⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۴۲
ی روز بریم مهمون من باش.
نگاه متعجبش را خیره ی صورتم کرد که دستم را پشتش گذاشتم و او را به داخل هدایت کردم.
انگشتش را در دهانم گذاشتم و او را محکم تر در آغوش گرفتم که خودش را در آغوشم حل کرد و گفت : قول میدی کمک حنانه کنی طلاقشو بگیره؟
یک تای ابرویم را بالا انداختم و با خنده گفتم : اینو باید به محمدامین بگی. این کار من نیست.
و چشمکی به رویش نشاندم که چند لحظه خیره نگاهم کرد و به یکباره گفت : تو هم داری به همون چیزی که من دارم بهش فکر می کنم فکر می کنی؟
لبخند بدجنسم را کش دادم و گفتم : داداشت ندونسته رفت قاطی مرغا.
با شنیدن حرفم اول چشم غره ای نثارم کرد اما بعدش..با تحلیل صحبتم لب هایش کش آمد و گفت : خودش بهت گفت؟
از خنگی شیرینش قیافه ام خنثی شد و با همان حالت گفتم : خنگه. دارم میگم ندونسته. خودش نمیدونه ولی معلومه عاشق شده.
و پشت سرش خندیدم و روی تخت دراز کشیدم که جیغ کوتاهی کشید و دستش را به دور گردنم حلقه کرد.
اخم هایش را شیرین در هم کشید و آمد چیزی بگوید که لب هایم را روی چانه اش گذاشتم و گفتم : حالا بگو ببینم. از دلت در اومد؟
با شنیدن حرفم.. اخم هایش را جدی در هم کرد و گفت : ولم کن می خوام برم. من با تو حرفی ندارم.
با شنیدن حرفش بدجنس خندیدم و گفتم : عهه؟ زرنگی! فکر کردی خیال کردی.
و بعد به پهلو چرخیدم و جوری او را به خود فشردم که به گمانم با یکدیگر یکی شدیم.
مشتش را در سینه ام فرو کرد و بلند گفت : من با تو قهرم.
اخم در هم کشیدم و گفتم : تو غلط کردی عزیزم. مگه دست توئه؟
با اخم های شیرینش برایم سر تکان داد که گازی از لپ های گلگونش گرفتم و با جیغی که کشید دندان هایم را از روی گوشتش برداشتم و گفتم : حالا دیدی دست تو نیست؟
مانند دختر بچه ها لب هایش را بهم فشرد و گفت : خیلی بی تربیتی. تا ی هفته ردش میمونه الان.
بدجنس ابرو بالا انداختم و گفتم : برو خدا رو شکر کن جای دیگه رو گاز نگرفتم وگرنه معلوم میشد شیطنت کردی.
با شنیدن حرفم..هینی کشید و با گفتن بیشعوری به زیرکی از آغوش تنگم در آمد که با تعجب گفتم : کجا میری؟ هنوز سهممو ندادی.
با شنیدن حرفم اول تعجب کرد اما بعد با حرص دمپایی کنار در را برداشت و محکم سویم پرتش کرد.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۴۳
با خنده جاخالی دادم و قهقهه ای زدم که میان قهقهه ام گفت : خیلی بیشعوری... بی حیا.
و بعد از اتاق فرار کرد.
با فرار کردنش.. قهقهه ام جایش را به لبخندی شیرین داد.
سر جایم نشستم و به در چشم دوختم.
هیچ باورم نمیشد که یک روز این اتفاقات را تجربه کنم.
شاید..حتی آن موقع این فکر را از رویا هم..فرا تر می دانستم.
دستی میان موهایم کشیدم و بالای گهواره ی فندقم ایستادم.
همینکه چشم های بازش را دیدم.. لبخندم بی اختیار کش آمد.
دست انداختم و بدن کوچکش را از گهواره بیرون کشیدم و روی موهایش را بوسیدم.
خدا می دانست وقتی بدن کوچکش را در بر می گرفتم چه احساسی زیر پوستم می دوید.
آرام از در خارج شدم و همینکه به پذیرایی رسیدم..نگاهم در پذیرایی به گردنش افتاد.
انگار نه انگار همین نیم ساعت پیش بود که صدای گریه ی حسین داخل همین پذیرایی پیچیده بود.
پذیرایی در سکوت عمیقی فرو رفته بود و..
بی اختیار نگاهم را سمت اتاق برگرداندم.
دوباره..تصویر اتفاقات روایت شده ای که از زبان مهتاب شنیده بودم جلوی پلک هایم حرکت کرد.
هیچ در مغزم نمی گنجید که یک مرد..بخواهد انقدر بی رگ باشد که..
هیچ باورم نمیشد مردانی بودند که نوامیس خود را اینگونه می فروختند در صورتی که اینجا مرد ها نوامیس خود را به زور چنگ و دندان نگه داشته بودند.
از خشم..نفسم را فرو فرستادم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.
داستان آن دختر، در خانه ی من تمام شد اما هنوز داستانش ادامه داشت.
انگار آن دختر..درسی بود برای همه مان که بدانیم هر جا که هستیم به صلاح خودمان است و هیچگاه بدبخت نیستیم.
به نظر می آمد ورق جدیدی از زندگی قرار بود هم برای محمدامین و هم برای آن دختر باز شود.
ورقی که.. معلوم نبود در خط آخر قرار بود چه نوشته شود و سرنوشتشان چگونه رقم بخورد.
.
حامد روی صندلی لم داد و همان طور که نگاهش را از مانیتور می گرفت گفت : می خواد ببینتت.
یک تای ابرویم را بالا انداختم و گفتم : نگو که خبر نداره چه اتفاقی افتاده.
با خنده شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دونم. شاید فرهاد جان دچار زوال عقل شده.
از جایش برخاست و همان طور که در محوطه راه می رفت گفت : فکر کنم نیاز داره تا جریان و از اول براش تعریف کنی.
دسته کلیدم را در انگشت اشاره چرخاندم و گفتم : فرهاد آدمی نیست که بعد یک ماه از قضیه بویی نبره. در صورتی که میدونم قبل از دستگیریش ی بو هایی برده بود.
حامد شانه ای بالا انداخت و گفت : در هر صورت انگار تو تله افتادن خیلی بهش فشار آورده. چون قیافه ش نشون میده که هیچی از هویت واقعی تو نمی دونه. حتی از رکبی که خورده.
سر بالا انداختم و با یک پوزخند حرص دراور گفتم : خودشو زده به اون راه. اون مرد ی جونور به تمام معناست.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۴۴
قلنج گردنم را شکاندم که گفت : به هر حال اون می خواد مردی به اسم یاسین رو ببینه. اگه مشکلی نداری که در به روت بازه. اگه هم نمی خوای که هیچی.
چشم هایم را روی هم نهادم.
بی شک.. اگر وارد آن اتاق میشدم فکش را با یک حرکت خرد می کردم و خونش را می ریختم.
پشت صندلی اش جای گرفت و گفت : ولی امامی تاکید بر این داشت که بری. حالا چه دیر چه زودش فرقی نداره. خودتم خوب می دونی نرفتنت چه وجهه ی بدی برامون داره.
کلیدم را در جیبم سر دادم و روی صندلی خالی کنارش نشستم.
خوب منظورش را می فهمیدم.
وقت دست دست کردن نبود.
مخصوصا که دلم می خواست حال او را در این وضعیت ببینم.
شاید..دیدن حال خرابش می توانست آن همه مشغله ی ذهنی که همانند قاتل به جانم افتاده بودند را از فکرم جدا کند.
صدای بهم خوردن کلید های داخل انگشتم ضربان قلبم را مساعد می کرد.
انگار که با همان شق شق کلید ها.. روحم تازه می شد.
با دیدن او آن هم روی صندلی و با چشم بند پوزخندم کش آمد.
کلیدم را روی میز پرت کردم و روی صندلی نشستم.
هیچ باورم نمیشد روزی اینچنین چیزی قسمتم شود.
او در بند و.. من در آغوش تمام آرزوهایی که روزی آن ها را محال می پنداشتم.
دست چپم را به دور سینه ام پیچیدم و آرنج دست راستم را روی مچم نهادم و انگشتان دست راستم را تکیه گاه صورتم کردم.
از این دیدار لذت می بردم.
حتی..از فکر چند ثانیه بعد تر هم لذت بیشتر.
گوشه ی لبم را خاراندم و گفتم : برش دار.
با شنیدن صدایم..لحظه ای مکث کرد و دست های دستبند خورده اش را بالا آورد و چشم بند را از چشمش کند.
نگاهم که روی چشم هایش نشست یادم آمد جواهری که در خانه ام تنها گذاشته بودم را.
جواهری که آن شب به همانند پری ها زیبا شده بود اما.. نگاه پلید و نحس او روی تمام زیبایی هایش نشسته بود.
نگاهم روی صورت منفورش کش آمد و نگاهم روی لب هایش نشست.
لب هایی که به جای لب های من..
رگ هایم باد کرد و دست چپم پر درد شد.
به دنبالش رگ هایم تا رسیدن به قلبم همه از دم خشک شد و قلبم تیر کشید.
دستم انگار ناکار شده بود ولی.. الان جای باختن نبود.
الان نباید نشان می دادم که..
اگر نشان می دادم دستش را روی نقطه ضعفم گذاشته برایم بد تمام میشد .
مخصوصا که او..مرا می شناخت!
نگاهش بهت بود اما ظاهرش را چنان حفظ کرده بود که انگار نه انگار رکب بزرگی خورده.
از این فکر.. لب هایم به خنده ای شیطانی کش آمد و زبانم در دهان چرخید : هیچ فکرشو می کردی؟
جوابی نیامد.
بی گمان..نفس در سینه اش حبس شده بود.
داشت خاطرات آن شب را مرور می کرد .
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۴۵
همان شبی که هم من تقاص کار نکرده ام را پس دادم هم آن دخترک بی نوا.
نگاهم را روی صورتش چرخاندم و گفتم : منم فکرشو نمی کردم ی روزی بتونم رکب خوردنت اون هم به دست خودم و ببینم.
با شنیدن حرفم..صورتش سرخ شد و نفس هایش بلند و تند شد.
عصبی غرید : می دونستم.. می دونستم ی ریگی به کفشته. احمـــق. احمق احمــــق!
یک تای ابرویم را بالا فرستادم و گفتم : یعنی باور کنم که فکر نمی کردی یاسین مارمولک لوت داده و پته تو ریخته رو آب؟
انگار که اصلا حرفم را نشنید.
جفت ارنج هایش را روی میز نهاد و سرش را میان دو دستش گرفت و بلند گفت : باید می فهمیدم. باید می فهمیدم توی مارمولک از کدوم انتقام حرف می زنی.. من احمق رد بخیه های رو تنت و دیدم ولی نفهمیدم که خودم تو رو کشتم.
او..او نه تنها آن شب مرا کشت..بلکه هر روز و هر ساعت و هر دقیقه..حتی هر ثانیه هزار بار جانم را گرفت و زنده ام کرد.
خنده ی تلخی کردم که حرف درون ذهنم را به زبان آورد : من کشتم و نفهمیدم که..که..
و من ادامه اش دادم : کشته میشی.
دستش میان موهایش چنگ شد و من دیدم که شکست خورد.
اما.. اما دیدن شکست خوردنش دردی از من دوا نمی کرد.
من تا با همین دست هایم تنش را نمی دریدم و تکه تکه اش نمی کردم قلبم آرام نمی گرفت.
این موجود منفور..این موجود منفور..
قهقهه ی تلخی زد و با صدای خشدار گفت : سیدمحمدطاها رضایی... تو بردی. همه تون بردید..
پوزخند پررنگی زد و ادامه داد : ولی مطمئن باش ی روز کاری می کنم که شب ها از ترس کابوس نتونید توی رخت خواب برید. چه برسه به اینکه بخواید بخوااابید.
از جا برخاستم و با پوزخندی پررنگ تر گفتم : ببینیم و تعریف کنیم.
اشاره ای به مأموری که آن طرف اتاق ایستاده بود کردم و با بدجنسی گفتم : فعلا حضرت والا رو به اتاق گرم و نرمشون ببرید تا ببینیم چجوری می خوان خواب و به ما حروم کنن.
با شنیدن حرفم..سرخی صورتش از بین رفت و لبخند کج روی لب هایش کش آمد.
مامور سویش آمد و با گرفتن بازویش او را از جا بلند کرد و او را تا در دیگر گوشه ی دیوار کشید و من او با نگاهم او را تا آن در بدرقه کردم اما.. نتوانستم نبینم دندان های تیزی را که برق می زنند.
جلوی در..سرش را سویم برگرداند و من..برای دومین بار در این چند دقیقه چشم هایش را دیدم با تفاوت اینکه این دفعه خوشی در آن غوطه می خورد.
لبخند حرص درآوری به سویم پاشید و گفت : حرفم یادت نره. آقای عاشق!
و با هل مامور همراه شد و از در بیرون رفت.
و من آن روز.. توجهی به حرف های پوچش نکردم ولی او...
با بیرون رفتنش به سختی خودم را به در رساندم و بیرون رفتم.
بی گمان رنگم پریده بود.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۴۶
چون نفسم به سختی بالا می آمد و سرم شدیدا سنگین بود.
نمی دانم چگونه از آن محیط خارج شدم فقط یادم است وقتی به خود آمدم که تقریبا شب شده بود و تلفنم زنگ می خورد.
نگاه مبهمم را در اطراف چرخاندم و با دیدن تاریکی هوا زیر لب گفتم : اکهی. دیر کردم.
تلفنم را از جیبم بیرون کشیدم و تماس را وصل کردم.
همینکه تلفن را روی گوشم گذاشتم صدای وحشت زده اش لبخند به روی لبم آورد : کجا موندی پس؟
با احتیاط از خیابان رد شدم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم.
همینکه به آن ور خیابان رسیدم گفتم : دارم میام. تا بیست بشمری از گردنم اویزونی.
با شنیدن حرفم دیوونه ی حرصی ای نثارم کرد و تلفن را قطع کرد.
با پیچیدن صدای بوق ممتد.. خندیدم و تلفنم را داخل جیبم سر دادم.
هوا سرد بود.
درست مثل زندانی که دردسر هایم برایم ساخته بودند.
طولی نکشید که جلوی در خانه ام ایستادم.
نگاهی به برف جلوی پاهایم انداختم و زنگ در را فشردم که در.. بلافاصله با صدای تیکی کشدار باز شد.
در را هل دادم و وارد شدم.
به در ساختمان که رسیدم خم شدم و بند کتانی های کهنه ام را باز کردم و پله ها را بالا رفتم.
همینکه جلوی در ایستادم یادم آمد موقع رفتن چه سفارش هایی کرده بود.
راه را برگشتم و آمدم پله ها را پایین بروم که...
دستم را داخل جیبم فرو بردم و کیف پولم را بیرون آوردم و درش را باز کردم.
هیچ پولی داخلش نبود. حتی یک یک هزاری.
لبم را از شرمندگی به دندان کشیدم که ناگهان در خانه باز شد.
به سرعت..کیف پولم را داخل جیبم سر دادم و سوی در برگشتم.
اگر..اگر می گفتم یادم رفت بهتر از این بود که می گفتم پول ندارم.
با دیدن اخم های شیرینش همه چیز فراموشم شد.
با خوشحالی ای که بی سر و صدا زیر پوستم دوید.. داخل خانه شدم و از همان بدو ورود او را بلند کردم و از گردنم همانند جواهری آویختم.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۴۷
لبخندم را حفظ کردم و گفتم : دارم میگم راهو گم کردم. ازم توقع خرید داری؟
در نگاهش خر خودتی خاصی موج می زد ولی من هنوز هم لبخندم را حفظ کرده بودم.
وقتی دید جوابی به واکنشش نمی دهم گفت : الان من با ماکارونی برات قورمه بذارم؟ یا با چی؟
با هیچی ای گفتم و همان طور که سوی اتاق می رفتم گفتم : امشب و ی تخم مرغ بزن تا فردا خدا بزرگه.
جوابی از او نشنیدم.
بیخیال یافتن پاسخ.. سوی در اتاق حرکت کردم و وارد شدم.
همینکه وارد شدم نگاهم به فندق سفید پوشی بود که میان تخت آرام خوابیده بود.
با دیدنش..لب هایم به خنده ای تلخ باز شد.
کاپشنم را به سختی از تنم بیرون کشیدم و آرام روی تخت نشستم.
کمی که نگاهش کردم..دیدم نه!
باید دراز کش شوم تا اشرافم بیشتر باشد.
آرام به پهلو دراز شدم و دست کوچکش را میان انگشتانم گرفتم و روی موهایش را بوسیدم.
همان گونه.. او را روی دستم گذاشتم و بدن نحیفش را به سینه ام چسباندم.
قرار بود وابسته نشوم اما.. با همین چند ساعت ها در روز شده بود عضو جدا نشدنی از زندگی ام.
از این فکر..چشم هایم را بهم فشردم و نفسم را محکم بیرون فرستادم.
یادآوری آن اتفاق شوم کم بود که به درد قلبم اضافه کند که...
دوباره دست کوچکش را بوسیدم که در ناگهان باز شد و عطر او را با خود به داخل آورد.
گره آغوشم را شل تر کردم که..تخت را دور زد و تا رو به رویم آمد.
کنارمان نشست و گفت : بیدار شه کشتمت.
از لحنش آرام خندیدم و گفتم : بیا ببرش تا بیدار نشده... من هنوز جوونم برا مردن.
چشم غره ای برایم رفت و با برداشتن او از آغوشم، بلند شد و سوی گهواره رفت.
همینکه احساس کردم او را در گهواره اش گذاشته صدایش زدم.
با شنیدن صدایم هومی گفت که گفتم : بیا.
تخت را دور زد که سر جایم نشستم و با چشم هایم اشاره کردم که درست رو به رویم بنشیند.
با این دستورم، درست رو به رویم نشست که گفتم : دستم درد می کنه. می مالی؟
و بعد دستم را جلو بردم که دستم را از بازو گرفت و گفت : چی شده مگه؟
حرکت انگشتانش روی رگ های منقبض شده ام کمی درد داشت اما نه در آن حدی که نخواهم جوابش را بدهم.
کمی مکث کردم و گفتم : گرفته.
دیگر صحبتی نکرد و مشغول مالش دستم شد و من... در صورت سفیدش غرق شدم.
حتی تصور اینکه نوک انگشتان آن مرد منفور روی جای جای این صورت حرکت کرده جانم را تکه تکه می کرد.
ناگهان نگاهم روی لب هایش قفل شد.
لب های بسیار کوچک اما پری که میانشان کمی باز بود و چشمم را از همان اول هم گرفته بود.
یعنی...
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۴۸
با این فکر.. چشم هایم را از شدت درد رگ هایی که گرفته بود روی هم گذاشتم که دستش را از روی دستم برداشت و گفت : حالت خوب نیست؟ شاید مریض شدی.
چشم هایم را باز کردم و نگاهم را به آبی هایی دوختم که به من دوخته شده بود.
: می خوای فردا نری سرکار بریم دکتر؟
خنده ای به فکر های کوچکش کردم و سرم را تا حدی جلو بردم که به پشت خم شد و دست هایش روی تخت تکیه گاه شد.
بوسه ی کوتاهی روی چانه اش گذاشتم و گفتم : دکتر می خوام چیکار تا وقتی تو هستی؟
و انگار همین نزدیکی برایم کافی بود تا از یاد ببرم همه چیز را.
درد طاقت فرسایی بود فکر کردن به چیز هایی که حتی از صحت شان خبر نداشتم وَ نیز نمی توانستم خبردار شوم.
و آن افکار آنقدر برایم دردناک بودند که هیچگاه از ذهنم پاک نشدند اما.. رفته رفته با روز های خوشی که به استقبالمان می آمد.. در فکرم کمرنگ میشد.
(دو ماه بعد)
کانال را جا به جا کردم که صدای آرامش در گوشم نشست : سید؟
کلافه سرم را سویش برگرداندم که گفت : چی بپوشم؟
چشم هایم را با خشم در کاسه ی سرم چرخاندم و به یکباره او را در آغوش کشیدم که جیغ کوتاهی کشید و در آغوشم حل شد.
او را روی پاهایم خواباندم و گفتم : منو بپوش... پدر منو در آوردی تو از دیروز. بابا دو نفرن می خوان بیان خونمون. نمی خوان بخورنت که از دیشب هی میگی.. سید فلان. سید فلان. سید فلان.
اخم هایش را در هم کشید و گفت : سید خیلی بی تربیتی. وقتی نمیگی کیه چیه چیکارس برا چی میاد از من چی انتظار داری؟
دست هایش را در یک دستم گرفتم و گفتم : ازت انتظار دارم مثل همیشه وقتی مهمون میاد خونت ازشون پذیرایی کنی و انقدم سوال نپرسی.
به زور.. روی پاهایم نشست و گفت : بگو کین. دارم از فوضولی میمیرم.
نوچی کردم و گفتم : برو لباساتو بپوش الان میرسن.
ایشی نثارم کرد و از جا برخاست و سوی اتاق رفت.
ریز ریز خندیدم که با حرص در را بهم کوبید و باعث شد سرم از تاسف به طرفین بچرخد.
طولی نکشید که در باز شد و او بیرون آمد.
نگاهم را به سویش پرتاب کردم.
باز هم مثل همیشه خوش پوش به نظر می آمد ولی...
فندقی که با لباس های فندقی اش به یک فندق واقعی تبدیل شده بود را در آغوشش جا به جا کرد و گفت : خوبه؟
یک تای ابرویم را بالا انداختم و از بالا تا پایین براندازش کردم.
چیزی نبود که بخواهد چشمی را بگیرد اما از نظر من یک دنیا خواستنی شده بود.
چشم هایم را ریز کردم و گفتم : حالا چرا سیاه؟ کسی مرده؟
سوی آشپزخانه حرکت کرد و گفت : سیاه مجلسیه. محض اطلاع!
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۴۹
تونیک ساده و سیاهی که تا زانو هایش آمده بود و روسری ی سیاه و نخی ای که حاشیه هایش طلایی رنگ بود اما.. هیچ شباهتی به یک تیپ مجلسی نداشت.
دو ابرویم را بالا انداختم و گفتم : تیپ سیاهت بیشتر به این می خوره که من مردم امروزم خاک سپاریمه.
ناگهان از آن طرف آشپزخانه دمپایی ای به پرواز در آمد و با جاخالی من به دیوار چسبید و موجب شد از خنده روده بر شوم.
همینکه صدای خنده ام بلند شد بلند گفت : زهرمار. مرگ گرفته.. حالا انگار خودش رفته عروسی عمش.
از شدت خنده دستم را به زمین کوبیدم که دیوانه ای نثارم کرد و مشغول شد.
کمی بعد..بالاخره شدت خنده ام خوابید و خنده ام قطع شد.
همینکه خنده ام قطع شد صدای زنگ در به صدا در آمد.
با مکث.. از جا برخاستم و سوی آیفون رفتم و..با مطمئن شدن اینکه خودشان اند در را برایشان باز کردم.
جلوی در ایستادم که مهتاب هم به من پیوست و با استرس گفت : چادر سرم کنم؟
نگاهی به تیپش انداختم و گفتم : نه. همینا خوبه.
و فندقم را از او گرفتم.
نگاهم را به صورت کوچکش دوختم که رنگ و رویش از دو ماه پیش باز تر شده بود و اجزای صورتش دلربا تر.
بوسه ای به روی مویش کاشتم و در را باز کردم که صدای پاهایشان به گوشم رسید.
کمی بعد.. مهمان هایمان در درگاه در حاضر شدند.
تغییری از چند ماه پیش نکرده بودند فقط.. رنگ و روی دختر باز تر شده بود و چهره ی جفتشان شاد و سرحال بود.
لبخندی به رویشان پاشیدم که ناگهان صدای متعجب مهمان اصلی ام به گوشم رسید : فکر کنم اشتباه اومدیم.
چشم هایم را ریز کردم و با سلامی کوتاه خطاب به جفتشان، گفتم : اتفاقا درست اومدید...
حرفم ادامه داشت اما ناگهان با پرتاب شدن جسمی در آغوش مهتاب.. حرفم نصفه ماند و صدای بلند مهتاب گفتن دخترک در ساختمان پیچید.
لبخند تلخی به رویشان پاشیدم که مهتاب دست هایش را به دور دخترک حلقه کرد و صدای مبهوتش به گوشم رسید : الینا!
خودم را عقب کشیدم که دانیال کامل به داخل آمد و در را پشت سرش بست.
نگاه خندانش را به آن دو که در آغوش هم حل شده بودند دوخت.
هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که آن دختری که آن شب از آن مهمانی منفور به خانه ام آوردم و پناهش دادم روزی همدم مهتاب تنهای من بوده.
همان دختری که فهمیده بودم با گیر افتادن دست آن مرد منفور که صاحب مهمانی بود معتاد شده بود.
انگار این رفع دلتنگی داشت زیاد طول می کشید که دست دانیال روی بازوی همسرش نشست و او را از آغوش مهتاب بیرون کشید و گفت : وقت برای رفع دلتنگی زیاده عزیزم.
در دلم عوقی زدم خنده ام را خوردم که دختر گفت : باورم نمیشه دوباره می بینمت.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۵۰
و بعد دوباره خودش را در آغوش مهتاب پرت کرد و با گریه گفت : وقتی برگشتم دیدم خونه تونو عوض کردید خیلی حالم بد شد. خیلی بی معرفتی که خونه تونو عوض کردی بدون اینکه به من اطلاعی بدی.. حتی دیگه زنگم نزدی. کجا بودی؟
و هیچ صدایی از مهتاب من در نیامد.
چه جواب می داد؟
به جز یک ببخشید کوتاه چه جوابی می توانست بدهد؟
دانیال..دوباره دستش را روی بازوی همسرش نهاد و گفت : وقت برای توضیحم زیاده.
همسرش روسری را در سرش صاف کرد و با پاک کردن اشک هایش نگاهش را در خانه چرخاند که ناگهان روی کودک درون دست هایم زوم شد.
با دیدن کودک در آغوشم مبهوت نگاهش را به مهتاب داد و گفت : بچه ی توئه؟
مهتاب جوابی نداده..سویم آمد و آمد دخترکم را از آغوشم بگیرد که ناگهان نگاهش به من افتاد و دست هایش میان راه خشک شد.
مبهوت گفت : این..این زنده ست! مگه..
با بهت سوی مهتاب چرخید و گفت : مگه نمرده بود؟
عجب فیلمی شده بود ها!
کودک بی قرارم را در آغوش جا به جا کردم و آمدم چیزی بگویم که مهتاب گفت : منم نمی دونستم.
و این جمله ی سنگین سکوتی سنگین و چند لحظه ای را میانمان حاکم کرد.
دانیال دستش را روی شانه های همسر مبهوتش نهاد و نگاه متعجب و پریشانش را میان ما دو تا می چرخاند.
کمی نزدیک مهتاب شدم و دستم را روی کمرش گذاشتم و با لبخندی که تصنعی بودنش معلوم بود گفتم : هنوز دم در وایستادین. بفرمایین داخل وقت برای صحبت زیاده.
و با این حرف.. بار سنگین توضیح را از روی دوش مهتابم برداشتم.
آن دو با تشکری دست و پا شکسته..داخل خانه شدند و طولی نکشید که کنار یکدیگر.. به پشتی هایمان تکیه زدند و ما مشغول پذیرایی شدیم.
سکوت سنگینمان..فقط با نق نق های گاه و بی گاه رقیه شکسته میشد.
همینکه ماهم به جمعشان پیوستیم.. پچ پچ دانیال کنار گوش همسرش به اتمام رسید و ناگاه..صدای متعجب و نگاه همسرش مرا خطاب قرار داد : تو..تو همونی ای که من..من براش..براش لپ تاپ آوردم؟
سر تکان دادم که بهت صورتش را گرفت اما برای من مهم نبود.
نگاه خندانم را به دانیال دوختم که سعی داشت نیش بازش را بپوشاند اما نمیشد.
همینکه نگاهم را روی خود دید گفت : مطمئنی تو همونی؟
به چشم هایش زل زدم و گفتم : گفتم که قیافه مو تغییر داده بودن.
دانیال..نمایشی به معنی تفهیمی که بیشتر به نفهمیدن می خورد سر تکان داد و گفت : ولی قبلیه جذاب تر بود.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم : مهم صاحابشه که می پسنده.
و همان لحظه بود که آرنج مهتاب در پهلویم فرو رفت و نیشش نمایشی باز شد.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۵۱
دانیال خندید و گفت : درست می فرمایید حاج آقا.
نگاه حیران متعجب دخترک میان من و مهتاب در گردش بود.
انگار داشت اتفاقات رخ داده را کنکاش می کرد و افکارش را سامان می داد.
امیدوار بودم این دیدار لطمه ای به روح و روان مهتاب وارد نکند.
محمدامین می گفت بهتر است که این دیدار را به بعد موکول کنم اما دوست نداشتم این فرصت را از دست بدهم.
حسی می گفت که کار درستی می کنم اما حالا می فهمیدم که این کار چه عواقبی را به دنبال خواهد داشت.
با خم شدن دانیال به سمت خودم..از افکارم بیرون آمدم.
دستانش را به سوی کودکم دراز کرد که با لبخند فندقم را در آغوشش گذاشتم.
دخترکم را میان دست هایش جا به جا کرد و با نیش باز گفت : فکر نمی کردم راست بگی که بچه داری.
با غرور یک تای ابرویم را بالا انداختم و گفتم : حالا دیدی که راست گفتم.
به معنی تایید.. برایم سری تکان داد و دخترک را به همسرش نشان داد و با یکدیگر مشغول گفتوگو شدند.
همینکه سرشان گرم شد.. صورت مهتاب سویم خم شد و زیر گوشم پچ زد : حالا بهش چی بگم؟
یواشکی..بوسه ای روی روسری اش گذاشتم و گفتم : دوست توئه. هر چی که دوست داری بهش بگو.
با شنیدن حرفم..نگاهش را به چشم هایم دوخت که دستم را به گونه اش کشیدم و گفتم : اون الان توان هضم هر چی که تو میگی رو نداره. تو اونقدری وقت داری که بخوای از دلش در بیاری و همه چیز و براش تعریف کنی.
با شنیدن حرفم.. پوزخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست و من فهمیدم.. شامه ی تیزش فعال شده و منظور حرفم را گرفته.
نگاهش را از من دزدید و گفت : اره.. حتی تنها دوستمم نمی تونه گذشته ی مسخره ی منو باور کنه. اصلا کیه که باور کنه؟
آمدم چیزی بگویم که صدای گریه ی رقیه.. اتصال میانمان را پاره کرد.
مهتاب خم شد و بزغاله را از آغوش دوستش گرفت و مشغول ساکت کردنش شد.
دیگر همه چیز روی غلتک افتاد.
انگار زمان لازم بود که همه بتوانیم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم و آن دختر..بتواند قضیه را هضم کند.
از گوشه ی چشم..هنوز هم می دیدم که آن دختر متعجب است و دلیل متعجب بودن او را نمی توانستم درک کنم.
به نظرم زمان برای هضم حقایق رو شده کافی بود ولی او هنوز هم نگاهش مبهوت بود و به مهتاب من که برای او صحبت می کرد جواب های کوتاه و پر مکثی می داد.
گرم صحبت با دانیال بودم که ناگهان هر دو برخاستند و زیر نگاه های خیره ی ما از جلوی چشم هایمان محو شدند و سوی اتاق حرکت کردند.
نفسم را آرام بیرون فرستادم که دانیال راحت روی زمین شل کرد و گفت : خدا می دونه از دیشب چقدر مخم و خورد که کجا می ریم. کی و می بینیم برا چی میریم.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f