشمتان روز بد نبیند، گنبد را که دید، مرغش یاد سامرا کرد و گفت حیف نیست صبح جمعهای شبش کربلا هستیم و ندبه نخوانیم؟
چه میشود کرد با این زیارت اولیها؟!
آفتاب ظهر کربلا کمکم داشت اذیت میکرد که از گیت رد شدیم و از حرم بیرون رفتیم. فرینی یا کباب ترکی فرقی نداشت! گرسنگی سه-هیچ به خواب باخته بود و اگر زودتر موکبی پیدا نمیشد ممکن بود خساست هم بازی را مقابل او واگذار کرده و راهی هتل شویم! ولی خب اربعین است و کسی گرسنه یا آواره نمیماند.
چهار حسینیه کنار هم، شیر گرم تعارفمان کردند ولی راهمان ندادند تا این که یک خیمه وسط خیابان پیدا شد. دو آدم و یک خیمه پتو و بالشت! خدایا بهشت همینجا بود و به ما نمیگفتند!..
هنوز پلک به هم نزده بودیم که صدای جاروبرقی و ترق و تروق ظرف شستن شروع شد! اما عاشق را از چه میترسانی؟ شما راحت باشید و با کمپرسور و دینامیت، سنگ معدن استخراج کنید هم من الان باید بخوابم. الان که خوب فکر میکنم جایی که پریز برای شارژ موبایل نیست برق برای جاروبرقی از کجا؟ اصلاً مگر خیمه شیر آب دارد که ظرف میشورند؟ ولی در لحظه مغز اگر میخواست هم نای پاسخ دادن نداشت!
#روایت_اربعین
🖊 ابراهیم کاظمیمقدم
🆔 @ArbaeenIR
🔻 هر قدم، یک نفرین!
#خاطره_بازی
نجف که رسیدیم، جمعیت موج میزد. هرکس که میخواست وارد حرم شود برای فرار از صف طولانی کفشدارها، کفش، دمپایی، کتانی و هر پاپوشی از هر جنس و مدل و ملیتی داشت را همان اول صحن ورودی جا میگذاشت.
تلی از کفش به درازای خیابان ورودی به صحن جمع شده بود. کفش چینی روی چرم تبریز بود و نعلین عربی، کنار چرم ایتالیا. مارک کفش کتانی تایگر کنده شده بود و چسبیده بود به دمپایی نیکتا. هیچ تفاخری بین این کوه کفش نسبت به هم دیده نمیشد. همزیستی مسالمتآمیز ملل و نحل بود!
حالا خبری از کتانیهای تنتاک پدرم که سال قبل برای زیارت خریده بود و الان من گمشان کرده بودم نبود...
دو لنگ مختلف دمپایی پوشیدم که یک لنگهاش زنانه بود. راهی پیادهروی نجف تا کربلا شدم.
حاجی گفت: گمانم پوشیدن کفش و دمپایی زنانه حرام باشد.
پرسیدم: غصبی باشد چه طور؟!
گفت: با هر قدمت شیطان بشکن میزند و دو صاحب لِنگ دمپاییها، در هر قدم نفرینت میکنند.
گفتم نفرین سوم در هر قدم را هم اضافه کن! چون کتانیهایم هم بوی پای بدی میدادند!
بیچاره کسی که آنها را پوشیده باشد...🤦🏻♂
#روایت_اربعین
🖊 مهدی سلیماننژاد
🆔 @ArbaeenIR
🔻 #روایت_اربعین
🔹بعد از خواندن نماز در موکب، برای صرف نهار بیرون رفتیم و هر کدام جایی نشستیم. هوا خیلی گرم بود و اکثر موکبها پر شده بودند. من هم رفتم لبه یک جدول نشستم و شروع کردم به خوردن نهار.
🔹همانطور که نشسته بودم و نهار میخوردم، دیدم یه خانوم نسبتا قدبلند با لباسهای کهنه کنارم ایستاد و سرش را به صورتم نزدیک کرد و لبخند زد. غذا تعارف کردم؛ چیزی نگفت. کمی ترسیدم و بلند شدم و آن طرفتر نشستم. بلافاصله پشت سر من آمد و مجدد همان کار را انجام داد.
چیزی نگفتم و بعد از نهار پیش موکبدار رفتم و گفتم چرا این خانم این کار را با زائرها میکند؟ مگر دیوانه است؟
موکبدار گفت این خانم کرولال است و هیچکس و هیچچیز هم ندارد. نذر کرده برای زائرها سایه باشد؛ آخر تنها کاری که از دستش برمیآید همین است.
🔹بغضی سنگینی گلویم را گرفت. هیچ چیز نگفتم و رفتم سراغش. بهش پول دادم ولی سرش را به علامت نه تکان داد. بوسیدمش و رفتم...
روایت #ارسالی: زینب احمدیان
👈🏽 اگر شما هم خاطرهای از نذرها و اتفاقات جالب در پیادهروی اربعین دارید، برای ادمین صفحه بفرستید.
🆔@ArbaeenIR
روایت اربعین مادرانه.ogg
508.8K
#روایت_اربعین
🔻نجف در خیابان شارعالرسول(ص) با مادر جوانی همصحبت شدیم که با دو فرزندش آمده بود یک دختر چهارساله و یک نوزاد سه ماهه در رحماش داشت.
🔸 او خودش و فرزندش را در این سفر آغوش ارباب دیده بود.
#روایت: سیما اسمخانی
🔰 هرکس اربعینی دارد و تجربهای و حلقهی وصلی با ارباب...
👈🏽 اگر شما هم خاطره یا روایتی ازخاطرات سفر یا اتفاقات جالب در پیادهروی اربعین دارید، برای ادمین صفحه بفرستید.
🆔@ArbaeenIR
روایت مادرانه اربعینی.ogg
716.2K
#روایت_اربعین
🔻روایت مادری که با فرزندانش در مسیر است.
🔸 او در این گرما بهدنبال گنج زندگیاش راه افتاده است.
🔰 هرکس اربعینی دارد و تجربهای و حلقهی وصلی با ارباب...
👈🏽 اگر شما هم خاطره یا روایتی از خاطرات سفر یا اتفاقات جالب در پیادهروی اربعین دارید، برای ادمین صفحه بفرستید.
🆔@ArbaeenIR